در صد و نهمین شماره ماهنامه چوک شهریور 98، به قلم مهناز رضایی (لاچین) بخوانید:
خوانشی بر ” خروس قلم سبز ” نوشته هما رضوی زاده. صفحات 47 تا 50 ماهنامه چوک
دانلود ماهنامه از سایت:
www.chouk.ir
*
??????????????????????????????????????
داستان خروس قلم سبز نوشته هما رضوی زاده
تقدیری پانزدهمین دوره جایزه بین المللی صادق هدایت. ۱۳۹۵
… میدونین، نیومدم براتون توضیح بدم چی شد زنِ یه پرنده فروش شدم. راستش رو بخواین، اصلاً نمیفهمم شما نویسندهها چهطور میتونین اینقدر انگشت توی کار مردم بندازین. خوبه که مریض هم هستین و سه هفتهست روی تخت بیمارستان افتادین، وگرنه!
… خوب اگه اینقدر براتون جالب بود، میتونستین از خودم بپرسین، نه اینکه دهن به دهن، از هر کی توی این بخش، از همکار و دوست و دشمن، هرجور شده سر از زندگیم دربیارین.
… چون گفتین نویسنده هستین، نه اینکه صدتا دیگه هم بذارین روش، سوژه کنین تیراژ مجلهتون رو ببرین بالا. ببخشید این رو میگم، میدونم که شما هم مثل خبرنگارها، یه سوژه گیرتون اومده، دیگه دستبردار نیستین. ناچارم خودم همهچی رو بگم.
… دستتون رو زیاد تکون ندین. واسه همین خون زده بیرون
… بله درسته، اصغر بلبل بهش میگن، اصغرابراهیمی. ولی اینکه گفتین با این ازدواج دوست داشتی متفاوت بودنت رو به رخ بکشی! درست فهمیدم؟ همین بود منظورتون؟
… نه! اصلاً قبول ندارم.
… آره، من الآن هم بعد از شیش سال نمیتونم هیچ دلیلی بیارم که واسه چی دوستش دارم. خود شما ازدواج کردین دیگه؟ دستتون رو مشت کنین، خوبه نگه دارین. چند وقته؟
…ده سال؟ خوب، میشه بگین چرا خانومتون رو دوست داشتین؟ یا هنوز بعد از دهسال! دلیل دارین واسه دوست داشتنش؟ حالا اینکه همه میگن علاقة من به اصغر بهخاطر علاقه به پرندهها بوده و اینکه ده-دوازده تا قفس توی خونه داشتم و اینکه بچه میذاشتن و مجبور بودم واسه دون و درمونشون دو سه روز یه بار توی پرنده فروشیش پرسه بزنم، نمیدونم!
… کافیه، دستتون رو شل کنین.
… راستش اونجوری اگه حساب کنین، من اینجا هم پرستار بودم. کم نبودن آقایون دکترها که هر روز میدیدمشون و تازه جرأت هم میکردن چشمشون دنبالم باشه، ولی علاقه که نه تُف هم توی صورتشون ننداختم. ببخشید این اصطلاحات اصغره، گاهی از زبونم درمیره.
… آره باور کنین!
… بولوف بزنم؟
… بولوفزن شما نویسندهها هستین.
… نه تیکه نمیندازم. شما هم زن و بچه دارین باید از یه جایی نون بخورین دیگه، ولو با سرک کشیدن توی کار مردم و چیز نوشتن توی مجله روزنومهها.
… بله اون دکترها، واقعاً خواستگارم بودن. خوب شما نمیدونین. راست میگین، خواستگار دکتر کجا بوده. راستش اونا هم خواستگار بابام بودن. دکتر امینی. پدرم دوازده سال میشه که رئیس این بیمارستانه. مادرم هم پاتولوژیسته. آزمایشگاه دکتر افروز. همین روبروی بیمارستان اگه دیده باشین. من هنوز کلاس اول مدرسه بودم، مامانم میذاره میره.
… چرا؟
… سعی نکنین سر از این یکی دربیارین. چون هنوز که هنوزه، واسه منم که دخترشون هستم، چهارتا دلیل درست و درمون واسه جداییشون ندارن. انگار خودشون هم نمیدونن چرا یه زمانی چشم باز کردن، دیدن همدیگه رو نمیخوان. همین.
… آنژیوکت رو عوض کردم. احتمالاً یکی دو روز دیگه مرخص میشین. با اون عفونت شدید خوب به درمان جواب دادین.
… نه دمای بدنتون طبیعیه. یه کمی ضعف دارین. مشکلی نیست.
… مامانم؟ حالا ولش کنین.
… جریان اصغر رو که آره، همون اول بهش گفتم. اولش فقط خندید. اونقدر بلند خندید که بهم برخورد. رفته بودم توی آزمایشگاه. همیشه میرم اونجا میبینمش. پا شدم برم، گفت «نرو یاسی جان، بهخدا به بابات رفتی. یه دیوونة تمام عیار. بابام رو میگفت. اینم دلیل واسه شما جناب نویسنده! بعدش هم گفت که حالا فهمیدم چرا از بابات جدا شدم! گفت: «باورت میشه توی این بیستوسه سال نفهمیده بودم؟ همیشه فکر میکردم واسه چی تو رو گذاشتم پیش کلفت و نوکر که دیگه بابات رو نبینم؟ حالا میفهمم. بابات هم مثل تو آدمها رو سبک سنگین نمیکرد. آدمشناس نبود. حالا بعد از اون چشمم به تو روشن. یاسی جان، ول کن این پسره رو، وصله ما نیست.»
… خانوم پدرم؟ دیگه چی نمیدونین!
… نه زن با شخصیتی هست. به زندگی من دخالت نمیکنه.
… آره اونم دکتره. داروسازه. داروخونه نداره استاد دانشگاهست.
… البته بعد از سیزدهسال که مامانم رفت. بیست سال داشتم. بابام خواست تا کم سن و سال هستم، زنبابا نیاره رو سرم. کلفت و نوکر دورم میچرخید. صبح خودش میرفت کلاس و بیمارستان، ظهر نیومده میرفت مطب. موقعی برمیگشت که من خواب بودم. خوب یه بچة تنها، سرگرمی من همین پرندهها بود. پرنده بازی. تا حالا توی خونه پرنده داشتین؟ عجیب با هوشن!
… این کبودی؟ مهم نیست خونمردگیه. جذب میشه.
… خوب پدرم اولش باور نمیکرد. بعد که دید نه انگاری موضوع جدی شده، عین قناری شَقدهن که کُرچ بشه، رفت توی لاکش.
… چهطور شما نویسنده هستین که نمیدونین؟ شقدهن اینهایی که رودست ندارن توی خوندن.
… آره اصرار داشت پدرم. البته برای بعضی خواستگارهام. یکی همون آخری که منم بدم نمیاومد، طفلی جیکمُرد شد.
… ای بابا جیکمُرد هم نشنیدین؟
… جوجههایی که کامل میشن ولی هنوز از تخم درنیومده میمیرن.
… پس شما چی مینویسین؟
… هیچی پسره تازه تخصص گرفته بود توی جاده تصادف کرد.
… خوب پدرم! نه. راستش راضی نیست. از اولش هم نبود. ولی از مادرم خوددارتره. به روم نمییاره. خانوم پدرم میگه: «بابات فقط امیدواره یه چند وقتی باهاش باشی، بالاخره عشقش از سَرت بیفته ولش کنی!»
… چرا فقط یه بار بهزبون آورد. درست یه هفته بعد عروسیمون. روی مبل نشسته بود، دود سیگارش رو میفرستاد هوا. زُل زد توی چشمهام گفت: «یاسی، کاش میگفتی چی توی دنیا هست که میخوای مال تو باشه، کجای دنیا رو آرزو داری ببینی، روی تخم دو تا چشمم میبردمت.» خوب طبیعی بود. حالش رو میفهمیدم. گفتم بابا یه جایی که عمراً اگه سرت میرفت، حاضر نبودی پات رو اونجا بذاری. یه دفعه مثل برق از دل مبل پرید بالا گفت: «کجا بابا جان؟»
… آره صحنهای بود. دلم کبابش شد.
… درست فهمیدین، آدم باهوشی هستین. پدرم، یک عاشق واقعی، آدمی که روزی شونصد نفر جلوش خم و راست میشن…
… بذارین نگم از حالش.
… چی بگم؟ خودتون تصور کنین دیگه. شما نویسندهها که خدای خیالبافی هستین.
… نه جان شما تیکه نمیندازم. غیر از این بود که نویسنده نمیشدین.
… چی رو؟
… آهان خروسکولیها گفتم میتونی سوارم کنی ترکِ موتور، ببریم جنگ خروس کولیها؟ کجا؟ ته التیمور. ته مشهد. ته دنیا. شما که از زندگی مردم مینویسین میدونین کجاست؟ اصلاً خروسکولی دیدین؟ دو تا نوک عقابی بودن عین نوکِ دماغ من. مادرم بدجوری باهاش مشکل داره، میگه عملش کن. میگم آخه روی این صورت استخوونی و دراز که میراث خودت هم هست، برم بگم چی؟ دماغ فنچ دربیارن؟
… آره دیدنی بود. دو تا خروسلاری، هر دو قلم سبز، زوم کردن نگاهشون رو روی هم. عین دو تا گانگستر که میخوان دوئل کنن. سینههاشون پُر باد. نفسم بند اومده بود. چهجوری توضیح بدم؟ نمیدونم. کلمهش رو نمیدونم. اصلاً ادبیات سرم نمیشه.
… هیچی. فرو رفت در اعماق مبل. بگردمش، لک تو لک شد. البته توی این شیش سال همون یه بار بود. جنگ خروسکولیها رو میگم. آخه اصغر میگه شأن تو نیست اینجور جاها.
… خوب آره. جاهایی که اون میره، همهجوره آدم هست. واسه بده بستون پرندهها میره دیگه.
… خوب درسته، زیرِ پر و بال پرنده بازا ازین چیزا زیاده. والا دکترصدری که پدرم مثل یه پسر دوستش داشت و به همه گفته بود واسه یاسی فقط همین، چند بار توی روپوش اتاق عملش پوکههای پتیدین دیده بودن. گوش به گوش پدرم که رسید، دست برداشت ازش، دلسرد شد.
…تموم. همهش همین بود. دارن شام مریضا رو مییارن.
… مگه شما دیدینش؟
… میشناسیدش؟
… آهان. آره شبهایی که کشیکم میاد اینجا منتظر میمونه، میگه دیروقت خوب نیست تنها بیای خونه.
… چهطور مگه! از ظاهرش؟
… چی بگم. یه حب میندازه گاهی، گفتهام بهش که خوشم نمیاد.
…نه نگران نباشین، عرق کردنتون هم از ضعفه.
… نه تب نیست. ضعفه.
… آره خستهام.
… نه چیزیم نیست. گفتم که فقط خستهام.
… یه کمی دوز مسکنی که میگیرین بالاست. امشب رو خوب میخوابین.
… آره، احتمالاً یکی دو روزه دیگه مرخص میشین. فقط جناب نویسنده، اینا رو گفتم که تب کنجکاویتون فروکش کنه، زودتر خوب شین، برین ازینجا. نه این که برین قصه کنین!