هوالجمیل شادی ، زیبایی است ؛ سیل شادی می آید و غم را از این خاک خواهد شست؛ شاد می آیند همراه سایه هایشان ، خورشید پشت شان هست و آفتاب همراه شان می آید، شادِ شادِ شاد؛ شادی و نشاط از وجودشان سرریز شده است بر سرپایی های سفید و آبی و یاسی…
بابا این مجسمه من و خودت هست که ساختی؟ آره بابا به نظرت خوب ساختم؟ اوهوم. ولی من که دخترم موهام بلنده، چرا این بچه موهاش کوتاست؟ این تو هستی باباجون وقتی بچه تر بودی اون موقع موهاتو کوتاه کرده بودم. باشه ولی من که دامن دارم ها!! این بچه شلوار داره. آره میدونم.…
در من شهری است که هر از گاهی در غبارهای خاکستریام پنهان و پیدا میشود. ساکنانش پنجره هایشان را محکم بستهاند تا غبار در ریههایشان فرو نرود و وقتی بیرون میآیند دلشان به این خوش است که ماسک شان فیلتر دارد. در من شهری است که بلندترین برجش خودش را به نزدیکی گوشم رسانده…
این کار هر روزم شده که از پشت این میله ها به اون پرنده نگاه کنم راحت روی شاخه درخت نشسته و جیک جیک میکنه انگار نه انگار که دل من هواشو میکنه نمیدونم من تو حصارم یا اون تو حصار! بی دغدغه از بودن من یا نبودن بقیه پرنده ها برای خودشون میچرخه تو…