عروس و داماد دریایی رضا خوشه بست

عروس و داماد دریایی

در تُنگ شیشه­ ای افکارم پرسه می­زنم. به مجلس ختم کسی باید بروم که خواستیم کس هم باشیم. خب چه بشود که کسِ کسی باشی!!؟

این اصلا طبیعی نیست. رفتن به مراسم او که ظاهرا هیچ کاره­ ام بود. لباس سیاه نمی ­پوشم. همان لباس هایی را می ­پوشم که دوست داشت، با کاپشنی که مال او بود و یک روز سرد زمستانی روی شانه هایم انداخت و گفت:

 – چقدر بهت میاد. مال تو.

و شد مال من با همه ذراتش.

اولین بار که دیدمش گفت:

 – می­دانی کوری یک نویسنده یعنی چه؟

چشم هایم را بستم.

گفتم: نه

آخرین بار که دیدمش، پشت به من، به طرف خیابان رفت. در غروب خورشید دورتر و دورتر شد. تاریک تاریک شد.

آیا می شود رفت؟ آیا می شود نشست؟ چشم در چشم کسانی که آشنایی غریبه بودند برایش؟

به رسم همیشگی، دستش را زیر چانه گذاشته، وسط چهار چوب عکس نشسته. با چشم­هایی بدون مژه. نگاه می­کند. فکر می­کند. آیا به همه یا فقط به من؟ صدای بلندگو به سقف فکرم چسبید. مرحوم شادروان….!

نه! مطمئنم که فقط به من می­ اندیشد. خب که چه بشود!؟

نزدیک ظهر بود. دستم را ­فشرد. در مقابل تبلت زانو زد. تمام ذهنش را بالا می آورد. حافظه تبلت، تمام آن ها را ­بلعید. داشته هایش را فصل زدم. کتاب سالش زیبا ­شد.

سوال را می بلعم و لب میگزم. اما آتشفشان خاموشی درونم زبانه می کشد و دو سال زندگی ام را در چند دقیقه گفت و گو بالا می آورم.  کسی چه می­داند که تمامش مال من شده بود. تمام قلبش. خودش بارها گفته بود. بارها نوشته بود …. دَت! دخترش از دنیای گذشته آمده بود. می­خواست او را مال خودش کند. یکی یکی آمدند. آشناهایی که از قرن ها پیش برایش غریبه بودند. می­خواستند مال خودشان کنند.

لابه لای جمعیت، صدایی به گوشم آمد، با نخ تدبیر سیاست می ­بافت.

 – شاید پرستو باشد!

نکند پرستویم کنند!

نمی دانم شب است یا سحر؟ چمدانم، فقط به اندازه پیراهن تنهایی­ ام جا دارد. دیگر کسی مجذوب کَس بودنم نمی شود. باید بروم. نمی خواهم کسی باشم! باید نوشته هایش را برای پرنده ها بخوانم. پرنده­ای کور، تاحس شنیدن داشته باشد.

به رویای خانه ای که در خیالمان بافته بودیم فکر می­کنم. ایستادن پشت پنجره اش. دیگر رویا امان نمی­دهد. گویی هیچ خبر بدی به گوشم نرسیده است. حالا شک دارم که طبقه همکف مطبم باشد یا طبقه اول که سینما تک بود یا طبقه دوم که خانه ما بود. آنجا  هر شب پشت پنجره اش منتظر آمدنش می مانم.

رویا تمام می شود و گیج خوابم. سی و دو ساله شده ­ام. سی و دو هزار بار از فرصت ها، فکرها و حادثه ها عقب افتاده ­ام. در بی نهایت فردا و گذشته مانده ­ام.

تیرماه 1401- رضا خوشه بست

دیدگاهتان را بنویسید