عکس نوشت 27 آرزو اولی: میدونی چه آرزویی دارم؟ دومی: چه آرزویی ؟ اولی: کاش میشد زیریک چترباهم دیگه زندگی کنیم. گاهی چای بخوریم. گاهی هم قهوه. حتی اگه روی رمل های کویرباشه! دومی: لیاقت تو همون کویر سوزانه! آخه داینم آرزویه که کردی. نجمه مولوی باد شروع به وزیدن کرده بود و کاغذ رنگیها…
عکس نوشت 26 برای آن چنار جوان آنقدر خندید که چنار، بهارش را به یاد آورد و خزان شد. برای بزغاله ی سفید بی بی هم همانقدر خندید، بزغاله از روز بعد گم شد و بعد از چند روز بار دیگر از مادرش به دنیا آمد. خنده هایش نمی دانم چه خاصیتی داشت که ریشه…
عکس نوشت 25 به خط! به خط! پرت و پلا هم شد عیب نداره. فقط با فاصله حرکت کنید. کرونا پیر و جوون نداره. پنگوئن و آدم هم نمی شناسه. فقط می خواد سبدش رو پر کنه و ورداره ببره. خیلی هم قانع است به درهم و از یک کنار هم خیلی رضایت میده آخه…
عکس نوشت 24 بالاخره افتاد....مامانم میگفت میفته. گفتم «پس کی میفته؟» گفت «هفت سالت که شد».حالا افتاد.اونم توی قطار که نمیتونم ببرم خاکش کنم. آخه خاله خانم بزرگه میگفت«اولین دندونت که بیفته اگه خاکش کنی تو باغچه،به آرزوهات میرسی. منم منتظرم برسیم خونه توی گلدون خاکش کنم آخه آپارتمان که باغچه نداره...... نجمه مولوی 25…