«سیاهی » در چشمهای مرد، سیاهی پشت سیاهی نشسته بود در همان سیاهی غلیظ، گاه به گاه نقطه های کوچک نور را می دید که از فاصله ای دور و در جایی نامعلوم، محو می شدند گفت: پناه بر خدا دود سیگار را از دهانش بیرون داد دود مار شد و پیچ و تاب برداشت…
داستان «یک بام و دو هوا » داشت باران می آمد نان های خیس شده را از ترک دوچرخه ام برداشتم و دوچرخه را به تنه کلفت درخت توت کنار دیوار، تکیه دادم، پونه و شیرین دختر عمه هایم داشتند با هم روی ایوان خانه ی عزیز جون منچ بازی می کردند. عزیز تا مرا…
پنجره رو به رویم نشسته است. توجهی به من نمی کند. حتی به این کتابی که با کمک خودش چاپ کرده ام. چشم دوخته به پنجره نیمه باز اتوبوس که تمام صحنه های رمان را به سرعت از جلو چشمانش عبور می دهد. اما من کاملا به او نگاه میکنم. خیره به چشم هایش هستم…
فریاد سکوت تازه به خانه رسیده ام. شب در حال پهن کردن سایه سنگینش روی زمین است. حکومت پایش را روی مردم گذاشته است. پاشنه پای حکومت درست روی گلوی من است. بقیه را نمی دانم. ولی همسایه میگوید که همه ی تنم درد میکند. دکمه تایید را فشار دادم آخرین قسط مسکن مهر پرداخت…