داستان «سیاهی » فاطمه یونس مهاجر

«سیاهی » در چشمهای مرد، سیاهی پشت سیاهی نشسته بود در همان سیاهی غلیظ، گاه به گاه نقطه های کوچک نور را می دید که از فاصله ای دور و در جایی نامعلوم، محو‌ می شدند گفت: پناه بر خدا دود سیگار را از دهانش بیرون داد دود مار شد و‌ پیچ‌ و تاب برداشت…

0 دیدگاه

داستان «یک بام و دو هوا » فاطمه یونس مهاجر

داستان «یک بام و دو هوا » داشت باران می آمد‌ نان های خیس شده را از ترک‌ دوچرخه ام برداشتم‌ و دوچرخه را به تنه کلفت درخت توت کنار دیوار، تکیه دادم، ‌پونه و شیرین دختر عمه هایم داشتند با هم روی ایوان خانه ی عزیز جون‌ منچ بازی می کردند.‌ عزیز تا مرا…

0 دیدگاه

داستان «پنجره » رضا خوشه بست

پنجره رو به رویم نشسته است. توجهی به من نمی کند. حتی به این کتابی که با کمک خودش چاپ کرده ام. چشم دوخته به پنجره نیمه باز اتوبوس که تمام صحنه های رمان را به سرعت از جلو چشمانش عبور می دهد. اما من کاملا به او نگاه می­کنم. خیره به چشم هایش هستم…

0 دیدگاه

داستان “فریاد سکوت” رضا خوشه بست

فریاد سکوت تازه به خانه رسیده ­ام. شب در حال پهن کردن سایه سنگینش روی زمین است. حکومت پایش را روی مردم گذاشته است. پاشنه پای حکومت درست روی گلوی من است. بقیه را نمی دانم. ولی همسایه می­گوید که همه ­ی تنم درد می­کند. دکمه تایید را فشار دادم آخرین قسط مسکن مهر پرداخت…

0 دیدگاه

پایان محتوا

صفحات بیشتری برای بارگیری وجود ندارد