آشنایی با مدرنیسم استاد ترابیان

بوکس

به خانه می­آیم و به روی خودم نمی­آورم که از کارش ناراحتم. مثل هر روز دمنوش مورد علاقه ­مان را دم می­کنم.  و با هم می ­نوشیم. رو به رویش نشسته ام.

نگاهش می ­کنم. پسرم را می گویم. به چهره ­اش نگاه می­ کنم. کله اش را با تیغ تراشیده است. مشت های رقیب روی صورتش مانده است. پاهایش حرکتی ندارند. درد سایه انداخته است بر تمام خانه. هیچ وقت او را نشناختم و نفهمیدم کیست.

می­ خواهم امروز را فراموش کنم. تمام لحظاتش را. چشمانم را می بندم. می دانم نگاهم نمی ­کند. سرم را به دیوار تکیه می دهم. می­ دانم برایش اهمیتی ندارد که به چه چیزی فکر می کنم. هر دو با این بی تفاوتی آشنا هستیم. بدون هیچ حرفی بلند می شوم از کنارش می­گذرم و به خیابان بر می­گردم. باد سردی پاییزی برگ درختان را می ­تکاند. از سرما به کنجی از پارک می­ خزم. می­خواهم امروز را فراموش کنم؛ اما نمی­ توانم.هیچ کدام از لحظاتش را…

چیزی به شروع شیفتم نمانده. باید مثل همیشه سرکار بروم. باد سردی می وزد. برگ های نارنجی درخت آرام می رقصند و زیر پایم می افتند. شانه هایم روی تنم سنگینی می کنند. فکرم درد می کند. حوصله میز و دفتر را ندارم. باید استراحت کنم. بهانه ای می­آورم و  مرخصی می­گیرم.

به جای خانه به سینمایی دور می رسم. قدیمی و خلوت است. بلیت می گیرم. تا شروع فیلم چیزی نمانده است. داخل کافی شاپ می نشینم. جز جوان تنومند قهوه چی کسی در آن نیست. پشت یکی از میزها می نشینم. سردم است. می لرزم. خودم ر ا سفت بغل می گیرم و قهوه سفارش می دهم.

تا آماده شدن قهوه به پسرم فکر می کنم که چه قدر بزرگ شده است. بوی قهوه توی کافه می پیچد. قلنج دست هایم را می شکنم. تق تق صدا می کنند. چه انگشتان تکیده ­ای! یاد حلقه ازدواجم می افتم که در دستم نیست. دارم پیر می شوم.

 صدای جوان قهوه چی به گوشم می آید.  به بیرون نگاه می کنم. از پشت پنجره افتادن برگ ها را می بینم. اما نمی دانم به زور می افتند یا به میل.  اما من سردم است و به اجبار اینجا آمده ام. به طرفم می آید. لبخندی روی لبش نیست. کله کچلش برق می زند. قهوه را جلویم می گذارد و بر می گردد سر جایش. بخار قهوه گرمم می کند. یک احساس خوبی که …

نگاهم روی دیوار کافه می چرخد. در تاریک روشن کافه  تابلویی به دیوار چسبیده است. مردی تنومند با نیم تنه ای لخت وسط قاب ایستاده است. خشم از سر و صورتش می بارد. تن سیاهش پشت مشت گره کرده اش  برق می زند. از دستکش قرمزش خون می چکد. شاید بوکسور ها خون می خورند که اینقدر وحشی می شوند. ولی هرچی فکر می کنم پسرم سر سفره من خون نخورده است…

خرداد1401

رضا خوشه بست
تمرین جلسه هفتم
آشنایی با مدرنیسم استاد ترابیان
تکنیک:  خلق یک موقعیت با دونگاه متضاد

دیدگاهتان را بنویسید