پیرزن

پیرزن بیچاره مدام می خندد

لبخند از لبش دور نمی شود ولی خدا می داند توی دلش چند آسمان ابر جمع شده!

شوهرش تصادف کرد، پسرش به مرض لاعلاج رفت و دخترش سربه نیست شد تا الان هیچ کس خبری از نیاورده نه پلیس نه شرکت محل کارش نه دوستان نزدیکش، تنهای تنها شده شاید یک دلخوشی برایش مانده همین پل کوچک عاطفه که با آمدن کرونا دادیم ساختنش.

غروب به غروب هر چه لیست بده توی برگشت از کار برایش می گیرم خبرها را مو به مو تعریف می کنم.

راستش بعضی خبرها خبر نیست قصه است خودم می سازم که حال پیرزن بهتر شود.

او هرچه دارد روی پل عاطفه می گذارد تا نوش جان کنیم دکترها گفتند هم سن و سالت بالاست هم عمل باز قلب کردی هم فشار خون داری مبادا بیای بیرون.

چندروزی است از دخترش حرف می زند. با خوشحالی می گوید به دلم افتاده دارد می آید . می گویم خوابش را دیدی؟

می گوید: خواب نه توی بیداری صدایش را شنیدم.

می گویم: تماس گرفته؟

می گوید: تماس نه از پشت در صدایم زد.

می گویم: دیدیش؟

می گوید: کلید دست اوست

او باید در را باز می کرد.

می گویم: ساعت5 است ماریا

می گوید: چندروز است قرص هایم تمام شده. ..

سر به نیست

خبری از او نیست.

علی اکبر ترابیان

به خانه ام نیا که خراب است.

مدت هاست یک سیاهچاله آمده و همه چیزم را آلوده کرده است.

نزدیک بود خود من را هم ببلعد.

تنها همین چند قلم روی میز را سالم دارم،

چند تکه نان که صدها سال پیش پدربزرگم گندمش را کاشت.

 شال صورتی رنگ  مادرم که آن را در  روز تولدم پوشیده بود.

یک بطری شیشه ای که نقاشی های روزهای کودکی ام را در آن می انداختم و به آب می دادم.

تنها همین ها از کشش سیاهچاله در امان مانده اند.

همین جا میهمان من باش که حتی خودم در خانه ام غریب هستم.

به خانه ام نیا که خراب است.

مهدی نوروزی

هر روز صدایم میزند صبح به صبح.

امروز میز صبحانه را روی نرده تراس پهن کرده

با صدای بلند فریاد میزند :مامان بزرگ بیاین صبحونه

بیاین اینجا با هم صبحونه بخوریم… اوه! چه صبحونه خوشمزه ای هم هست!

نمیدانم چرا فکر میکند من از تنهاییم لذت نمیبرم

و آرامش هر روزه مرا بهم میزند

_ وای عزیزم مواظب باش بهت که گفتم قهوه ات داغه!

صدای خنده اش کلافه ام میکند به همه چیز میخندد به سوختن دهن همسرش با قهوه داغ، به صدای کر کننده جیک جیک پرنده دخترش، به موهای وزکرده خودش … به همه چیز

بارها میخواستم به او بگوییم به چی میخندی ؟!

حبس خانگی با آدمها هم خنده دارد! وقتی کنار آدمها هستی باید مواظب خودت باشی چون هر لحظه امکان دارد بلایی سرت بیاورند

-مامان بزرگ براتون قهوه بریزم یا چای؟

باید مواظب بود! دیروز از بچه نداشته ام سوال میکرد با آنکه میداند من اصلا ازدواج نکردم . دخترش چند روز قبل دنبال دیوار مشترک اتاق خودش و اتاق من بود.

چای یا قهوه؟

این را که پرسید شوهرش نگاه معناداری به فنجان کرد.

هر دو تلخ هستن مثل زهر!

باید مواظب بود از این آدمها باید ترسید پدر و مادرم به من رحم نکردند بعد اینها نسبت به من مهربان شده اند

خانه شان کوچک است. دیوار بین دو خانه را بردارند؛ این طرف را پرنده و گلهایش را میگذارند و ان طرف هم خودشان زندگی میکنند هیچ کس هم از هیچی باخبر نمی شود.

جسد مرا هم میگذارند جلوی در و میگویند از همین مریضی ها گرفته و خلاص.

-یه فنجون قهوه حسابی سرحالتون میکنه! خوبین؟رنگتون پریده! بیاین بگیرین یه کم از این بخورین!

تلخ تر از قهوه وجود ندارد هیچ وقت طعمش را دوست نداشتم.

– آهان اینو خوردین رنگ و روتون باز شد. فکر میکنم یه کم سردتون شده بود قهوه داغ بود حالتون جا اومد.

نمی دانم چرا هر روز صدایم میزند

من از بودن کنار آدمها بیزارم!

رویا روبند

ببین! آنها این چیزهای ریز رو درست می کنند، که من و تو حواسمون پرت بشه.

نه بابا دنبال خورده نان نیستن! اینها از لای کتاب های من می آیند بیرون ! مورچه های شب رو هستن .

کلمه ها رو می دزدن! کجا می برن؟! حتما خونه ی این همسایه اون همسایه! نه بخدا اگر منظورم تو باشی! تو مورچه به چه کارت میاد!

توی قصابی سرچهارراه هم آخه دیدمشون. همچین یواشکی طوری که کسی نبینه با دستش مورچه رو پرت کرد پایین، که بگه ما دنبال چیزهای ریز نیستیم! بعد هم هی با صدای کلفتش می گه خانم ریزبین نباش! یکی نیست بگه تو گردن گاوت را بزن!

اینها می خوان بدونن ما چی می خونیم! می خوان خونه ی مورچه را پیدا کنند.

یکی دوتا مورچه از این ور و اون ور پشت سرهم قطار می کنن می خوان یک چیز ریزی از توش در بیارن، اونم کتاب هایی به این هوا اندازه! بخدا اگر مهم باشه برای من، این کتاب خوندن ها.

تو هم یک سم پاشی بکن بالکنت رو، پر از مورچه اس ها! یک وقت یکی از اینها، لای لقمه اش یک مورچه باشه، می گن ما به خوردشون دادیم. اینها از چیزهای ریز می ترسند. نه بابا نمی ترسم! اصلا همه ی این چیزهای ریز رو ولش کن، بیا نان و آب مون رو بخوریم. نه باهم که نمیشه! مگر نشنیدی یک ویروس ریزی اومده که اصلا دیده نمیشه ولی کلی آدم از دستش مردن!

نه قربانت بشم، همین قدر شانس بیاریم و این مورچه ها جان شیرینمان را ریز ریز به دهان نکشن و از این خانه به آن خانه نبرن. که اگر دست به دست بشه و یکهو قصاب هم یک چیز ریزی به جانش بیفته، بعد دیدی او هم دست از شقه کردن هاش برداشت. اون وقت بیا و درستش کن، قحطی گوشت گاو هم به گردن ما می افته!

آره ما که دستامون هم به همدیگه نرسید.حالا گیرم یک بالکن حرف بهم چسبانده باشیم، فاصله رو که حفظ کردیم!

سمانه حسینی

درد هایی که به دل مینشیند غبار می کند شیشه های دیده را انقدر که تمامیت بودن ها نیمه تمام میماند… اینقدر نیمه میشود که بگردیم در بام دگران تا تمام شود دردهای ناگفته ی دل …

فاطمه امیری

آرزو                                                                                  

توی یه کتاب خوندم . خداوند همه بنده هاشو قبل از مردن به همه ی آرزوهاشون میرسونه

چه حرف بی ربطی!

راست میگم باورکن. هیچ بنده ای تا به آرزوهاش نرسه، نمیمیره. خیلی وقت پیش توی یه کتاب دیدم نوشته.

خب حالا که چی؟ چه فایده وقتی برسی که دیگه آرزو نباشه!!!

ببین، وقتی هفت سال داشتم. دلم می‌خواست یه خونه درختی داشتم. روی شاخه های درخت توی یک اتاقک کوچیک می‌نشستم. بازی می‌کردم.

خب!!

حالا که هفتاد ساله شدم آرزوم برآورده شد. ببین بنظرت اینجا شبیه خونه درختی نیست؟ نشستیم و باهم قهوه می‌خوریم.

نجمه مولوی

دیدگاهتان را بنویسید