عروس و داماد دریایی
در تُنگ شیشه ای افکارم پرسه میزنم. به مجلس ختم کسی باید بروم که خواستیم کس هم باشیم. خب چه بشود که کسِ کسی باشی!!؟
این اصلا طبیعی نیست. رفتن به مراسم او که ظاهرا هیچ کاره ام بود. لباس سیاه نمی پوشم. همان لباس هایی را می پوشم که دوست داشت، با کاپشنی که مال او بود و یک روز سرد زمستانی روی شانه هایم انداخت و گفت:
– چقدر بهت میاد. مال تو.
و شد مال من با همه ذراتش.
اولین بار که دیدمش گفت:
– میدانی کوری یک نویسنده یعنی چه؟
چشم هایم را بستم.
گفتم: نه
آخرین بار که دیدمش، پشت به من، به طرف خیابان رفت. در غروب خورشید دورتر و دورتر شد. تاریک تاریک شد.
آیا می شود رفت؟ آیا می شود نشست؟ چشم در چشم کسانی که آشنایی غریبه بودند برایش؟
به رسم همیشگی، دستش را زیر چانه گذاشته، وسط چهار چوب عکس نشسته. با چشمهایی بدون مژه. نگاه میکند. فکر میکند. آیا به همه یا فقط به من؟ صدای بلندگو به سقف فکرم چسبید. مرحوم شادروان….!
نه! مطمئنم که فقط به من می اندیشد. خب که چه بشود!؟
نزدیک ظهر بود. دستم را فشرد. در مقابل تبلت زانو زد. تمام ذهنش را بالا می آورد. حافظه تبلت، تمام آن ها را بلعید. داشته هایش را فصل زدم. کتاب سالش زیبا شد.
سوال را می بلعم و لب میگزم. اما آتشفشان خاموشی درونم زبانه می کشد و دو سال زندگی ام را در چند دقیقه گفت و گو بالا می آورم. کسی چه میداند که تمامش مال من شده بود. تمام قلبش. خودش بارها گفته بود. بارها نوشته بود …. دَت! دخترش از دنیای گذشته آمده بود. میخواست او را مال خودش کند. یکی یکی آمدند. آشناهایی که از قرن ها پیش برایش غریبه بودند. میخواستند مال خودشان کنند.
لابه لای جمعیت، صدایی به گوشم آمد، با نخ تدبیر سیاست می بافت.
– شاید پرستو باشد!
نکند پرستویم کنند!
نمی دانم شب است یا سحر؟ چمدانم، فقط به اندازه پیراهن تنهایی ام جا دارد. دیگر کسی مجذوب کَس بودنم نمی شود. باید بروم. نمی خواهم کسی باشم! باید نوشته هایش را برای پرنده ها بخوانم. پرندهای کور، تاحس شنیدن داشته باشد.
به رویای خانه ای که در خیالمان بافته بودیم فکر میکنم. ایستادن پشت پنجره اش. دیگر رویا امان نمیدهد. گویی هیچ خبر بدی به گوشم نرسیده است. حالا شک دارم که طبقه همکف مطبم باشد یا طبقه اول که سینما تک بود یا طبقه دوم که خانه ما بود. آنجا هر شب پشت پنجره اش منتظر آمدنش می مانم.
رویا تمام می شود و گیج خوابم. سی و دو ساله شده ام. سی و دو هزار بار از فرصت ها، فکرها و حادثه ها عقب افتاده ام. در بی نهایت فردا و گذشته مانده ام.