سمانه حسینی شهین پوستچی مهدی نوروزی

 

صدای چلچله ها بود، باغ بود، همه‌ی شما بودید. تختی بود، بزرگ قد دنیا بر آن تکیه می زدیم و پاهایمان را از لبه‌اش آویزان و تکان تکان می‌دادیم. و نهر آبی بود که زیر انگشتان پایمان می دوید.

من خواب بودم روی تختم، صدای چلچله ها بود. او هم بود، همان که در ابتدای صفایش، گفت برو و پشت سرت را نگاه نکن و من پانهادم بر سفیدی مرمر، نگاه مضطربم روبه جلو بود می ترسیدم تنها بمانم، نکند راه را گم کرده باشم، من خواب بودم و صدای چلچله ها بود، مشت هایمان پر بود از دانه های ریز، به ثانیه نمی رسید گل‌ها سبز می شدند، “گل‌های بهشتی”!

این را او گفت وقتی که رودخانه را گریه کردم، وقتی که درخت، نامش بر مناره بود. هیچ‌کس آنجا نبود من هم نبودم؛ چلچله‌ها بودند، صدایشان بود. من خواب بودم که چرخیده بودم به دور او و دور خودم، چلچله ها هم بودند با ما می خواندند. می خندیدیم و مشت هایمان پر از دانه بود، در کنار جویبار رها می کردیم. گل‌ها آنی و کمتر از آنی می روییدند، دست در گردن یکدیگر لبخندشان برق داشت. صدای چلچله ها بود من خواب بودم سیلاب اشک از خوابم تا به دنبال او همراهم می خروشید، چادر سفیدم بوی گل های باغ می داد، به دنبالم پرواز می کرد. من خواب دیدم؛ خواب دانه، گل، چلچله ها …

سمانه حسینی

چه هوایی ست ! من و نفس چلچله ها. بوی باغی که پر از درخت سیب است. درختانی پر از شکوفه که رکوع می روند در برابر عظمت بی انتهای تو!

چه هوایی ست، این هوا که مرا به سوی تو می کشاند و من! در مدار بی انتهای منظومه دوست داشتن تو غرق می شوم .من چشم به راه رسیدن به دریایم. آن لحظه که بیایم و در کنار تو بنشینم و تو ! برایم از قصه بارانهای موسمی بگویی. از ترانه ساحل دریایی بگویی که صدای موجهایش، صدای تپیدن قلب عشاق است. من بیایم و تو برایم از تپیدن دلهایی بگویی که عشق تو را مزه مزه کرده اند و تو همه زندگی آنها شده ای و آنها سرسپرده که نه …

دلسپرده اند .

من هم می آیم و تو، دراین بی انتهای لطیف، قصه سر دلبران را برایم نجوا می کنی و من بازهم مثل همه چلچله ها تو را طواف می کنم و رنگ سفید را برای دلم انتخاب می کنم و تو بازهم مطلع غزلهای من و حافظ می شوی.

شهین پوستچی خراسانی

جمع شدم،

همه چیز موزون شد،

آخ جون

چقدر آشنا،

هم را یادمان آمد،

یادم آمد،

آن سیاه پوست که پشت سرم است را یادم آمد، هزار سال پیش با صدای او از خواب چند صد ساله ای بیدار شدم.

یادم آمد،

این پسری که کنارم است، کودکی های ابوطالب پیر، پیر مردی ست که هر بعد از ظهر، در کوچه باغ به ما سیب می داد.

فراموشی به آخر آمد،

یادم آمد،

آن مرد قد بلند، در آن صف اول را یادم آمد، همان گردویی بود که پدر در باغ کاشتش، و بعد خشک شد، و بعد من گریه کردم.

همه چیز میزان شد،

این همه آشنا،

یادم آمد،

جغدی که در روز کوچ مادرم، بی بی خدیجه، آمد و بر پشت بام آواز خواند را یادم آمد، رو به روی من است‌.

یادم آمد،

خواهرم را یادم آمد،

 که در کنار قنات، در شکم مادر سقط شد،

حال زیر سایه آن گردو، با من، جمع است.

آن یکی چقدر شبیه به تکه ابریست که برادر بزرگم در اول مهر ماه، سوار بر دوچرخه، من را با آن سرگرم کرد تا شاید غم اولین روز مدرسه ام را کمی کم کند.

غربت تمام شد.

چقدر آشنا،

این مرد که دوش به دوش من است، چقدر بوی چوب دست پدربزرگ را می دهد که از انجیر امامزاده سلطان مصیب تراشیده بودش.

غریبی آخر آمد.

همه چیز موزون شد،

چقدر آشنا،

آخ جون،

یادم آمد.

 مهدی نوروزی

دستش رو می زد به شونه م و به زبون ترکی چیزهایی می گفت. در حال طواف که نمی شه روی برگردوند، از تن صداش بنظرم اومد زن مسنی باشه و حالا در اون فشار جمعیت شاید نیاز به کمک داره.

اون سال تعداد زائران سه میلیون و دویست هزارنفر اعلام شده بود و هر دور طواف بیشتر از یک ساعت طول می کشید که برای افراد مسن طاقت فرسا می شد.

بدون اینکه برگردم دستهام رو بردم پشتم و مچ دستهاش رو گرفتم حلقه کردم دور کمرم و سرم رو آوردم سمت شونه خودم توی اون شلوغی که صدا به صدا نمی رسید بلند گفتم: “خانوم جون منو بگیر باهام بیا.”

 به فارسی ولی با لهجه ترکی گفت: “خودم می تونم بیام، راضی باش داشتم دست می کشیدم به کارتی که پشت چادرت سنجاق شده، دیدم نوشته مشهد، گفتم از امام رضا اومدی، برمی گردی امام رضا… امام رضا…امام رضا… و دوباره رفت روی موج زبان ترکی که من فقط امام رضاش رو می فهمیدم!

پیش خودم گفتم ببین پیرزن با چه امید و آرزویی اومده حج باز حواسش پیش امام رضاست!

 “چی بگم قربونت امام رضاجان که تن گرد خونه خدا می چرخه و دل گرد تو!”

ولی بعد از اون اتفاق هر موقع می رفتم طواف انگار از گفتگوی با اون خانم به خودم اومده باشم، می دیدم تن به دور کعبه می گردونم و دل اما انگار به فرمان من نیست:

 شب می شد، می دیدم دارم می چرخم گرد شکوه ماه، روز می شد، گرد روشنای خورشید و سحرگاهان گرد صدای چلچله ها در طواف!

گرد چه می گشتم من! سنگ و گیاه و حشره؟

انگار حج واجب شده بود بر من تا بگوید که عالم محضر خداست و تو می باید دائم در طواف!

 خاطره ای از حج تمتع1389

هما رضوی زاده

چتر… مث یه دیوار بود. بلند بلند. نمیشد برگردم ببینم این دیوارکیه!، ولی احساس امنیت داشتم انگار کسی حمایت ام میکرد. خواهرم مدام میگفت، چتریادت نره زیر آفتاب سوزان موقع طواف لازمت میشه. اما خب یادم رفت. حالا که دارم از حال میرم فهمیدم اینهمه اصرار خواهرم برای چی بود.دستم را به زائرجلو میگیرم.خدا خدا میکنم نیفتم.اگه بیفتم زیردست وپا له میشم. سرم گیچ میزنه. خدایا کاش بارون بیاد سرم خیس بشه. دارم میسوزم. کاش یه دیوارپشتم بود که تکیه میدادم. کاش بارون بیاد. کاش چترداشتم. کاش آفتاب نبود. کاش… خواهرم… دست سیاهی ازبالای سرم میآید جلو و بطری آب را توی صورتم خالی میکند. بقیه اش هم روی سرم. خدایا شکر. کاش میشد سرم را برگردانم و ازین دیوارسیاه مهربون تشکرکنم.  

خاطرات حج 1374

نجمه مولوی

پرسید:

آیا من پروردگار شما نیستم؟

گفتم:

چرا.

گفت:

پس چرا دروغ؟!

چرا نیرنگ؟

چرا تزویر؟

چرا ریا؟

گفتم:

مسابقه است دیگر؛

میترسم گرسنه بمانم.

تشنه بمانم.

بی سرپناه بمانم.

بی یار و یاور بمانم.

گفت:

به صدای چلچله ها گوش کن.

حقیقت را خواهی یافت.

محسن صادقی نیا

شفای بی بی
امتحان ریاضی
دندان درد زهرا
آرزوی کربلا توی دل بی بی نماند
قسط های بابا
امتحان علوم
مداد رنگی ۳۶ تایی
اجاره خانه کمتر بشود
داداش احمد خوش اخلاق شود
عمو کاظم بتواند  با پاهایش راه برود ویلچر را کنار بگذارد.
امتحان اجتماعی
مریم خانم بچه اش را سالم به دنیا بیاورد
خانم حیدری  از مدرسه ما برود
مامان آشپزی اش خوب شود
ماشالا خانم پول نذری اش جور شود
سال دیگر زهره در کلاس ما بیوفتد
دوچرخه  کوهستان برای سعید به شرطی که دیگر  موهایم را نکشد و خوراکی هایم را نخورد.
خانم دینی برود کربلا
حیاط مدرسه مان بزرگتر بشود

همه را دوباره توی ذهنم تکرار میکنم و نامه ام را مشت میکنم تا نیوفتد  باد خنکی می آید چادر سفیدم را رها میکنم تا مثل فرشته ها پرواز کنم میخواهم بپرم که بابا دستم را محکم میگیرد نمی‌گذارد بپرم. سر میخورم روی سنگ ها. مثل سرسره کیف دارد. کفتر سپیدی روی زمین مینشیند می آید نزدیک تر میترسد پر میزند می رود بالا. بالای سرم را نگاه میکنم وای خدای من چه دیوارهای بلندی دارد چه خانه ی بزرگی  خوش به حال خدا. چشمانم را می بندم هوا را نفس میکشم خداجانم بی‌زحمت من همین یک آرزو را دارم که این نامه ام را برآورده کنی . خدایا شفای بی بی، امتحان ریاضی …

بابا می گوید دخترم می خواهیم دور خانه خدا طواف کنیم محکم من را میگیرد بعد شروع می کنیم به چرخیدن یک دور میچرخیم خداجانم کاش خانه ات مثل امام زاده هاشم پنجره داشت تا از روی شبکه هایش بالا می آمدم و نامه ام را می انداختم که بخوانی. هر دور که می چرخیم بابا دستش را بالا می برد و الله اکبر می گوید وای چه قدر بابا کوچک  است حتی دستش هم به در خانه ات نمیرسد خداجانم خب نامه ام را کجا بیندازم تا بخوانی؟! خدا جانم حاج آقا گفتند سه تا آرزو کنید اما من سه تا آرزو که نکردم و فقط یک آرزو کردم آن هم این نامه به دست شما برسد و برآورده شود

خداجانم کاغذ آرزویم را میگذارم  آنجا که خلوت  است لای قرآن، روی پله های مرمری  کنار آن پیرمرد ریش حنایی. خداجانم من فقط یک آرزو دارم فقط همین نامه را برآورده کن خدایا تو رو خدا

خاطرات حج 1389

سارا قهرمانی

خانه ات چه زیبا و دلرباست. دل میکشاند به سویش، چقدر صفا دارد چرخیدن و عبد بودن درمقابل عظمت، با آواز دلنشین چلچله هایت. بارها و بارها از حال وهوایت، از پرکشیدن دلها به سویت شنیده ام، اما هنوز توفیق دیدن خانه ات را نداشته ام. جایی که حاجی ها با اشتیاق و شور از آن سخن می گویند. نمیدانم چرا هرباری که برای پدرو مادرم قرآنی ختم میکنم خواب  خانه ات را می بینم که یکی از آنها آمده اند و مرا دور خانه ات می چرخانند. خب، همان خوابش هم زیبا و دلنشین برایم بوده است. هربار به دلایل مختلف قسمتم زیارت خانه ات نشده و اما دلم با حاجیان پر کشیده و خودم را در آنجا تصور کرده ام. آیا روزی من هم به خانه ات دعوت خواهم شد. من از همین جا برای چندمین بار میخواهم مرا هم به خانه ات دعوت کنی. مرا به خانه ات دعوت کن  ای پروردگار بلند مرتبه، مرا هم دعوت کن .

معصومه یسبی

هفت دور دورت چرخیدم؛ دیگر دور زدنت را خوب یاد گرفتم.

یقه را بستم با عرقچین و تسبیحی مزین به نامت

آخر حاج اقا شدم. همه کار کردم تا یک شب که خواب دیدم دور خودم میچرخم بین صفا و مروه هر چه میروم تمام نمیشو می ایستم یک لشکر آدم سنگ به دست. به سویم می آیند سنگ اول را کبری میزند دختر اوس مهدی. بنا که از دار بست افتاد و با چهار پنج میلیون پرونده اش رو بستم بعدی رو خواهرم زد همون که سهم ارثش رو خوردم بعدی رو … آش و لاش شده بودم که فرخنده با دوتا بال ظاهر شد.

فرخنده دختر دوستم همون که تو جوونی سرطان گرفت و پرپر شد نذاشتم داداشش حق فرخنده رو بخوره هواش رو داشتم زیر بال و پرش رو گرفتم جهازشم خودم درس کردم اخه همیشه دلم دختر میخواست

منو برد توی یک غار گفت بگو اقرا بسم…

از خواب پریدم من چکار کردم تا الان دور خودم چرخیدم بای برم باید شرکع کنم

سیده مرضیه جلالی

با دیدن سایه پرنده  ای که آزادانه در هوا می چرخید و روی کعبه می نشست با خودم فکر کردم، کاش من به جای پرنده کوچک بودم. وقتی پرنده کوچک روی پرده سیاه رنگ نشست دوست داشتم پرده سیاه رنگ روی آجرهای خانه خدا باشم.
پرده ها را بالا کشیدند و ترک روی دیوار مشخص شد با خودم گفتم کاش من ترک روی دیوار بودم. آن وقت همیشه اینجا نشسته بودم.
مردی عرب, سفید پوش با دستمال روی ترک دیوار را کشید با خودم گفتم خوش به حال دستمالی که گرد و غبار از خانه خدا را پاک  کند، کاش دستمال یا حداقل گرد و خاک روی دیوار خانه بودم.
باد غوغایی به پا کرد و باران شروع به باریدن کرد چتر های سفید یکی یکی باز شدند نمی دانستم دوست دارم باران باشم یا ابرهایی که می بارند.
به آسمان آبی نگاهی انداختم. چلچله ها بدون ترس از خیس شدن زیر باران پرواز می کردند.
آواز می خواندند.
کاش حداقل چلچله بودم…

معصومه خزاعی

 

دیدگاهتان را بنویسید