معصومه خزاعی هما رضوی مهدی نوروزی

عکس نوشت 24

بالاخره افتاد….مامانم میگفت میفته. گفتم «پس کی میفته؟» گفت «هفت سالت که شد».حالا افتاد.اونم توی قطار که نمیتونم ببرم خاکش کنم. آخه خاله خانم بزرگه میگفت«اولین دندونت که بیفته اگه خاکش کنی تو باغچه،به آرزوهات میرسی. منم منتظرم برسیم خونه توی گلدون خاکش کنم آخه آپارتمان که باغچه نداره……

نجمه مولوی

25 سال پیش سه سال پشت سرهم دهه ی محرم رو میرفیم مشهد دسته جمعی من و مامان و بلگبابا و اقاجون یک کوپه خاله اینا یک کوپه ی دیگه کل راه رو با سعید تو راهرو میدوییذیم و از پنجره بیرون رو می‌دیدیم سال آخر آقاجون کنار درر نشست و نذاشت برم بیرون کل راه به سعید فکر کردم که چکار میکنه لابد اونم دلش لک زده برای بدو بدو و لب پنجره نزدیک مشهد اقاجون خوابش برد منم یواشکی سرک کشیذم بیرون ولی کسی نبود لابد سعیذم خوابش برده ولی پیاده که شدیم بهم گفت نه ذاشتم با اتاری دستی جدیدم بازی میکردم

الان که رفته و داشتم فکر میکردم کجاست چکار میکنه چی میخوره یهو یاد اون روز افتادم لابد الانم با اسباب بازی جدیدش سرگرم

سیده مرضیه جلالی

از داخل یکی از کوپه‌ها سرک می‌کشی چشم های سیاهت خیره خیره نگاهم می کنند. خانم جان داد می‌زند: ورپریده رفتی اون بالا چه کار؟ نمی توانم بگویم می خواهم سوار آن هواپیما شوم.اشاره می کنی دنبالت بیایم .پاهایم شل شده‌اند. خانم جان چادرش را دور می‌زند به کمرش :چشم سیاه کی گفته بود بری نوک درخت!

نکند گم شده ای؟دنبال مامان می‌گردی؟ تلق تلق قطار می‌پیچد توی تونل، نمی بینمت بگو چند سالت هست ؟ صدایت از خیلی دور می‌آید :۱۸سالمه.

می خندم، حرص خانم جان در می آید؛گلابی ها تالاپ تالاپ زیر پاهایم سقوط می‌کنند ‌.خانم جان لاشه‌ی گلابی‌های نارس را جمع می کند و فحش می دهد درخت بدبار را و پدرم را.

باز هم اشاره می‌کنی؛ بیا، بیا. خانم جان سطل پر از گلابی را هن هن می‌کند : هر موقع ۱۸ تمام شدی!

قطار سریع می‌رود، کلاغ موهایت پرپر می‌زند؛ خانم جان، درخت گلابی ،از کنار گوشم می‌گذرند…

تو کی هستی وروجک ؟ در نوشته ی یکی از دوستانم گم شده‌ای  و همه به دنبالت هستند! گویا مرده ای ! و در یکی دیگر مدادهایت را تمام کرده ای! خدا می داند در نوشته هایی که در راه است چگونه خلق شوی؟ شانس بیاوری و سر مدادشان، با چاقو تیز نشده باشد!

ببین چاقو نوک قلم را خراب می کند خط‌ها را صاف نمی‌کشد، خوب رنگ نمی کند، از خط بیرون میزند! کلا گند می زند به نقاشی‌ات مثل درخت گلابی که گند زده بود به حیاط خانم جان.

به پدر بگو یک لیوان آب از مهماندار بگیرد نوک مدادهایت را در آب بزن! می شود آبرنگ، آنوقت رنگ‌هایت روی کاغذ می دوند به یکدیگر می رسند در هم فرو می روند و  آبی آسمان با زرد خورشیدت قاطی می شود و کاغذت سبز می‌شود.

 واقعا همه اینها یک جا جمع می شود ؟تو خالق صدها داستان هستی. دیگر دوست داری چگونه خلقت کنیم ؟ سر شاخه درخت گلابی چه کار می‌کردی؟اصلا مگر می شود خالق را خلق کرد؟ اصلا ولش کن ! اون گوش دیگر خرست را هم قیچی کن، تا تو ۱۸ سالت شود دیگر صدایی نمانده است برای شنیدن. این را هم می‌دانم که دوست داشتی آن نویسنده  تو را بدزدد و در داستانش ۱۸ ساله شوی و به جای این قطار، در آن هواپیمای بالای درخت گلابی پرواز کنی و بروی پیش مامان آن طرف دنیا.

سمانه حسینی

بعد از تولدش فهمیدم عشق یعنی چه؟

چشمان معصومش یادم داد

یا سرخی گونه هایش

نمیدانم

به هر حال دل مرا لرزاند

شاید قد کوتاهش

یا نمک کلامش

نمیدانم

دستانش کوچک است و زیبا

و پاهایش نیز هم

وقتی میدود دل مرا با خودش میبرد

موهایش سیاه است مثل شب

و صورتش سفید، مثل ماه

اگرچه ماحصل هوسی شورانگیز است

اما انگار به سفارش ما آفریده شده

او سوت قطار را دوست دارد و من

هم او را دوست دارم هم خالقش را

وقتی هست من هستم. ما هستیم

و عشق هست و زندگی جاریست ….

محسن صادقی نیا

نجمه مولوی مرضیه جلالی محسن صادقی نیا

مادر سرش را به شیشه کوپه قطار تکیه می‌دهد  پایش را دراز میکند  روی صندلی . دماغش را با گوشه چارقدش بالا میکشد  گوشی را به گوشش می چسباند و  بریده بریده می‌گوید مریم جان ماهم سوار قطاریم داریم میایم آن دفعه که آقاجان گوشی را برداشت هر چه گفتم منم نجمه دختر بزرگت اصلا نمی‌شناخت الهی بمیرم برای آقام یکه و غریب افتاده گوشه خانه . یادش میرود  صبحانه خورده نخورده.

 مادر  دماغش را بالا می کشد و  هی اشک می‌ریزد  بعد گوشی را قطع میکند.سرم را از لای کتاب شیمی  بیرون میکشم چشمانم سیاهی می‌رود هر چه می خوانم توی مغزم نمی‌ماند مادر گره گوشه چارقدش را باز میکند  چنتا آبنبات رنگی و نقل .مشت میکنم تا  شکلات ها را تو دهانم بریزم داد میزند آن یکی مال بابا بزرگ است نخوری ها اقدس خانم از یک طبیب هندی گرفته کمیاب است دوای  قوت حافظه است  شبیه شکلات،  اصلا  این همه راه بخاطر همین دوا داریم می رویم. بگذار توی کیفم .

زینب روی صندلی می‌پرد و موهای عروسکش را می کشد.

خم میشوم  دوربین را از توی کیف مادر بردارم شکلات را میگذارم توی جیب پیراهنم روی صندلی .مامان من شنبه امتحان دارم  باید فردا برگردیم ها  که شنبه سر جلسه برسم.  با خودم  می‌گویم بابابزرگ هشتاد و چهار ساله دوای قوت حافظه طبیب هندی را  میخواهد چکار؟!

بند دوربین را روی شانه ام  می اندازم  می آیم  توی راهرو باریک  قطار .

با چشم ،چراغ های سقف قطار را دنبال میکنم که  رفته رفته کوچکتر میشوند درست مثل خاطرات گذشته که  آدم یادش میشود  یاد ده سال پیش می افتم  آن آدم های بزرگ  آن راهرو بزرگ و پنجره های بزرگ که الان دیگر  برایم بزرگ نیست زاویه دل بخواه ا م را پیدا میکنم دوست دارم  این لحظه را تا آخر عمر داشته باشم و بگذارمش لای کتاب شیمی .انگار همین دیروز بود  با عمو اسد کنار پنجره قطار ایستاده بودیم و من به سختی قد ام  به پنجره می‌رسید باهم  بیرون را تماشا میکریم چه زود از این قطار زندگی پیاده شدی عمو   اصلا چه می دانم  شاید بابا بزرگ هم وقتش رسیده که از قطار زندگی  پیاده شود اما مادر هی اصرار دارد که آقاجانش بماند.

چند دقیقه ای معطل میشوم تا دوربین را تنظیم کنم کوپه ها ی شبیه  به هم ، پنجره های ذوزنقه ای . راهرو باریک  و خلوت

یک

 دو

 سه

 زینب کله اش را از توی کوپه بیرون می آورد و شکلات مغزدار  را میچپاند توی دهانش و ریز میخندد

سارا قهرمانی

دیدگاهتان را بنویسید