به نام خدا

کارگاه مدرنیسم -استادترابیان

تمرین پایانی

فرزندِ فرزندانِ فرزندم را در کوپه های آخر به دنیا می آورم.

سکوت گریه های نازکش از دیوارهای شیشه ایِ آگاهی ام عبور می کند.

پرده ی ضخیم نامرئی کوپه را کنار می دهم او با چشم های تیله ایِ روشن، نیمه ی تاریک خورشید را نگاه می کند .

رگ های کبود در طول و عرض بدن ِبلورین او جاری شده بود،

از شرقِ چشم های منورش تا غربِ دست های انبوه،

از شمالِ موهای پریشانش تا جنوب های گرم .

کوپه های آخر، از شهرهایی که عبور نکرده ام به عقب می راند.

با آهنگ یکنواخت و ممتد از فراز شهرهای پرنده به سوی خود بر می گردم.

شهاب گون بر اعماق تاریکم فرود می آیم.

تکه های زخمی روحم را در سیاهچاله های وسیع جستجو می کنم.

با نورهای تاریک آبستن می شوم و خودم را می زایم،

در

الهه های ترس

صحراهای سرد

نفس های کُند

آدم های انبوه

قهرمان های مغلوب تکثیر می شوم.

آه کرونوس ،من را متوقف کن !

قطره های دُرشتِ رنج در سلول هایم رشد می کند ، در داغی ِ عریانم بخار می شود

و بر دریاهایی که هنوز شهر نبودند می چکم.

مرجان های مرمرین

شوری های باکره

سرزمین های بی سلول

را غوطه ور می شوم

در تلاقی دو عدم ایستاده ام.

رویاهای غبار آلودم در سیاهچاله ی کهن محو می شود .

– یک لیوان آب به من خواهی داد ؟

خوابگاهم را ترک گفته ام ،در سرچشمه های دور، مادرِ مادرانِ مادرم را می زایم و

خونِ بند نافش را در بطنِ

بطنم دفن می کنم.

مادرِ مخوف، بقیه ی سیب کودکی اش را که سر به هوا گاز زده بودم ،گاز می زند.

از صلیب دست هایم عروج می کنم و آن سو را می نگرم.

نگاهم در بن بست سپیدیِ کهکشان ها با سرعت نور می دود.

در هم آغوشی اشکال مبهم و غبار کهکشان هایی که دور می شدند ،لحظه ای از نفس افتاده بودم.

در سکون ابدی ام از خود عبور می کنم.

راشین قشقایی – تابستان ۱۴۰۱

مدرنیسم راشین قشقایی

دیدگاهتان را بنویسید