داستان علامت سوال ؟

از اتوبوس خط 10 پیاده می شوم. قبل از رسیدن به خانه باید دوباره سوار اتوبوس شوم، اتوبوس خط 11. اما به خانه بروم که چه بشود؟ پنج شنبه ها عصر که کلاس فلسفه با تدریس آقای علامه تمام می شود، به شکل علامت سوال دانشکده الهیات را ترک می کنم. چندباری تا به ایستگاه اتوبوس برسم ماشین ها فحش هایشان را در بوق هایشان به سمتم پرتاب می کنند. نیازی به ترجمه ندارم. لحن و محتوای بوق ها کاملا معلوم است، اما گاهی سرشان را از پنجره ماشین بیرون می­آورند و بوقشان را برایم ترجمه می کنند که: «مثل گاو سرت رو ننداز پایین». سرم را که بالا می آورم سوال ها به هم می­ریزند؛ علامت تعجب می شوم. شاید یک اتوبوس دوام بیاورم و تحمل کنم، اما همین که پیاده می شوم و درختان پاییزی پارک ملت را می بینم از ایستگاه اتوبوس به دل پارک می زنم. اولین صندلی که پیدا می کنم می نشینم و مجدد علامت سوال می شوم.

  • چیه؟ چته؟ ولم کردی! بی محلی می کنی. کلّاً یه خط صاف کشیدی. نه بالا داره، نه پایین؛ مثل نواره قلب مرده ­ها. علی همکلاسیم دیروز می گفت خونه باباش رو دزد زده، هرچی طلا توی خونه بوده بُردن. تو که خودت خبر داری: با فروش اون طلاها قراره بوده علی و ساره پول رهن رو جور کنن و بعد سه سال برن سر خونه زندگیشون. مامان بابای سینا چی؟ سینا فقط 18 سالش بود. تازه یادگرفته بود سوار موتور بشه. هفته پیش گفتن بین دو تا اتوبوس گیر کرده و له شده. مامان باباش دارن دیوونه میشن. نزدیک بود سر خاک هر سه تاشون رو با هم دفن کنن. این وزنیه دم دانشگاه چی؟ یه دست و یه پاش رو چلاغ کردی. با یه ترازو پول در میاره. اما من چی؟ سهم من چی؟ هیچی. همه چی آرومه. هیچ خبری نیست. هیچ کس بهم کار نداره. هیچ کس باهام مشکل نداره. هیچ کس هیچی ازم نمی دزده. سرمم که پایینه هیچ قراضه ای بهم نمیزنه. خب بگو اصلا برای چی من این جام؟
  • هی یارو! سرتو از لاکت بیار بیرون. دیوونه­ ای؟ با کی حرف می­زنی تنها نشستی رو صندلی؟ ولت کرده، نه؟ خب باید خرج کنی. باید دستت رو بکنی تو جیب مبارک. مجانی هیچکی بهت پا نمیده.

سرم را بالا آورده بودم، اما تار می­دیدمش. چندثانیه ای گیج بودم. همین که فهمیدم سر و وضع درستی نداره بلند شدم.

  • کجا حالا؟ نمی­خورمت. می­نشستی یه اختلاطی با هم می­کردیم.

هنوز گیج می زنم اما تاری چشم هایم رفته. همین که می­خواهم به او بگویم برود پی کارش، برق چشمانش مرا می گیرد. چشم های درشت و خط کشی شده. یاد نصیحت آقاجون میوفتم: «ایمان جان بابا! وقتی به چشمون غزل خون میرسی، خودتو نگه دار» به شوخی همیشه بهش می گفتم: «آقاجون نه در شهر ما غزال هست، نه غزل خون.» سرم را پایین می­اندازم و بر می­گردم.

  • نگفتی اسمت چیه؟ جدی جدی تو رلی یا ادا در میاری؟

نمیدونم چرا؟ اما بر می گردم که جوابش را بدهم. شاید دست از سرم بر دارد. ولی اصلا یادم نیست چی پرسید؟ آقاجون می­گفت: «هم غزال هست هم غزل خون. نشونشم اینه که باهت حرف میزنه». به چشم هایش زل می زنم شاید حرف زد:

  • چیزی زدی؟ تا لود بشی خیلی طول میکشه. یه سوال میپرسی ده بار باید منت بکشی که آقا جوا بده. خب با کی تو رلی؟ مشکلت چیه؟ اصلا بابا اسمت چیه؟ کاریت ندارم بیا بشین.
  • نه من با هیچ کس تو رابطه نیستم یعنی اصلا اهلش نیستم. برو پی یکی مثل خودت. وقت منم نگیر.
  • چه عجب زبون وا کردی! نه داداش من اصلا با خودم حال نمی کنم. اگه تو رل نیستی بیا بشین کارِت دارم. تو مرام ما نیست حال و حول بقیه رو به هم بزنیم. من کات کردم. پنج-شیش ماهی میشه. دیگه خسته م نمیخوام هی رل بزنم، هی کات کنم، هی رل بزنم، هی کات کنم. میخوام برم تو یه رابطه همیشگی، مثل آدم حسابیا. دیدم تنها نشستی تو خودتی رفتم تو سِرّت. دیدم عین دیوونه ها داری با خودت حرف می زنی. فهمیدم تو هم کات کردی. درسته؟ خیلی باهوشم، نه؟ رفیقامم همینو میگن.

او حرف می زند و من به تماشای چشم های سیاهی ایستاده ام که گویی همان پاداش مومنین در جنّات النعیم است.

  • هوی با تو اَم! حواست هست چی میگم؟ یا نه؟ من باهشون حال نمی کنم. رفیقامو می گم. واسه همین پارک که میام خبرشون نمی کنم. حرف مفت میزنن. میگن تو هر روز میری سراغ یکی. دروغ میگن. مگه سال چند روزه؟ اووو 365 روز. من خیلی زور بزنم سالی با دو-سه نفر رل میزنم. اونم یکی یکی، نه دست جمعی.

حرف هایش که تمام می شود، بهانه ای برای زل زدن به چشم هایش نمی ماند. سرم را پایین می اندازم و زیر لب می­گویم آقاجون خدا رحمتت کنه. برای بار آخر نگاهش می کنم و می گویم:

  • من اهل این چیزا نیستم. اصلا حال و هوام یه چیز دیگه ست. روز خوبی داشته باشید.
  • اوه، یک کاره! از خداتم باشه، نگفتی اسمت چیه؟ من غزاله ام… .

همین طور که در حال ادامه دادن است، رویم را بر می گردانم و پیاده رو پارک را قدم می زنم تا از او دور شوم. کلماتی که به سمتم پرت می کند، یکی یکی کم رنگ می شوند تا جایی که هیچ اثری از آن ها نمی ماند. روی اولین صندلی خالی که می­بینم می­نشینم. دوباره علامت سوال می­شوم.

  • مهرداد هم کلاسیم میره کلاس داستان نویسی. اون روز می گفت داستان بدون ماجرا، بدون گره، داستان نیست. حالا تو با من قهری. اصلا کاری به کار من نداری. اینقدر که فکر می کنم توی این زندگی نخودی ام، اضافی ام. داستان علی و ساره ماجرا داره، گره داره. داستان مامان و بابای سینا گره داره، داستان وزنی کنار دانشگاه گره داره. حتی این دختره هرزه با کلی ماجرا سر راه من سبز شد؛ اما من چی؟ یه شخصیت معلق وسط یه داستان بی ماجرا، بی گره، بی سر و ته.
  • بی شخصیت خودتی عوضی!

صدای بگو مگوی دو نفر مرا به خودم می آورد. سرم را بالا می آورم. از همین مزاحمت های معمول پارک ملت است.

  • خب چرا سر راه من سبز میشی؟ برو پی کارت دیگه!
  • خب کارت دارم که سر رات سبز میشم. خیلی خودتو می گیری. یه نیم نگام به ما بنداز. از هر طرف میام پشت می­کنی. با خودت کار دارم خوشگله!

دوباره پارک را رها می کنم و به حال خودم بر می گردم:

  • خب ایمان الهیاتی بچه مذهبی چه ربطی داره به یه دختره هرزه که باید سر راهش سبز بشه؟ معلومه که اون توی داستان من نیست. اون مال یه داستان دیگه ست. اگر واقعا می­فهمی وقتی باهت حرف میزنم، قلم رو بردار یه حالی به شخصیت ایمان بده. نمی گم بالا بنویس یا پایین بنویس، ولی یه تکونی بده.

یکی شونه هام رو از پشت می­گیره و هلم میده پایین از روی صندلی. پخش زمین می­شوم. پشت سرم را نگاه می­کنم.

  • خاک تو سرت این که ایمان نیست!
  • ببخشید آقا ما می­خواستیم با دوستمون شوخی کنیم. لباستون شبیه بود اشتباه گرفتیم.

سه تا بچه مدرسه ای هستند. یکی از آن ها جلو می آید و دستش را به سمت من دراز می کند تا بلند شوم. بلند که می­شوم می بینم صندلی رو به روی من نشسته. شاید گفت اسمش غزاله هست. می روم و نزدیکش می شوم. احساس می کنم گوش هایم داغ شده و دستانم عرق کرده. می خواهم به چشم هایش نگاه کنم و از او برای نشستن اجازه بگیرم ولی می­دانم اگر با او چشم در چشم شوم، زبانم بند می آید. بی اجازه کنارش می نشینم.

  • هوی چیه یارو؟ اسمت رو نگفتی دیگه. مجبورم بگم یارو.
  • ایمانم.
  • ببین ایمان اونجا باهت حال کردم، اما این جا باهت حال نمی کنم. بچه پر رویی. فک می کنی کلاس بذاری بالا میری. اگه می خوای با من دوس بشی باید عذرخواهی کنی. البت که من زود راضی میشم یه قهوه ازین سرپاییا از دکه اون جلو بگیر تا باهت آشتی کنم.

نفس عمیقی می کشم و به چشمانش نگاه می کنم. یاد آقاجونم میوفتم. از چشم هایش قلابی به درونم پرتاب می شود. آب دهانم را قورت می دهم و می گویم اسپرسو بگیرم؟

  • میخوای بگیری بگیر، ولی اگه گرفتی باید پاش واستی. این قهوه ازون قهوه ها نیست. گفتم که دیگه نمیخوام هی بگیرم هی ول کنم. دو روز دیگه طاقچه بالا نذاری واسه ما. من اون دور مورا میشینم. جلو خونه مون بو فاضلاب میاد. ددیم مرده، مامیمم رو ویلچر میشینه. باید کیف قاپی کنم که برسه، نکنم کم میاریم. پایه هستی یا نه؟

آن قدر گیر چشم هایش هستم که قبول می کنم. با خودم می گویم گره خوبیست. از کیف قاپی نجاتش میدهم.

  • هستم. گفتی اسپرسو بگیرم؟
  • به قیافه­ ات که نمی­خوره ولی بگیر.

بلند می شوم و به سمت دکه نزدیک صندلی می­روم. همانطور که می روم به او می گویم خودت نوشتی. خودتم ختم بخیرش کن. یکی توی صورتم می آید:

  • خیلی گاوی! سرتو بیار بالا وقتی راه میری.
  • عذر میخوام حواسم نبود.

به دکه می رسم. دستم را داخل جیب کتم می­کنم تا کیف پولم را بردارم. هرچه می گردم نیست. الان است که آبرویم پیش غزاله برود. بر می گردم به او نگاه می کنم. صندلی خالی است. دور و بر صندلی را با چشمانم سیر می کنم، غزاله نیست. به صندلیمان نزدیک می­شوم. آب شده رفته توی زمین. علامت سوال می شوم: یعنی کجاست؟ دلم برای چشم­هایش تنگ می­شود. کمی می نشینم همان جا که قبل تر هم نشسته بودم: کنار جای غزاله. شاید کاری برایش پیش آمده و بر می­گردد. سرم گاهی به چپ می چرخد و گاهی به راست. گاهی رو به رو را تا دور دست ها سیر می کنم و گاهی بلند می شوم و پشت سرم را نگاهی می اندازم. نمی توانم بپذیرم که خبری از آن دو چشم سیاه دلربا نیست. دست هایم سرد می شود و دلم شور می افتد. کمی آن طرف تر جایی که غزاله نشسته بود، می نشینم و چشم هایم را می بندم. دو چشم سیاه خط کشی شده باز می شود و پشت چشمی نازک می کند و دور می شود. چشمانم را باز می کنم و به اضطراب به راه می اوفتم. قدم هایم می­خواهند از هم جلو بزنند. نمی­توانم راه بروم، بدو بدو می کنم. نمی­دانم به کدام سمت ولی می دوم. آن قدر می­دوم تا چشمانم سیاهی می رود. اولین صندلی که می بینم، می نشینم. همین که می نشینم و سیاهی چشمانم می رود می­بینم دختری آن طرف صندلی نشسته است. غُر می زند و پیف پیف می کند و بلند می شود. به گمانم بوی عرق لباسم کلافه اش کرد. کیفش را روی صندلی جا گذاشته است. می خواهم صدایش بزنم اما تا نفسم راست می شود، چشم های

غزاله درونم باز می شود. کیفش را بر می دارم و درونش را نگاه می کنم. یک گوشی موبایل است و چندکارت عابر بانک و لوازم آرایش و خرت و پرت های دیگر. حتما غزاله بلد است گوشی موبایل و کارت ها را به پول تبدیل کند. در کیف را می­بندم و بلند می شوم. به خلاف جهتی که دخترک غر غرو رفته بود پیاده رو پارک را قدم می زنم. قدم هایم می خواهند از هم جلو بزنند، اما نایی برایشان نمانده. شُل می­کنم و سرم را پایین می­اندازم.

  • بالاخره که پیدات می کنم. هر روز میام. پاتوقت همین جاست. کجا می خوای بری؟ تا اون موقع امیدوارم دشت­ های بیشتری داشته باشم.
  • هوی اخوی! جلوتو نگاه کن.

با دستم صدای نسبتا آشنایی را که با من برخورد کرده عقب می دهم تا از او عذرخواهی کنم.

  • تویی ایمان؟ داشتم توی گوشی شماره تو می گرفتم که برای فردا باهت هماهنگ کنم. چه تلپاتی داریم با هم!
  • ببخشید، متوجه نشدم. فردا؟ فردا چه خبره؟
  • بابا مگه یادت نیست؟ امروز توی دانشکده گفتی بریم علی و همسرش رو ببینیم. دلداریشون بدیم. شاید کمکی از دستمون بر اومد.
  • من گفتم؟کِی گفتم؟ کدوم علی رو میگی اصلا؟
  • علی و همسرش ساره خانوم دیگه! خیلی پرتی برادر!
  • خب حالا مثلا ما چی کار می تونیم بکنیم؟ آمده دزدیده و بُرده. نه ردّی نه نشانی. بذار با درد خودشون بسوزند و بسازند. دلداری بیش تر حالشون رو می گیره.
  • چی میگی ایمان؟ صبح یه حرف می زنی، عصر یه حرف می زنی! میزون نیستی ها. من عجله دارم. دوباره باهت تماس می گیرم که هماهنگ کنیم.

راهش را می کشد و می رود. هر روز می بینمش. در کلاس آقای علامه صندلی چفتی علی و ساره می­نشیند. کاش به او می­گفتم جزوه درسی فردا را با دقت بنویسد. حالی برای کلاس بدایه الحکمه نیست، ولی من که غایب می شوم، یک جزوه کامل پیدا نمی شود. فردا باید از صبح زود در پارک ملت حاضر باشم. حتما غزاله هم برای رل زدن و کیف قاپی می آید. نهایت تلاشم را می کنم تا هر وقت پیدایش کردم به جای یک کیف پول، چند کیف پول به او هدیه بدهم، شاید گره­اش باز شود و چشم هایش بیش تر بخندد.

مهرداد دبیری – پاییز 1401

داستان علامت سوال

حاشیه

نقد داستان “علامت سوال” نوشته مهرداد دبیری– سید محمد توحیدی

غزالِ شکارچی

استاد که رفتند نماز ، رفیق دبیری از آن لبخندهای دلبرکُشش زد
– خوب گره انداختم تو کارِت . حالا یه ماجرا بساز که گره گشایی کنی یا حداقل عقده گشایی !

صبح همان روز کنارِ غزال روی نیمکت نشسته و به چشمهایش خیره شده بودم
– چته خیره ، منو نخوری !
– دل منو صدا کن
نگاهتو رها کن
ابروی تو کمونه
قلب منم نشونه
– خوب بینیم امروز چند تا کیف قاپیدی پسر … ایول 5+1 ، ظریف کاری ها !
– دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه
مژه‌های شوخ خود را چو به غمزه آب دادی
– سنتی و صنعتی رو با هم نزن ایمان ‌اُوِل دوز میکنی ها ، ولی دمت گَرم از مام کارِت ریدیف تره . سر قولم بهت هستم ، دیگه دزدی مُزدی نمیکنم . کیف هالوها فقط دست خودِت رو میبوسن
– ممنونم . امشب جلسه نقد داریم . تو هم بیا

غزال آمد با دو دوستش آهو و مارال ! هر سه تایشان پلنگ بودند !
– دوستان معرفی میکنم ، ایشون غزاله خانوم هستن که دوست دارن صداشون کُنن غزال
– آره با غزال بیشتر حال میکنم جیگرا ! اینام کابینَم هستن ، آهو وزیر سمتِ راستِ لیبرالم و مارال وزیر سمتِ چپِ سوسیالم . رِییس اینجا کیه ؟
– ایشون هستن ، جناب استاد ترابیان
– سام علیک اوستا . من عاشق نقدم . تو کیف شمام هست؟!
– و علیکم السلام . نه تو ذهنمه
– جَلَ الخالق ! نه اون به کار ما نمیاد
– البته اکثر دوستان نقدشون رو مکتوب می کنن
– یعنی خودشون سازنده نقد هستن ؟
– بله همینطوره
– بابا خلاف شما که از مام بیشتره . بچه ها جُعّال ، جُعّال بچه ها !
– خوب غزال خانوم هنر شما چیه؟
– هنر اول ، حرکات میزون ! بریم ؟
– نه ممنون ، ایمان جان شما آخر سر وایستا باهات کار دارم
– اوستا من که مالِ ایمانم ولی شما اگه شماره یکی از این دو تا وُزَرای ما رو میخوای ، خودم بهت میدم . لازم نیس لقمه رو دور سرت بِچِرخونی !
– استغفرالله
در پایان جلسه که همه رفتند من ماندم ، استاد و آقای دبیری
– استاد تقصیر این آقای دبیریه که غزال رو پلنگ کرد و گرنه دختر خیلی خوبیه
– ایمان من برم نمازم رو بخونم بعدش باهات یه صحبتی دارم
پیش از تمام شدن نماز استاد ، زنگ موبایل آقای دبیری به صدا درآمد
– سلام ، شما ؟ مارال خانوم ! شماره من رو کی بهتون داد ؟ همین ایمان خودمون ؟ از سبیلم خوشتون اومده ؟! یه ساعت دیگه بیام کافی شاپِ استالین ؟!
نه مرسی من از پلنگها می ترسم !

حاشیه

نقد داستان “علامت سوال” نوشته مهرداد دبیری– ندا محمودی

داستان علامت سوال، جذاب بود و خواندنی. به گونه ای که میل عجیبی برای دانستن انتهای آن داشتم ،تا ببینم چه بر سر ایمان می‌اید…آیا ایمان بعد از کلاس درس اقای علامه،خط و تاب چشمان غزاله را انتخاب میکند یا به نصیحت پدر عمل کرده و خودش را نگه میدارد؟!
اما ناامیدانه یافتم «زنان از ایمان و عقل و ارث کم بهره‌اند» و غزاله در پی یافتن ایمان گم شده‌اش همچون ماری خوش خط و خال ،دور درخت سیب میپیچد و ایمان را وسوسه میکند تا میوه ممنوعه را گاز بزند. برداشتی از آدم و حوای نخستین….
برگ تاریخی که همواره مردانه نوشته شده و مردان را در کمال سربه‌زیری و خلوص ،در بهشت برین، در حال راز و نیاز نشان میدهد و زنانی که زاده شدند تا انها را از عرش به فرش بکشند… راستش رگ فمینیستی‌ام بالا زد و بی‌اختیار جملاتی از کتاب «نامه به کودکی که هرگز زاده نشد» در ذهنم تکرار شد که میگوید«… تو نقاشیای دیوار کلیسا خدا یه پیرمرد ریش سفیده نه یه پیرزن موسفید! تموم قهرمانا هم مَردن! از پرومته که آتیشو اختراع کرد تا ایکاروس که دلش می‌خواست پرواز کنه.
با تموم این حرفا زن بودن خیلی قشنگه. چیزیه که یه شجاعت تموم نشدنی می خواد! یه جنگ که پایان نداره. اگه دختر به دنیا بیای باید خیلی بجنگی تا بتونی بگی اگه خدایی وجود داشته باشه میشه مثل یه پیرزن موسفید یا یه دختر قشنگ نقاشیش کرد!»
و در دل آرزو کردم روزی برسد که زن را نه مقدس و لایق بهشت، که خود برچسبی است برای واگذاری وظایفی سنگین و بیچون و چرا ، و نه دست نشانده شیطان,که تنها کارایی‌اش فریبایی است….که انسان بدانیم….همانانی که از مهرگیاه آفریده شدند.درهم پیچیده بودند و جانشین اهورامزدا بر زمین گشتند.

حاشیه

نقد داستان “علامت سوال” نوشته مهرداد دبیری– خانم اکرامی

با سپاس و تشکر از جناب آقای  دبیری
که داستانشان را در گروه گذاشتند
در نوشته ی داستان علامت سوال
گویا نویسنده از روز مره گی (شخصی که الهیات می خواند ) رنج می برد و همیشه دریک حالت سئوال گونه بسر میبرد
خاطرات این شخص نشانگر این است که مدام درپی جواب سوالهایی در درون خودست
گرچه اکثر دانشجویان الهیات این سوال را همیشه باخود مثل بار سنگینی حمل می کنند ولی بجایی نمی رسند
این همه توضیحات برای بدست اوردن یک علامت سوال؟ مثل خلاصه کردن یک رمان است  وادم را بیاد شروع یک طرح داستانی بلند می اندازد
اتوبوس خط ۱۰ وبعدا خط ۱۱ چه چیزی را می خواهد تداعی کند
آن وقتها که ما هم پول نداشتیم باخط ۱۱  از مدرسه به خانه برمیگشتیم
البته ضررش بیشتر بود چون پس از مدتی کفشهایمان بپایمان لق می زد
وقتی میگوید ،( چته ولم کردی بی محلی میکنی)
بیشتر فکر میکنم با خدا گپ میزند وبرای او درد دل می کند  شاید هم موجود تخیلی خودش را دارد ،
با اینکه می خواهد خودش را مقید به شرع نشان دهد ولی چشمان سیاه وپر آشوب زنی دامنگیرش می شود وسیب ممنوعه را گاز میزند واز  آن حالت پاستوریزه بودنش می کاهد  وقتی کیف بجا مانده را برمیدارد وبه صاحبش نمیرساند  بیشتر اسیر بودنش را در چشمان زن نشان می دهد
ایمان خودش را گول می زند  که می گوید ( تلاش میکنم تا هروقت پیدایش کردم به جای یک کیف….)
می خواهد چه بگوید ؟که من از جنس اونیستم  وپاکترم فکر میکنم خیلی پیش رل زده شده .وبراه اوافتاده وایمان را باخته
مرد ها خیلی زود دل ودین را می بازند و وقتی لازمش دارند بی رحمانه پس میگیرند
درکل خوب بود ولذت بردم  از همه ی تیپ شخصیتها گفته بودید که یک داستانی پشت سرشان داشت
سپاس

حاشیه

نقد داستان “علامت سوال” نوشته مهرداد دبیری– ‌فاطمه یونس مهاجر

‌داستان علامت سوال با زبانی روان  ولحنی صمیمانه، یک داستان پست مدرن است داستانی که زمان و مکان مشخصی  دارد و شخصیت هایی پرداخته شده   که می توانند  هم در  واقعیت  و هم  در خیال باشند ایمان دانشجوی رشته الهیات در پارک ملت مشهد در حال نوشتن داستانی در ذهن است و تلاش و کنکاش برای  یافتن موقعیت  زیستی و ارتباطی  و انسانی و فلسفی  خود. او با علامت سوال بزرگی مواجه است و آن جستجوی خود خویشتن  و یافتن   حقیقت و هویتش در گذشته نه چندان دور  و اکنون  است  او در عینی که در خودش ،بی تفاوتی ها و سردر گمی هایش کنکاش می کند و پرسش  و پاسخ هایی به صورت واگویه باخود دارد  داستانی را هم  در ذهن می نویسد  و با شخصیت   خلق کرده  زن داستان خود حرف می زند  با او   ارتباط می گیرد و به او دل می  بندد  و رهایش می کند  هرچند که   باز هم به سرنوشت او علاقه مند است    نویسنده در این رهگذر باز هم نمی تواند شخصیت داستا نی زن را  در قطعیتی داستانی بیافریند انگار که زن می تواند فقط در ذهن او باشد و هیچ گاه بر روی کاغذ نویسنده   ثبت و یا ماندگار  نشود و  بعد از مدتی کوتاه محو شود   ایمان  در پارک می نشیند راه می رود  و  از برخورد و ارتباط  خود با آدم ها می گوید  و از  خیال ذهنی  خود  و وا قعیت  اطراف خود  حرف می زند اما بازهم واقعیت  های  بیان شده   نمی توانند  به طور کامل قطعی باشند   به صورتی که     همه چیز   در ذهن  نویسنده ای بگذرد که احتمال و عدم قطعیت  را بر هر چیز ترجیح می دهد.

‌۱۵ اسفند ماه ۱۴۰۱
‌فاطمه یونس مهاجر

حاشیه

نقد داستان “علامت سوال” نوشته مهرداد دبیری–مهدی نوروزی

داستان علامت سوال رو خوندم و لذت بردم. داستان پسری به نام ایمان بود  که در دانشکده الهیات مشغول تحصیل است و به دنبال دلیل بودن خود می گردد که در پارک با دختری به نام غزاله آشنا می شود.

به نظر من داستان درون مایه خیلی خوبی داشت که دوستان  هم به آن اشاره کرده بودند. اینکه یک نفر فلسفه ای بخواند که هدفش پیدا کردن جواب هاست اما باعث می شود خود دانشجوی این رشته دچار علامت سوالی شده باشد که بی جواب مانده است.

همان طور که دوستان هم اشاره کرده بودند جست و جو برای پیدا کردن یک جواب در داستان مشهود بود و همین به داستان معنا بخشیده بود.

من فکر می کنم داستان تا اواخر آن به سمت رئال رفته بود و طرحی مشخص داشت، ایمان اجازه می‌دهد که غزال از او دزدی کند چون عاشق او شده است. اینکه دوستان گفتند وجود غزاله قطعیت ندارد را من غیر از انتهای داستان در جایی دیگر احساس نکردم.

غزاله  درونم باز میشود. کیفش را برمیدارم و درونش را نگاه میکنم .

از این قسمت به بعد وجود نداشتن غزاله و در ذهن بودن آن مشخص شده بود.
از لحاظ دیگر ویژگی های داستان مدرن و پست مدرن هم به نظر من در این داستان چندان نمی توان نشانه هایی از پست مدرن یا مدرن پیدا کرد. شخصیت این داستان سرگشتگی داشت اما فکر می کنم سرگشتگی در داستان پست مدرن با این سرگشتگی کمی متفاوت است، ما در اینجا با یک شخصیت برخورد می کنیم که به دنبال دلیل بودن خود است حتی اگر شده بیماری لاعلاج بگیرد و یا مثل سینا بین دوتا اتوبوس گیر کند و جان خود را از دست بدهد . او سرگشته است اما سرگشتگی در داستان پست مدرن باید در تک تک کلمات و در تار و پود داستان نشسته باشد. من نتوانستم سرگشتگی و عدم قطعیت را در تمام کلمات داستان و در تار و پود آن پیدا کنم.

آستانه داستان هم  می توانست تغییر کند. اگر دو پاراگراف ابتدای  داستان حذف می شد و داستان مثلا از اینجا شروع می شد به نظر من بهتر بود:
– هنوز گیج می زنم،اما تاری چشم هایم رفته.همین که می خواهم به او بگویم برود پی کارش برق چشمانش من را می گیرد.

این دو جمله تا حدودی نشان دهنده حال درونی شخصیت است و از طرفی ما را از ابتدا وارد ماجرا می کند. البته مونولوگ های خوبی در دو پاراگراف اول داستان بود که می شود آنها را در جایی دیگر استفاده کرد.

– لحن و محتوای بوق ها کاملا معلوم است اما گاهی سرشان را از پنجره بیرون می اورند و بوق شان را برایم ترجمه می کنند.
– همه چی آرومه. هیچ خبری نیست.هیچ کس بهم کاری نداره.هیچ کس باهام مشکل نداره.
هیچ کس هیچی ازم نمیدزده.
سرم که پایینه هیچ قراضه ای به من نمیزنه.خب  بگو اصلا  واسه چی من اینجام؟

به نظر من داستان علامت سوال داستانی  روان  بود و با خواننده ارتباط برقرار می کرد  و موضوع خوبی داشت.

ممنون از نویسنده ی عزیز که داستان خوب شون رو به اشتراک گذاشتند

حاشیه

نقد داستان “علامت سوال” نوشته مهرداد دبیری–عاطفه مرادی

قصه، قصه‌ی ایمان نام با ایمانی  بود که آخرش  بی ایمان شد و راوی سعی دارد مسیر از راه بدر شدن او را روایت کند همان داستان اَره و اوره و شمسی کوره خودمان، داستان پسرکی معلوم الحال و خل مشنگ که از بی غمی و سرخوشی بسرش زده و دنبال گره و غم برای زندگی بی دردسرش می‌گردد.
در یک نگاه کلی این سناریو بدرد فیلم های مهران مدیری میخورد لوکیشن ثابت بود همه فیلم را میشد در یک جا ساخت هیچ خرجی هم نداشت بازیگر با همان لباس های خانه اش می آمدند سر صحنه ،آدم های قصه هم که انگار ای کیوشان زیر ۶۰ ،۷۰ هست و سریع گول می‌خورند مخلص کلام اینکه یک نود قسمتی توپ برای مدیری در می‌آمد .
هر چند که آخرش مثل فیلم های اصغر فرهادی لنگ به هوا و بی در و پیکر بود ولی باب دل مدیری دوست ها بود
البته به نگاه ما زیر خط فقری ها اگر نام داستان علامت تعجب بود بهتر بود یعنی به مخیله ما فقیر بیچاره ها هم نمیرسد که آدمی پی غم بگردد، مقصر هم کسی نیست نه تقصیر وزیر اقتصاد است و نه امریکای جنایتکار، تقصیر این ضریب جینی ریقو است نمودارش را برده روی نابرابری کامل و جا خوش کرده و به هیچ صراطی هم مستقیم نیست
در اینکه شخصیت اصلی پولدار بود شکی نیست آدمی که با خط یازده از فلکه پارک قصد عزیمت به منزل را دارد قطع به یقین در بلوار فردوسی زندگی می‌کند فرامرزی، ثمانه ای، مهدی ای یک جایی میان از ما بهتران که از فرط خوشی، ناخوش شده و افسردگی گرفته و دلش میخواهد ، خدا از روزمرگی نجاتش دهد فی المثل یکی از کسانش را بفرستد لای دو ماشین له کند یا دزدی از آسمان نازل کند که الحمدلله دعایش زود اجابت شد و خدواند یک دزد سر گردنه به نام غزال بیگ را جلوش نشاند که علاوه بر مال،  همان نیمچه عقل و دین و دنیا و عقبی اش را هم برد که البته تا جایی که ما یادمان هست در همه داستان ها همیشه غزال ها طعمه بودند ولی مثل اینکه اینجا نقش شکارچی را داشت و پر واضح است این بلاها همه از سر ناشکری است بهر حال اگر بابای مرحوم پسرک به جای نصحیت با آهنگ های افتخاری یک روی کلام اللهی برایش می‌خواند یا حدیث قدسی و روایتی نقل میگرد بچه اش به این راه ها کشیده نمیشد.
نکته قابل توجه در اینجا، دانشگاه راوی بود که معلوم نشد کجا بود من هر چه فکر کردم کدام دانشگاه  بود که راوی از انجا سوار بر خط ده شد و بعد آمد فلکه پارک پیاده شده نفهمیدم، قطع به یقین دانشگاه فردوسی نبود چون دیگر نیازی به خط ده نداشت اگر هم از این دانشگاه پولکی هایِ پول مردم دور بنداز بود باز هم سوال پیش می‌آمد یعنی در این دانشگاه های پِتَکی هم الهیات تدریس میشود؟ یعنی مردم پول می‌دهند بچه شان برود الهیات بخواند و مخش تاب بردارد؟
ولی عجب دور و زمانه ای شده داستان ها هم داستان های قدیم،  روزی روزگاری نویسندگان داستانی می‌نوشتند و دزد سر گردنه را یک پیرزن رام می‌کرد و کلی نیک آموزی به همراه داشت ولی ملت الان داستانی می‌نویسند که یک ایمان نام الهیاتی مثبت توسط یک زن یک شبه دزد می‌شود  و کارش به جایی می‌رسد که دخترک میگوید التماس نکن التماس نکن وگرنه گوشت میبرم میزارم کف دستت
خدا رو شکر ما زنها هستیم که پسرهای مردم را از راه بدر کنیم وگرنه ماشالله پسرهایِ امروزی مثل روزی که از ننه شان زاده می‌شوند پاک و معصوم اند و لایق جنت الماوی اند باز شما نویسندگان مرد آن روی سگ فمنیستی من را بالا آوردید باشد ما هم بلدیم داستان بنویسیم یک خفاش شبی از شما مردها درست کنیم تا حساب کار دستتان بیاید
بگذریم در نمای کلی علل انحراف ایمان به شرح زیر است
۱.یک لنگ وا بودن تربیت توسط والد ۲. حضور کم رنگ گشت ارشاد در پارک ملت۳. مرغوبیت خط چشم های موجود در بازار  و  لنزهای مدرن، در وق زدن چشم دختران۴. محتوی بدِ کتب درسی رشته الهیات بخصوص درس بدایه الحکمه
بنظر من اگر مسیر قصه به سمتی میرفت که ایمان والژان بخاطر دزدیدن یک قرص اسمارتیس به ۱۹ سال زندان محکوم میشد بعد  روز آخر که قرار بود آزاد شود هم سلولی هاش واسش میخوندند سلامتی سه تن غزال و ایمان و جستن
سلامتی سه آی کیو  ایمان و باباش و اسپرسو
سلامتی دانشجوی الهیاتی که که از بی غمی به خاک سیاه نشست
و بعد در آخر شعر افتخاری با آهنگ انتظامی پخش بشه
خیلی پایان دل پذیر تری از آب درمی امد

حاشیه

نقد داستان “علامت سوال” نوشته مهرداد دبیری– ‌علی اسلام دوست

بسم الله الرحمن الرحیم
داستان علامت سوال داستان پسری است که در زندگی دچار حس یکنواختی شده به طوری که این یکنواختی زندگی او را از تعادل خارج کرده است. این نکته‌ای است که داستان را جذاب و متفاوت کرده ،چون در اکثر داستان ها زندگی شخصیت اصلی در اثر حادثه گاها دردناک از تعادل خارج می شود ،اما در این داستان همان یکنواختی و نبودن حادثه و اتفاق زندگی شخصیت را از تعادل خارج کرده. نقطه ای که به جذابیت داستان می افزاید این است که راوی با وارد کردن شخصیت داستان نویسی به نام مهرداد در داستان به طور ظریف و زیبایی داستان را با زندگی تشبیه می کند و به جمله زیبایی اشاره می‌کند که به حال و هوای شخصیت می پردازد داستان بدون گره داستان نیست و در داستان باید زندگی شخصیت دچار گره شود. اما پیشنهاد می شود نویسنده گرامی با اشاره به جایگاه شخصیت و تصویرش در آشنایان و فامیل به غنای  داستان بیفزاید ،تصویر یک پسر دست و پا چلفتی و بی عرضه. یعنی نویسنده به طور خاص و جزئی در ماجرا های مختلف نشان دهد که تمام فامیل او را شخصیتی بی عرضه و دست و پا چلفتی می‌دانند و البته اگر آشنایان و بستگان اش برخلاف راوی انسان های زیرک اجتماعی پررو و البته آغشته به بعضی از خلاف ها و گناهان باشند با توجه به راوی منزوی مثبت و بی عرضه کنتراست زیبایی در داستان ایجاد می شود مثلاً پدربزرگ انسانی خوش‌مشرب هفت خطی است که ماجراها و  خطر هایی که در جوانی و میانسالی کرده و البته داستان و ماجرای عاشقی با همسرش زبانزد خاص و عام است و روزی پسر عمه های راوی که همگی مانند پدربزرگشان خوش مشرب و ماجراجو و درگیر رابطه با دختران هستند سعی می‌کنند راوی که بزرگترین نوه خانواده است وارد یک رابطه با دختری کند و راوی خود با جزئیات به آن صحنه بپردازد که در ان صحنه خاص راوی را با آن دختر که خوشگل و لوند هست آشنا کنند اما راوی تعریف می‌کند که برخلاف پدربزرگش  هیچ حس خاصی به آن دختر ندارد و بعد از دقایقی دختر بلند می‌شود و می‌گوید بابا این پسره خیلی بچه مثبته.
و بخشی از جایگاه و تصویر راوی می‌تواند با اشاره  به صحبت‌هایی که فامیل پشت سرش می زنند کشف شود که همه او را انسانی پپه و بی عرضه می‌داند البته با اشاره دقیق و جزئی به گفته های آنان.
و البته بخش دیگری که جای کار داشت همان عدم تعادل زیبای راوی یعنی یکنواختی در زندگی‌اش و نبود هیچ گره‌ای است، و البته برای این مهم به صورت جزئی و مصداقی به ماجراهایی بپردازد  که  در انها می خواسته در زندگی اش گره و مشکلی  ایجاد کند مثلاً دربان کنار مردی هیکل نشسته که از سه جوان شاکی است و زیرلب غرولند می کند و گاهی با خود می گوید دوست دارد  او هم در آن  درگیری شرکت کند  اما زمانی که بین مرد هیکل کنارش و سه جوان درگیری ایجاد می‌شود راوی از ترس پا به فرار می‌گذارد و یا در صحنه دیگر از شوهر عمه مادرش که پیر و معتاد است بگوید که در پارکی با او صحبت می‌کند و شوهر عمه مادرش از هیجانات و تجربه های خاص خودش در زمان استفاده مواد می گوید که با مصرف مواد زندگیت از آن یکنواختی خارج می‌شود که از سیگار او یک پک  می‌زند و چنان به سرفه می افتد که بعد از آن از چند متری به دود سیگار حساسیت پیدا میکند و به سمت مصرف مواد نمی رود و نکته دیگر با توجه به اینکه راوی مثبت و درستکار است وقتی زن کنارش روی میز کیف پولش را جا می گذارد به راحتی آن را بر ندارد بلکه کمی شاهد جدال با خود او باشیم که در نهایت زور چشمان غزاله می‌ چربد و و کیف پول را برمی دارد و در واقع همان گره ای که راوی مدتهاست انتظارش را می کشیده در زندگی‌اش ایجاد شده نکته زیبایی که در داستان بود این بود که شخصیت بی عرضه و ساده راوی در جایی که متوجه نشد کیفش را غزاله زده کاملاً باور پذیر میشود در کل داستان زیبایی بود و در آن آشنایی زدایی شده بود و جذابیت داشت و خواننده را به دنبال خود می کشید در پایان از دوست خوبم مهرداد جان دبیری بابت داستان خوبی که به نقد گذاشت متشکرم انشالله که قلمش سبز و مانا باشد.

علی اسلام دوست

دیدگاهتان را بنویسید