داستان کوتاه: ماهی ها _مامان گفتی عقربه کوچیکه بره رو چند بابا میاد؟ _رو چهار عزیزم _وای هنوز دو تا دیگه مونده چرا عقربه های ساعت اینجا انقدر آروم حرکت میکنه عقربه های ساعت خونه خودمون خوبه زود زود رد میشه از صبح کنار پنجره ایستاده، ساعت هاست که در انتظار بابا به سر می…
داستان خشت آب انگوری همه ی ماجرا با یک دعوای کوچک آغاز شد. آن روز صبح، هنگامی که می خواستم خودم را از خوردن حرام تبرئه نمایم. مرد دیوانه با خشتی که از آب انگور و خاک در آفتاب خشکانده بود بر سرم کوبید. ناگهان با یک ضربه افتادم. البته دقیقا به خاطر نمی آورم…
خارج قسمت زندگی دو روز از عروسی لیلا گذشته بود که به خانه برگشتم. به هر چه نگاه می کردم بامن سر جنگ داشت. حتی در و دیوار خانه. پرده پشت پنجره را کنار زدم هوا تاریک تاریک بود. اشک در چشمانم جمع شده بود. می خواستم بیرون را بهتر ببینم. صورت را به شیشه…
رزومه ادبی فرهنگی علیرضا جمشیدی علیرضا جمشیدی هستم اهل مشهد متولد: 1343 شغل : رواندرمانگر، مدرس دوره های آموزش خانواده و خلاقیت فعالیت هنری : کاریکلماتور نویس/ داستان نویس/ منتقد ادبی از سال هشتاد و چهار زیر نظر استاد عزیز جناب آقای علی اکبر ترابیان در گروه ادبی سمر بطور جدی کار نویسندگی را شروع کردم و دوره های مختلفی…