پیرزن بیچاره مدام می خندد لبخند از لبش دور نمی شود ولی خدا می داند توی دلش چند آسمان ابر جمع شده! شوهرش تصادف کرد، پسرش به مرض لاعلاج رفت و دخترش سربه نیست شد تا الان هیچ کس خبری از نیاورده نه پلیس نه شرکت محل کارش نه دوستان نزدیکش، تنهای تنها شده شاید…
اتاق های زندان را نقاشی می کنم. من که رفتم کسی نبود آن جا. یعنی من را وقتی می برند که دیگر قرار نیست آن آدم برگردد به سلولش. می دانید که زندانی ها روی دیوارها می کشند، می تراشند، می نویسند، نقاشی، شعر، ترانه. از همین چیزها می شود حدس زد اینکه آزاد…
صدای مادرش بود. یادش آمد. زمانی که هنوز وارد این شلوغی ها نشده بود. اما کجاست؟ جعبه چوبی را بغل گرفته بود به خیال اینکه می تواند بار دیگر به رحم مادرانه ای بازگردد. یادش آمده بود. صدای مادرش بود. مهدی نوروزی سازت بد نیست باباجان ولی خودت هم می دانی که حالا حالاها باید…
-مادر -جان مادر -چرا بعد از این همه بدبختی و دربدری و بد آوردن وقتی میرم پشت آینه خودم رو شکسته و زمین خورده نمی بینم، از خودم لجم می گیره چقدر خیره ام من!! -به بابای خدا بیامرزت رفتی مادر همیشه می گفت: ریشه به جا باشه باز سبز میشه! الهی نور به قبرش…