داستایوفسکی؛ سالک مدرنِ رنج اندیش
سروش دباغ: داستایوفسکی را از آن رو برگزیدهام که متفکر بزرگی است. او از آباء سنت اگزیستانسیالیسم بود.به تعبیر ویراستاران اثر «نورو اگزیستانسیالیسم: معنا، اخلاقیات و هدف در عصر نوروساینس»، داستایفسکی از متفکران موج اول اگزیستانسیالیسم بود. او به سبب بیماری صرعی که داشت و نبوغی که در او موج میزد، پیش از اینکه دیسیپلین روانشناسی تأسیس شود، به دقایق، ظرایف و لایههای متعدد روانِ انسانی پرداخته و در شخصیت پردازیهای خود، روانِ توبرتو و پیچ در پیچ انسان را به نیکی به تصویر کشیده است. از مهمترین مقومات اندیشه داستایفسکی، مفهوم رنج است. در یکی از شاهکارهای او- «برادران کارامازوف»- رنج اندیشی موج میزند.
برای منصورهاشمی نازنین
و رنجهای امحاء ناپذیر و دغدغههای اگزیستانسیلِ ژرفش
«شب را نوشیدهام
و بر این شاخههای شکسته میگریم
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنجِ بودن تنها گذار»[1]
«وقتی انسان آموخت (آن هم نه فقط بر روی کاغذ) که چگونه با رنجهایش تنها بماند، چگونه بر اشتیاقش به گریز چیره شود، آن وقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد.»[2]
«انسان گاهی اوقات به نحو نامتعارف، خارق العاده و شورمندانهای با رنج نرد عشق میبازد.»[3]
«مرگ چهرههای متفاوتِ بسیاری دارد و این چیزی است که انسان را عذاب میدهد: چون تنها انسان است که میداند روزهایش پایانی دارند…ادگار آلن پو در «غراب» – که از معروفترین اشعارِ اوست- مفهومِ بازگشت ناپذیریِ زندگی را با کلاغِ بدشگونی به تصویر میکشد. کلاغی که تنها میتواند «دیگر هرگز» را بارها و بارها تکرار کند. آلن پو میگوید مرگ به معنای هر آن چیزی است که تکرار نمیشود. مرگ، در میانهٔ زندگی، چیزی است که دیگر باز نمیگردد. چیزی است که به گونهای برگشت ناپذیر، به گذشته تعلق دارد و هرگز امیدی به بازگشتِ آن نیست. مرگ میتواند به معنای خاطرهٔ تعطیلیهای دوران کودکی با دوستان، طلاق والدین، خانهها و مدرسههایی که باید بگذاریم و بگذریم، یا هزاران چیزِ دیگر باشد. حتی اگر مرگ همواره به معنای ناپدید شدنِ عزیزی نباشد، هر آنچه در «دیگر هرگز» میگنجد، بخشی از کتابِ مرگ است. در گرماگرمِ زندگی با چهرههای متعدد مرگ روبرو میشویم.»[4]
اگر به زبان «عرفان مدرن/ سلوک اگزیستانسیل در روزگار کنونی» بنویسم و روایت کنم، آلن پو و لوک فری، در «سلوک افقیِ» خویش از «مرگ آگاهی» سخن گفته و مصادیقی از «رنج امحاء ناپذیر» را به تصویر کشیدهاند. میتوان از حجم رنج امحاء ناپذیر کاست؛ اما نمیشود آن را از میان برداشت که به تعبیر سپهری «این ترنم موزون حزن/ تا به ابد شنیده خواهد شد»[5].
آنچه از آن به سلوک اگزیستانسیل در روزگار کنونی تعبیر میکنم، سقفی است که بر ستونهای متعددی بنا شده؛ ستونهایی چون «سالک سنتی/ سالک مدرن»، «سلوک افقی/ سلوک عمودی»، «سالک آستانه نشین»، «متافیزیک نحیف»، «طنز الاهیاتی»، انواع «تنهایی» و «نیایش» و «ایمان»، انحاء مواجههٔ با «مرگ» و «امر متعالی»، «معنای زندگی»[6]،…
اکنون به سروقت ستون دیگری آمدهام که عبارت باشد از «رنج». پیشتر دربارهٔ «غم» نوشته و «غم سبز» را از «غم سیاه» تفکیک کردهام؛[7] همچنین به رنج پرداخته و «رنج رهزن» را از «رنج رهگشا» تفکیک کردهام[8]. آنچه در این جستار میآید، در پی آن است و از تأملات تکمیلی و انقساماتِ دیگری در باب رنج و ربط و نسبت میان غم و رنج به روایت نگارنده پرده بر میگیرد؛ هم «رنج امحاء پذیر» و «رنج امحاء ناپذیر»، هم مصادیق رنج امحاء ناپذیر از جمله رنجِ ناشی از «قدم زدن در اقلیم حقیقت ورزی»[9] و «رنج ناشی از فقدان».[10]
داستایفسکی را از آن رو برگزیدهام که متفکر بزرگی است. او از آباء سنت اگزیستانسیالیسم بود.[11] به تعبیر ویراستاران اثر «نورو اگزیستانسیالیسم: معنا، اخلاقیات و هدف در عصر نوروساینس»، داستایفسکی از متفکران موج اول اگزیستانسیالیسم بود.[12] او به سبب بیماری صرعی که داشت و نبوغی که در او موج میزد، پیش از اینکه دیسیپلین روانشناسی تأسیس شود، به دقایق، ظرایف و لایههای متعدد روانِ انسانی پرداخته و در شخصیت پردازیهای خود، روانِ توبرتو و پیچ در پیچ انسان را به نیکی به تصویر کشیده است.
از مهمترین مقومات اندیشه داستایوفسکی، مفهوم رنج است. در یکی از شاهکارهای او- «برادران کارامازوف»- رنج اندیشی موج میزند. داستایوفسکی در این اثر از زوایای مختلفی به قصهٔ رنج پرداخته است. چه زمانی که دیالوگهای عافیت سوز «آلیوشا» و «ایوان» را خلق کرده؛ چه وقتی به «پدر زوسیما» میپردازد؛ چه هنگامی که که «فئودور»، پدر برادران کارامازوف را به تصویر میکشد و چه اوقاتی که به «دیمیتری» و «اسمردیاکوف» میپردازد. در همهٔ این موارد به رنجِ انسانهای پیرامونی نظر میکند؛ رنجی که با اگزیستانس و نحوهٔ بودنِ ما بر روی کرهٔ خاکی سخت گره خورده است.
در این جستار، سفر اگزیستانسیلِ نگارنده به اتفاق آفرینندهٔ آثار درخشان و ماندگارِ یادداشتهای زیرزمینی[13] و جنایت و مکافات از اینجا آغاز میشود.
تقسیمبندی
در ابتدا درد را از رنج تفکیک میکنم؛ در وهلهٔ بعد «درد امحاءپذیر» را از «درد امحاءناپذیر». سپس به سروقت «رنج امحاءپذیر» و «رنج امحاءناپذیر» میروم و ذیل آن به دوگانهٔ «رنج رهزن» و «رنج رهگشا میپردازم. در ادامه مصادیقی از رنج امحاءناپذیر را برمیشمارم و به بحث میگذارم.
درد را معادل pain به کار میبرم و رنج را معادل suffering. درد جنبهٔ جسمی و فیزیکال دارد. مثلاً دندان درد، پا درد و دست درد. رنج جنبهٔ روانی دارد و با روان و اگزیستانس و بودنِ ما بر روی این کره خاکی گره خورده است. درد جنبهٔ جسمانی دارد؛ اما رنج، سویهٔ غیر جسمانیِ پررنگی دارد.
درد امحاءپذیر؛ درد امحاءناپذیر
درد امحاءپذیر یعنی دردهایی که میتوانند به محاق رانده شوند، محو گردند و به پایان رسند. در مقابل، دردهایی را که به پایان نمیرسند، میتوان دردِ امحاء ناپذیر نامید. این دو چه تفاوتی با هم دارند؟ اگر من دچار بیماری آنفولانزا شوم تا چند روز بدندرد و احوال جسمانی ناخوشی دارم. وقتی که آن بیماری بر طرف شود و آن درد زایل گردد، من دیگر درد نمیکشم. یا اگر دندان درد دارم، وقتی سراغ دندانپزشک میروم و دندان من را ترمیم میکند، آن درد زایل میشود. اینها مصادیق درد امحاءپذیرند. یعنی دردهایی که روزی روزگاری محو میشوند؛ حالا در مدت زمانی کوتاه یا مدت زمانی غیرکوتاه.
اما دردهای امحاءناپذیر چه؟ برخی از دردهای جسمانی متأسفانه تا پایان عمر با افراد همراه است. کسانی که پوکی استخوان دارند یا افرادی که دچار بیماری سرطان پیشرفته میشوند، در مواردی با دردهای جسمانی زیاد دست و پنجه نرم میکنند؛ این دردها، مصداقِ درد امحاءناپذیر اند. میتوان آنها را کم کرد؛ ولی از بین نمیروند و تا پایان عمر با افراد هستند؛ مادامی که فرد بر روی این کرهٔ خاکی نفس میکشد و زندگی میکند.
رنج امحاءپذیر؛ رنج امحاءناپذیر
متناظر با دوگانهٔ «درد امحاءپذیر» و «درد امحاءناپذیر»، در باب رنج هم قصه از همین قرار است. از «رنج رهزن» و «رنج رهگشا» آغاز کنیم. رنج رهزن از جنسِ رنجهایی است که میکشیم، اما با آنها رویارو و مواجه نمیشویم؛ بلکه در کارِ سرکوب، انکار و یا فرافکنیِ آنهاهستیم. مثلاً وقتی که به تعبیر کارن هورنای، روانکاوِ نوفرویدی، تفاوت میان «خود انگارهٔ واقعی»[14] و «خودانگارهٔ آرمانی»[15] من زیاد است، ناخوش احوالم. در عین حال، نمیخواهم با این حقیقت مواجه شوم؛ که در مرحلهٔ انکارم و نمیکوشم به قدر وسع این فاصله را کمتر کنم. به تعبیر روان شناسان و روان درمانگران در مرحلهٔ «پیشا- تأمل»[16] قرار گرفته و در چنبرهٔ رنج رهزن گرفتارم. در مقام تمثیل، گوییِ توپی را با فشار زیر آب نگه داشتهام، که خوش ندارم آنرا خودم یا دیگران ببینند. مادامی که توپ زیر آب است نه خودم و نه دیگران آن را نمیبینیم. اما آن فشار، روان من را خراش میدهد و رنجور میکند. درست است که آنرا سرکوب کردهام، اما از بین نرفته است. توپ را با فشارِ دست نگه داشتهام و به شما لبخند میزنم. در عین حال نگرانم و نمیخواهم شما بدانید توپ زیر آب است. از اینرو، فشاررا تحمل میکنم و رنج میکشم. این رنج رهزن است و خراش دهندهٔ روان.
اگر من عزت نفس پایینی دارم و «نوازش خود»[17] در من کم است و در عین حال نمیخواهم با این معضل مواجه شوم، در حال دست و پنجه نرم کردن با رنج رهزن هستم. در میان درمانجویان خود کم ندیدهام کسانی که از «کمی عزت نفس»[18] رنج میبرند. آنها در وهلهٔ نخست نمیخواهند با این مقوله رویارو شوند. اما وقتی که «من» تصمیم بگیرم با رنجهایم مواجه گردم و دستم را از روی توپ بردارم تا بالا بیاید و پیش چشمانم قرار گیرد، فرایندی که در جای خود البته تلخ و دردناک است؛ آن «رنجِ رهزن» میتواند به «رنجِ رهگشا» بدل شود.
برخی از رنجهای رهزن میتوانند امحاءناپذیر باشند. یعنی اگر سالیان متمادی با رنجهایی که اینچنین در روان من و تو لانه کردهاند، مواجه نشویم، باقی میمانند و احوالِ ما را هم ناخوش میکنند. این نوع رنجهای رهزن، از جنس «رنجهای امحاءناپذیر» اند. اما اگر رنج رهزنِ بدل به رنج رهگشا شود و فرد بتواند سمندروار از این آتش در گذرد، آن رنج رهزن که از سنخ رنج امحاء پذیراست، نهایتاً از میان رخت بر میبندد و به محاق میرود.
انحاء رنجهای امحاءناپذیر
یک نوع از رنجهای امحاءناپذیر، رنجِ ناشی از مواجههٔ با حقیقت است؛ رنجی که محصول پای نهادن در اقلیم حقیقتورزی است. قدم زدن در اقلیم حقیقتورزی فرآیندی دردناک و هراسآور است. چنان که
سهراب میگوید:
«دوست من، هستی ترسانگیز است/ به صخرهٔ من ریز/ مرا در خود بسای، که پوشیده از خزهٔ نامم»[19]..
ترسانگیزی وهراسناکی از مقوماتِ این سنخ رنج امحاءناپذیر است. چنانکه در مییابم، پای نهادن در اقلیم حقیقتورزی، دو قسم دارد: «رنج امحاءناپذیر عارفانه» و «رنج امحاءناپذیرِ فلسفی-اگزیستانسیل». رنج امحاءناپذیر عارفانه از جنس دور افتادن از نِیِستان معنا و ساحت قدسیِ هستی است. ابیات نخستین مثنوی معنویِ مولوی از این حیث، نمونهٔ نیکویی است:
کز نیستان تا مرا بُبریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
ابیات فوق، مصداقی از رنج امحاءناپذیرِعارفانه است. سالک سنتیِ ما با فراق و دوری از مبدأ هستی روبرو گشته و مادامی که تخته بند تن خاکیِ خویش است، با رنج ناشی از عدم وصال مواجه است. بایزید بسطامی که میگفت: «اندوه نگاه دارید که مردان به برکت اندوه واصل گردند»[20]؛ بوالحسن خرقانی که میگفت: «قسمت کرد حق تعالی چیزها را بر خلق: اندوه را نصیب جوانمردان نهاد. ایشان نیز قبول کردند»[21] و «بارخدایا مرا به راهی بیرون بر که من و تو باشیم، خلق در آن راه نباشد. راه اندوه در پیش من نهاد، گفت: این اندوه باری گرانست، خلق نتوانند کشید…ورد جوانمردان اندوهی بود که به هیچ دو جهان درنگنجد»[22]؛ عطار نیشابوری که بانگ برمیآورد: «زکات عقل اندوه طویل است» و سپهری هم که میگفت: «نه، وصل ممکن نیست/ همیشه فاصلهای هست»، بر رنج امحاءناپذیر عارفانه تاکید میکردند[23].
مطابق با «سلوکِ اگزیستانسیل در روزگار کنونی» به روایت نگارنده، رنج امحاءناپذیرِ عارفانه که از جنس «غم سبز» است، با «سلوکِ عمودی» عجین میگردد؛ سلوکی که سلسله مراتبی است. کسی که نگاه هرمی و عمودی به هستی دارد و میخواهد از مرتبهٔ پایین به مرتبهٔ بالا و ساحت برین پر کشد، پای در اقلیم حقیقتورزی مینهد و رنج عارفانه را تجربه میکند. عموم عارفان و سالکانِ سنتی و برخی از دینداران متعارف، با این نوع رنج امحاء ناپذیر دست و پنجه نرم میکنند؛ نظیر آنچه پدرزوسیما و آلیوشا در برادران کارامازوف تجربه کردهاند. رنج امحاءناپذیرعارفانه که با «تنهایی عرفانی»[24] عجین گشته پایان نمیپذیرد، منزلگاه نهایی ندارد و به ساحل سکون نمیرسد؛ که با اگزیستانسِ انسان گره خورده و مادامی که سالک زنده است و زندگی میکند، در میانه هست.
افزون بر این، نوع دومی از رنج امحاء ناپذیر را میتوان سراغ گرفت؛ رنجی که محصول پای نهادن در اقلیم حقیقتورزی است و از جنسِ رنج امحاءناپذیرِ فلسفی-اگزیستانسیل. این رنج با «سلوک افقی» متناسب است و در میرسد. در اینجا فرد از پیشِ خود راه میافتد و پس از زیر و زبر شدن و اینسو و آنسو رفتن و متلاطم گشتن به پیش خود میرسد. سالک در این سفر اگزیستانسیل، به تعبیر میلان کوندرا، با «سبکی تحملناپذیر بار هستی» مواجه میشود، «سرشت سوگناک هستی» را میچشد و با «مسلمات هستیِ» به روایت یالوم که از جنسِ «تنهایی»، «معنای زندگی»، «اضطراب مرگ» و «آزادی و مسئولیت» اند، دست و پنجه نرم میکند.[25] این رنج امحاءناپذیر که محصول پای نهادن در اقلیمِ حقیقت ورزی است، سویهٔ فلسفی- اگزیستانسیل پررنگی دارد و مقصد و غایتی معین و از پیش مشخص در آن یافت نمیشود؛ گویی نفسِ به ادامه دادن ادامه دادن و پیش رفتن و در آغوش کشیدنِ احوال غریبِ وجودی در آن محوریت دارد.[26]
در عین حال، کسی که سلوک عمودی دارد و با رنج ناشی از پای نهادن در اقلیم حقیقت ورزی دست و پنجه نرم میکند هم رنج میبرد و رنجِ امحاء ناپذیر عارفانه را تجربه میکند. فیالمثل وقتی مولانا میگوید: «تا دمی از رنجِ هستی وارهند»، از این نوع رنج سراغ میگیرد و سخن میگوید. این هم یک نحوه از رنج کشیدن است؛ رنج امحاءناپذیر عارفانه. تعبیر قرآنیِ «لقد خلقنا الانسان فی کبد»: ما انسان را در رنج آفریدیم، نیز ناظر به این نوع رنج است.
حافظ هم که میگفت:
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیدهای
ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم
چون لاله می مبین و قدح در میان کار
این داغ بین که بر دل خونین نهادهایم
بربا داغ و رنج زاده شدن ما انسانهای پیرامونی تاکید میکرد؛ رنجی که مُهرش بر پیشانی ما خورده و از میان رخت بر نمیبندد. بسته به این که این غزل حافظ را متعلق به کدام یک از ادوار شاعری او بدانیم؛ میتوان آنرا ذیل رنج امحاءناپذیر عارفانه و یا رنج امحاءناپذیرِ فلسفی- اگزیستانسیل فهمید و صورتبندی کرد. توضیح آنکه حافظ متقدم که اشعار و غزلیات عارفانهٔ متعددی دارد، با سلوک عمودی بر سر مهر بود و رنج امحاء ناپذیر عارفانه را میچشید. در مقابل، حافظ متأخر که در کسوتِ «رند رواقی اندیش» در غزلیاتش ظاهر گشته، سلوک افقی پیشه کرده و بیشتر با رنج امحاء ناپذیر فلسفی-اگزیستانسیل دست و پنجه نرم میکند[27].
نوع دیگری از رنج امحاءناپذیر را میتوان ذیل «رنجِ ناشی از فقدان» انگاشت؛ اعمّ از رنج مواجههٔ با «شرورطبیعی» و «شرور انسانی»، رنج سربرآورده ازسوگواری و رنج ناشی از پیری، ناتوانی و بیماری. زلزله، سیل، سونامی و آتشفشان در زمرهٔ شرور طبیعیاند. این امور زندگی انسانها را سخت تحت تأثیر قرار میدهند و مصیبت بارند. از سوی دیگر، شرور انسانی یعنی آنچه عامل و مسبّب انسانی دارد. مثلاً در جنگی که در خطهٔ غزه در جریان است، سوگمندانه تا کنون[28] بیش از چهل و یک هزار نفر توسط ارتش اسرائیل کشته شدهاند؛ از این تعداد و در این میان هفده هزار زن و کودک جان باختهاند. رنج ناشی از شرّ اینجا بروز و ظهور مییابد. چرا چند هزار کودکی که هیچ کجای این نزاع و مخاصمهٔ سیاسی نیستند باید جان خود را از دست بدهند؟ این شرِّ مجسم، منشأ انسانی دارد و توسط انسان صورت گرفته است. رنجهای ناشی از مواجههٔ با شرور، اعمّ از شرور طبیعی و انسانی بر جای میماند، کم میشود اما از بین نمیرود.
همچنین، وقتی کسی عزیزی را از دست میدهد رنج میبرد؛ وقتی فردی شکست عشقیِ عمیقی را تجربه میکند، رنج میکشد. این رنجها ناشی از فقدان و محدودیت است، بسان ماسههای کنار ساحل که در مشت گرفتهای و آرام آرام از میان انگشتانت فرو میریزد و نقش زمین میگردد. این نوع رنج امحاءناپذیر کم میشود، اما از بین نمیرود.
افزون بر این، پریشانیِ ناشی از اِعمال قوانین طبیعت بر آدمیان پیرامونی که در بیماری، پیری و ناتوانی بروز و ظهور میکند، مصداق دیگری از رنجِ ناشی از فقدان است. پا به سن گذاشتنِ ومسنّ شدن مادر و پدر و دیگر عزیزان از این سنخ است و رنج حاصل از آن انسان را در چنبرهٔ خود گرفتار میکند.
همچنین، رنجی که ناشی از دیدنِ رنجِ دیگران است: «تو کز محنت دیگران بی غمی/ نشاید که نامت نهند آدمی». وقتی میبینم شما رنج میبرید، قاعدتاً من هم درگیر میشوم و رنج میبرم. عموم آدمیان این گونهاند و از رنجها و گیر و گرفت های دیگران مغموم میشوند؛ خصوصاً رنجهایی که پیش چشم ما رخ میدهند و برای کاستن از آن نمیتوانیم کاری انجام دهیم؛ که دستهایمان ناتوان و سیمانیاند.
بنا بر آنچه آمد، به لحاظ مفهومی میتوان رنج امحاء پذیر را از رنج امحاء ناپذیر تفکیک کرد و بازشناخت. رنجِ ناشی از پای نهادن در اقلیم حقیقت ورزی و رنجِ ناشی از فقدان، در زمرهٔ مهمترین انواع رنجهای امحاءناپذیراند. «رنج عارفانه» و «رنج فلسفی- اگزیستانسیل» دو مصداق بارز از «رنجِ مواجههٔ با حقیقت» و پای نهادن در اقلیم حقیقت ورزیاند. همچنین، «رنج ناشی از مواجههٔ با شرور»، «رنج ناشی از پیری، بیماری و ناتوانی»، «رنج از سرِ سوگواری» و «رنج بردن از رنج دیگران» نیز در زمرهٔ مصادیق مهمِ «رنج ناشی از فقدان» اند.
ویکتور فرانکل و ارزشهای نگرشی
ویکتور فرانکل دربارهٔ نسبت رنج بردن و معنای زندگی بصیرتهایی دارد که میتوان از آنها ذیل بحث از دوگانهٔ «رنجِ رهزن» و «رنجِ رهگشا» استفاده کرد. نیچه، فیلسوف آلمانیِ سدهٔ نوزدهم از «ارادهٔ معطوف به قدرت»[29] سخن میگفت. فرانکل با پیش چشم داشتن ایدهٔ محوریِ نیچه، از «ارادهٔ معطوف به معنا» سخن میگوید. به تعبیر دیگر، از منظر فرانکل، انسان حیوان معناکاو و معنایاب است. متفکران و محققان در طول تاریخ برای «انسان» تعاریف متعددی بدست داده و از آن تعیین مراد کردهاند: «حیوان ناطق»، «حیوان اخلاقی»، «حیوان ابزارساز»، «حیوان قصه گو»…. بر این سیاق، میتوان انسان را «حیوان معناکاو» یا «حیوان معناجو» هم به حساب آورد و انگاشت. فرانکل در روایت خود، مبتنی بر تجربهٔ زیستهٔ دهشتناک اش در آشویتس، سه ستون و ارزش را که قوام بخش معناجویی و معناکاوی اند و برسازندهٔ معنای زندگی، بر میشمارد: «ارزشهای خلاق»[30]، «ارزشهای تجربی»[31] و «ارزشهای نگرشی»[32]. همچنین بر «انسان از خود فرارونده»[33] تاکید میکند، انسانی که در خود نمیماند و معطوف به بیرون از خود و گشوده است و به همین سبب از شخصیت سالم برخوردار است.[34]
ارزشهای نگرشی به روایت فرانکل ارتباط وثیقی با بحث ما دارد. مراد از این ارزشها چیست؟ ارزشهای نگرشی از سنخِ نحوهٔ مواجههٔ ما با رنجهایمان است. برخی آنرا «ارزشهای گرایشی» ترجمه کردهاند؛ برابرنهادِ «ارزشیهای نگرشی» را بیشتر میپسندم. وضعیت فرانکل را در نظر بگیرید. آیا از این تلختر و ویران کننده تر متصور است؟ اکثر اعضای خانوادهات در جنگ جهانی کشته شوند و سه سال در اردوگاه آشویتس که به اردوگاه مرگ موسوم بود، به نحو فوق العاده طاقت فرسایی شب و روز را با زجر و رنج و سختی و بلاتکلیفی دوره کنی و بگذرانی؛ با این وجود، به ادامه دادن ادامه دهی. لُبّ سخن فرانکل این است که وضعیت ما در جهان پیرامون به رغم همهٔ بادهای ناموافقی که میوزد، همهٔ رنجهای ضرور و غیر ضروری که برسرمان آوار میشود، آنقدر فاجعه بار نیست که همه چیز را فرو نهیم و زندگی را رها کنیم و صحنهٔ هستی را ترک گوییم. بلکه در نا امید کننده ترین وضعیتها هم میتوان به نحوی به رنج خود معنا بخشید و درس آنرا گرفت و بکار بست. به تعبیر دیگر، نحوهٔ مواجههٔ من وتو با رنجهایمان میتواند به زندگی معنا ببخشد؛ کاری که خود فرانکل در آن وضعیت دهشتناک با زندگی خویش کرد.
بخشی از مواجههٔ روشمند با رنج و معنا بخشیدن بدان، عبارت است از رسیدن به مقامِ «پذیرش عمیق»[35]؛ هر چند کارِ سختی است. در عین حال، اگرکسی بتواند با مدّ نظر قراردادنِ ارزشهای نگرشی، نحوهٔ مواجههٔ خود با رنجهایش را سامان بخشد و پای در وادی پذیرش گذارد، آن رنجِ رهزن میتواند بدل به رنجِ رهگشا شود و از حجم اش کاسته شود. مادامی که فرد در مقام «انکار» و یا «فراکنی» است، آن رنجِ رهزن برجای میماند. اما اگر جدّ و جهدی ورزد و سرمهای بر چشم کشد و به نحو دیگری در آن نظر کند، آن رنج میتواند به «رنجِ رهگشا» بدل شود. حال این رنج رهگشا دو حالت دارد. در موقعیتهایی حجم آن کم میشود اما همچنان باقی میماند و در عداد رنجهای امحاءناپذیر بحساب میآید. در موقعیتهایی دیگر، رنج رهزن بدل به رنج رهگشا میشود و در ادامه بسان برفی در برابر آفتاب آب میشود، از بین میرود و در زمرهٔ رنجهای امحاء پذیر قلمداد میگردد.
در مثالی که پیشتر آمد، فردی توپی را با فشار زیر آب نگه میدارد. مادامی که فرد در مقام انکار و یا فرافکنی است، نه خودش آنرا میبیند و نه اجازه میدهد کسی آن توپ را نظاره کند. نتیجه این میشود که با رنج رهزن دست و پنجه نرم میکند و آسیب روانی میبیند. مثلاً وقتی که من خود را از دوست ندارم و برای خود ارزش چندانی قائل نیستم، اگر با آن مواجه و روبرو نشوم، برای سالیانِ سال این رنج رهزن در من میماند و روانم را میخلد و میخراشد. اما اگر نگرش خود را تغییر دهم و بکوشم از طریق پذیرش، به رنج ام معنا دهم و در پی «پذیرش» و «تغییر» آن برآیم، آنوقت رنجِ رهزن بدل به رنجِ رهگشا میشود؛ همانطور که تیک نات هان مینویسد:
«یکی از دشوارترین کارها برای ما پذیرفتن این واقعیت است: هیچ قلمرویی نیست که در آن تنها شادی باشد و بس، بی هیچ رنجی… میتوان رنجها را دگرگون ساخت. به محضِ اینکه دهانمان را باز میکنیم تا از «رنج» سخن بگوییم، میدانیم که نقطهٔ مقابل رنج نیز همان جاست. هر جا که رنج باشد شادی هم حضور دارد…مهارت شادی، به طور هم زمان، مهارت درست رنج بردن نیز است. اگر بدانیم چگونه از رنجهایمان به درستی بهره ببریم، میتوانیم آنها را دگرگون سازیم و بسیار کمتر رنج بکشیم.»[36]
برادران کارامازوف و رنجِ امحاءناپذیر
چنانکه آمد، رنجهای ناشی از مواجههٔ با حقیقت و پای نهادن در اقلیم حقیقت ورزی، همچنین رنج ناشی از مواجههٔ با شرور، مصادیق مهمی از رنجهای امحاءناپذیر اند. خوش دارم جهت ایضاح بیشتر این امر، به برادران کارامازوف بپردازم و دیالوگهای تأمل برانگیز «ایوان» و «آلیوشا» در فصول سه تا پنج را مرور کنم[37]. این گفتگوی عافیب سوز، روایتی از رنجِ امحاءناپذیر را به نیکی به تصویر کشیده است.
آلیوشا در کلیسا کشیش است. ایوان شکاک است و با «ایمان شکاکانه» دست و پنجه نرم میکند؛ گویی شک گریبانش را رها نمیکند و نمیتواند احوال شکاکانه را فرو نهد[38]. او در ابتدا راجع به احوال اگزیستانسیلِ خود با آلیوشا سخن میگوید و در ادامه مسئلهٔ شرور را پیش میکشد. ایوان خطاب به آلیوشا میگوید:
«چگونه ممکن است مدعی شوم که به وجود خدا پی بردهام؟ من با نهایت شرمساری تصدیق میکنم که قادر به حل این مسائل نیستم.»[39]
ذهنِ ایوان یک ذهنِ منطقی است. او به آلیوشا میگوید: «به این مسائلِ بغرنج و مخصوصاً به این مسئله که آیا خدایی وجود دارد یا نه اساساً نیندیش. این مسائل در خور ذهنی که توانایی ادراک ابعاد ثلاثه را دارد نیست.»[40]
ایوان راجع به هندسهٔ اقلیدسی هم در گفتگوی با آلیوشا اشاره میکند:
«اما فیلسوفان و هندسه دانانی وجود داشته و هنوز هم وجود دارند که مشکوک هستند کره زمین یا به طور کلی حقیقت کاملاً تابع هندسهٔ اقلیدس باشد و حتی کار را به جایی میرسانند که میگویند دو خط موازی که بر طبق اصول هندسه اقلیدس به هیچ روی نمیتوانند در زمین یکدیگر را تلاقی کنند، ممکن است در فضایی لاینتاهی در جایی به یکدیگر برسند… ما که عقلمان تنها قادر به درک هندسهٔ اقلیدس است آیا میتوانیم مسائلی را که به این دنیا تعلق ندارند حل کنیم؟»[41]
او در ادامه مبتنی بر ذهنِ صورت بندی شده و منظم اش و تحت تأثیر قوانینِ هندسه و علم جدید اذعان میکند که ذهن ما توانایی ادراک این مسئله که آیا خدایی وجود دارد یا نه را ندارد و میافزاید: اگر بخواهی، من ایمان میآورم؛ ایمانی که صبغهٔ غیر عقلانی دارد.
این مواجهه از جنس پای نهادن در اقلیم حقیقتورزی است. از منظر ایوان فراچنگ آوردنِ حقیقت، فرایندی پیچیده و تو برتو است، که «کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ/ کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم[42]». ذهن ما قدرتِ سخن گفتن و استدلال کردن دربارهٔ وجود خداوند را ندارد. به تعبیر گابریل مارسل، مقولهٔ خداوند و امر متعالی از جنس «راز» است، نه «مسئله»؛ از اینرو نمیتوان بر آن محیط گشت و فائق آمد و به پاسخ فیصله بخشی دربارهٔ «معمای هستی» و «راز دهر» رسید. به تعبیر حافظ:
چیست این سقف بلند سادهٔ بسیار نقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
حدیث از مطرب و میگو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
هرشبنمی در این ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد
ایوان در عین حال تاکید میکند:
«منظور من انکار وجود خدا نیست… من مانند هر کودکی یقین دارم که سرانجام همهٔ دردهای پایان خواهد یافت و همهٔ زخمهای انسان التیام خواهد پذیرفت.»[43]
عقل اقلیدسیِ ایوان در این میان حیران گشته و راهی به جایی نبرده. او رنج اگزیستانسیلی را تجربه میکند[44]؛ که خود را در جهان در جای امنی نمیبیند و خویش را در دل جهان کبیر نمیانگارد و نمییابد. گویی، رنج ناشی از پای نهادن در اقلیم حقیقتورزی را مزه مزه میکند؛ رنج فلسفی-اگزیستانسیل؛ نه رنج عارفانه. در عین حال، این حیرانی و سپر انداختن جهان را بدل به جای ایمنی برای ایوان نکرده است. اینجا با فقدان «خوش بینی کیهانی»[45] به نزد ایوان مواجهایم؛ نگرشی که فیلسوف دین معاصر، جان هیک آنرا تبیین کرده است[46]. سالکی که نمیتواند سرمهای بر چشم کشد و خوش بینیِ کیهانی پیشه کند و «وزنِ بودن» را بچشد و با هستی از در صلح و امنیت در آید، در این دنیا رنج میکشد؛ رنجِ اگزیستانسیلِ امحاءناپذیرِ ژرف، رنجی که با سلوکِ افقی عجین میگردد. ایوان که به سروقت حقیقت رفته، ایمانش از جنس ایمان شکاکانه است، نه ایمان شورمندانه؛ رنجی هم که نصیب میبرد، رنج فلسفی- اگزیستانسیل است، نه رنج عرفانی.
برادران کارامازوف و شرور عالم
داستایفسکی در برادرانِ کارامازوف به مقولهٔ شرور عالم نیز میپردازد. بحث عافیت سوزی است، خصوصاً وقتی پای کودکان در میان باشد و رنجی که بر روی این کره خاکی میکشند. ایوان پس از ذکر چند نمونه از سبعیتِ جاری و ساری در میان انسانهای بالغ، از جمله داستان اعدام قاتلی به نام ریچارد در شهر ژنو[47]، میگوید من کاری به رنج و مصائب بزرگترها ندارم. بر این امر هم تاکید میکند که بزرگترها میوه دانایی را خورده و بر روی کرهٔ خاکی هبوط کردهاند. اما کودکان چه؟ آنها چه گناهی مرتکب شدهاند؟
ایوان در مواجههٔ با شرور عالم، خصوصاً رنج کودکان، رنج امحاءناپذیرِعظیمی را تجربه میکند. آلیوشا هم رنج میبرد، اما رنجش از لونی دیگر است؛ از سنخ واگوییِ گلهٔ خود به خداوند و آنرا ذیل حکمت و مصلحت خداوند معنا کردن و فهمیدن. کاری که از طاقت ذهنی و روانیِ ایوانِ شکاک بیرون است. حافظ که میگفت:
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کائن همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
از زخمهای نهان و آشکار جاری به خداوند گله میکرد و رنج خودرا بر آفتاب میافکند. آلیوشا هم از رنج کودکان رنج میبرد و از آن متأثر میشود، اما آنرا ذیل آموزههای سنت مسیحی و مشیّتِ پدر آسمانی میفهمد و بدان معنا میبخشد. به تعبیر دیگر، آنچه در این میان محوریت دارد، نگرش سالک و نحوهٔ معنا کردن و فهمیدنِ رنج ناشی ازمواجههٔ با شرور انسانی است، که «ما هیچ، ما نگاه». به نزد ایوان که شکاکانه در هستی مینگرد و بر خلاف آلیوشا بهرهای از سلوک عمودی نبرده و دلمشغول سلوک افقیِ خویش است؛ هضم و فهمیدن و معنا بخشیدن به شرور انسانی بسی سختتر و دلخراش تر است.
در سنت ایرانی- اسلامی ما، عطارنیشابوری یک سالک سنتیِ رنج اندیش بود و با مسئله شرور خیلی درگیر بود. نهایتاً هم در یکی از شرور انسانی- حملهٔ مغول به ایران- جان باخت و کشته شد. از این منظر، در میان قدما از برجستهترین شاعران و سالکانی است که به مسئله شرور و رنج اندیشیده است. از این حیث میتوان او را با مولوی مقایسه کرد. مولانا ظاهراً این رنجها را رنج نمیدید و به تعبیر شمس تبریزی از وجه کبریایی در عالم مینگریست؛ که ما موجوداتی نیستیم که در برابر قدرت و عظمت و ارادهٔ خداوند و تجلی آن در هستی، از پیش خود استقلال و هویتی داشته باشیم:
هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش
ما همه لاشیم با چندین تراش
اول و آخر تویی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
مطابق با این نگاه وحدت وجودی، عالم و دریای هستی آکنده از تجلیات خداوند است و موجودات تشخّص و تعیّنی از پیش خود ندارند:
گاه خورشیدی و گه دریا شوی
گاه کوه قاف و گه عنقا شوی
تو نه این باشی نه آن در ذات خویش
ای فزون از وهمها وز بیش بیش
شیخ نجم الدین کبری که دربارهٔ حملهٔ مغولان به ایران میگفت: «باد استغنای خداوند است که میوزد»، هم از همین منظر در عالم مینگریست.
بر خلاف مولوی بلخی و شمس تبریزی، عطار نیشابوری از هضم مقولهٔ مهیبِ شرورعاجز بود؛ از اینرو به تعبیر رابعهٔ عدویه، عارفهٔ بزرگ سدهٔ دوم، به «افسوس داشتن»[48] و تسخر زدن در هستی و اعتراض به خداوند و طنز گویی و «طنز الاهیاتی» روی آورد، مگر قدری از انبوه «بار هستی» بکاهد و دل بی قرار خود را تسلا بخشد؛[49] شیوه و راهکاری که خیام و حافظ هم در کار آوردند و در مصاف با شرور بی امان عالم با خود زمزمه میکردند:
گر برفلکم دست بدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلکی دگر چنان ساختمی
کآزاده به کام خود رسیدی آسان
گر کار فلک به عدل سنجیده بدی
احوال فلک جمله پسندیده بدی
ور عدل بدی به کارها در گردون
کی خاطر اهل فضل، رنجیده بدی
و:
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر خاک خطاپوشش باد
در ادامهٔ این گفتگوی عافیت سوز، ایوان به کتاب تاریخیِ «بایگانی» میپردازد؛ به قصهٔ زندگی ژنرالی که در آن ایام املاک فراوانی داشت. او پس از ترک خدمت در املاک خودش مستقر میشود. خیمه و خرگاه و خدم و حشم بسیاری داشت. صاحب دو هزار برده بود. سوارانی داشت که همه لباس متحدالشکل داشتند. چند صد سگ هم در اختیار او بود. روزی بر حسب تصادف، سگی که از قضا سگ مورد توجه ژنرال و ارباب بود، هنگام بازی کردن با پسر بچهٔ بردهای هشت ساله پایش آسیب میبیند. چند روزبعد وقتی ژنرال میبیند که که سگش هنگام راه رفتن میلنگد، علت را جویا میشود. ماجرا را به او میگویند ژنرال دستور میدهد کودک را دستگیر کنند. از او میپرسد چرا چنین جنایتی را مرتکب شدهای؟ او را به زندان میافکنند. فردا سپیده دم ژنرال به اتفاق سواران خود به شکار میرود. خیلی از رعایا را جمع میکند برای اینکه درس عبرتی به آنها بدهد. مادر کودک در ردیف اول ایستاده بود. کودک را از زندان بیرون میآورند. یکی از روزهای سرد پاییز بود. دستور میدهد لباسهای کودک را در آورند. پس از آنکه عریان میشود و سخت از سرما میلرزد ژنرال میگوید او را بدوانید. کودک هم شروع به دویدن میکند. آنوقت سگها میدوند و به کودک حمله میکنند و پیش چشم حاضران از جمله مادرش او را قطعه قطعه میکنند…
ایوان به آلیوشا میگوید: به نظرت با چنین مردی چه باید کرد؟ تو فکر میکنی با انسانی که سبعیت و خوی حیوانی او اینگونه عمل میکند و رنج بی امان بر کودکان را جایز میشمارد و اِعمال میکند چه باید کرد؟ رنجهایی که به سختی بتوان در آن معنایی سراغ گرفت. سپس تاکید میکند که میدانم با گفتن این سخنان تو را هم رنجور میکنم. اما این مسئله گریبان من را رها نمیکند. اسم آن را میخواهی عصیان یا هر چیز دیگر بگذار؛ من از هضم و فهم آن عاجزم. نمیتوانم رنج کودکان را برای خود معنا کنم. چرا آنها باید در این عالم تا این اندازه رنج ببرند؟
از تصاویری که ایوان پیش روی آلیوشا ترسیم میکند، ناظر به دژخیمانی است که کودکان روسی را به جدّ آزار و اذیت میکردند. دیگری، تنبیه کودکان توسط مادر و پدرهاست؛ پدرهایی که با ترکههای خاردار بچهها را کتک میزدند. کودکان در ابتدا از شدت درد و سوزش فریادهای دلخراش میکشیدند؛ از جایی به بعد حتی قادر به فریاد کشیدن هم نبودند. ایوان میپرسد چرا کودکان باید تا این میزان رنج ببرند؟
موارد یاد شده مصادیقی از رنج امحاءناپذیرِ ناظر به مواجههٔ با شرور انسانی در عالماند؛ شرور انسانی به روایتی که ایوان برکشیده و نقش اطفال و کودکان را در آن برجسته کرده است. در ادامه، ایوان به پدیدهٔ انکیزیسیون اشاره میکند؛ سوزاندن مرتدّان که در قرون وسطا رخ میداد و مصداقی دیگر از رنج بی امان و هولناک بود.
مفتّش اعظم و رنج ناشی از شرور انسانی
در فصل پنجمِ برادران کارامازوف، ایوان به شعرهایی که سروده اشاره میکند. شعری که موضوعش در اسپانیا در شهر «سویل» در یکی از تلخترین ادوار انکیزیسیون روی میدهد؛ روزگاری که هر روز در اکثر کشورها به افتخار خدا عدهٔ بی شماری سوزانیده میشدند و:
«در میان شعلههای زیبا
مرتدینِ خبیث را میسوزانیدند.»[50]
دورهٔ قرون وسطی است؛ انکیزیسیون (تفتیش عقاید) بر صدر نشسته و مرتدها را به دلالت اسقف بزرگ میسوزانند. در همین حال و احوال است که مسیح ظهور میکند و پس از سیزده قرن سر بر میآورد. در این فقرات درخشانِ رمان، داستایفسکی از منظر الاهیاتی-اگزیستانسیل رنج انسان را به نیکی به تصویر میکشد. مسیح ظهور کرده و افرادی به گرد او جمع میشوند. مسیح با لبخندی مشحون از مهر از میان جمعیت عبور میکند. مردم گِرد او جمع میشوند و از او میخواهند که مریضان را بسان گذشته شفا دهد. مسیح خود را معرفی نمیکند، اما همهٔ شواهد گواهی میدهد که او ظهور کرده است. ولولهای در میان مردم افتاده که مسیح آمده است. با حضور او در میان جمعیتی که تابوتی را مشایعت میکنند و گفتن آهستهٔ چیزی، ناگهان دختر از میان تابوت برمیخیزد و مینشیند. جمعیت منقلب شده، فریاد میکشد و میگرید. در همین هنگام است که مفتّش اعظم از جلوی کلیسا عبور میکند. پیرمردی نود ساله که امروز لباس مجللِ اسقفی خود را به تن ندارد؛ لباس را دیروز هنگام سوزانیدنِ مرتدان به تن کرده بود. او از دور همه چیز را به دقت میبیند و چهره در هم میکشد. به سربازان و نگهبانان دستور میدهد که مسیح را دستگیر کنند و به زندان ببرند. قدرت او آنقدر زیاد است و مردمان چنان از او حساب میبرند که راه را برای پیش رفتن سربازان باز میکنند. نگهبانان مسیح را دستگیر کرده، در حجرهٔ تنگی در ساختمان کلیسا حبس میکنند.
شب هنگام است که مفتّش بزرگ درِ زندان را میگشاید در حالی که چراغی به دست دارد. لحظهای در آستانهٔ در میایستد. با دقت به صورت زندانی نگاه میکند. به او میگوید: «این تو هستی؟ خودت هستی؟»[51] و پاسخی نمیشنود. مسیح ساکت است. اسقف ادامه میدهد: «پاسخ نده! خاموش شو! گذشته از این تو چه میتوانی بگویی؟ خوب میدانم تو چه خواهی گفت؟ اما تو حق نداری بر آن چه که تاکنون گفتهای چیزی بیفزایی. چرا برای مزاحمت ما آمدهای؟ تو برای اذیت کردن ما آمدهای و خودت خوب میدانی. اما هیچ میدانی فردا چه خواهد شد؟ من نمیدانم تو که هستی و میل ندارم بدانم. نمیدانم آیا خودت هستی یا اینکه شبح توست؟ لیکن فردا تو را محکوم خواهم کرد و مانند منفورترین مرتدی تو را خواهم سوزانید و همین مردمی که امروز پاهای تو را میبوسیدند فردا به یک اشاره من خود هیزم به آتش خواهند ریخت! هیچ میدانی؟ آری شاید هم خودت بدانی.»[52]
مسیح ساکت است و مفتّش اعظم را نگاه میکند. به روایت ایوان، اسقف اعظم در ادامه به مسیح میگوید: «تو همه اختیاراتِ خودت را به پاپ تفویض کردهای و اکنون همهٔ قدرت در دست پاپ است و هیچ نیازی بدان نبود که تو به اینجا بیایی و باعث ناراحتی ما شوی.»[53]
و بعد از مسیح سؤال میکند:
«آیا تو حق داری یکی از اسرار جهانی را که از آنجا آمدهای فاش کنی؟»[54] و بدون معطلی و پیش از سخن گفتن مسیح میگوید: «خیر! تو چنین حقی را نداری. زیرا از طرفی نباید چیزی بر آنچه قبلاً گفته شده است بیفزایی و از طرفی دیگر نباید بشر را از آن آزادی که تو هنگام بسر بردن در زمین با آن همه شور و حرارت از آن دفاع میکردی محروم سازی. هر آنچه تو اکنون افشا کنی به بنیان آزادی ایمان لطمه خواهد زد و به صورت معجزهای وانمود خواهد شد.»[55]
طنزِ تلخی در این مونولوگ موج میزند. مفتّش اعظم به مسیح میگوید تو تمام اختیاراتت را به پاپ تفویض کردی. برای چه دوباره آمدی؟ با آمدنت جای ما را تنگ کرده، منزلت و معیشت و منافع ما را مختل کرده و به خطر انداختهای. سپس مسیح را تهدید میکند که اگر بمانی، ترا فردا نظیر سایر مرتدان خواهم سوزاند. در روایتِ تکاندهندهٔ داستایفسکی از قول ایوان، مسیح تماماً ساکت است و نظاره گر.
نهایتاً مفتّش اعظم، پس از مونولوگی طولانی خاموش میشود. او «در انتظار پاسخ زندانی {مسیح} میماند. این سکوت برای او بسی دردناک است. او مشاهده کرده بود که زندانی به سخنان او گوش میدهد و در عین حال با نگاه نافذ و ملایمی به او مینگرد بدون اینکه بخواهد به او پاسخی بدهد. پیرمرد مایل بود که زندانی به او چیزی بگوید حتی اگر سخنان او تلخ و دشوار باشد. اما ناگهان زندانی به آرامی نزدیک پیرمرد میشود و لبان بی خون او را میبوسد. این است تنها جواب او! پیرمرد به لرزه میافتد… به طرف در پیش میرود، آن را باز میکند و به زندانی روی آورده میگوید: برو و دیگر باز نگرد هرگز! زندانی غرق در تاریکی شهر میشود و ناپدید میگردد.» [56]
روایتِ ایوان از آنچه میان اسقف اعظم و مسیح میگذرد، تراژیک و عافیت سوز است و رنج امحاء ناپذیر ناشی از مواجههٔ با شرور و استیصالی را که در فضا موج میزند، به تصویر میکشد. حتی مسیح هم نمیتواند مانع از مرتد سوزی شود و از حجم رنجِ بی امان مردمان بکاهد. مسیح دین و آئینی آورده، حال کسانی به اسم او و تحت لوای آموزههایش، نهاد رسمی دیانت را تأسیس کرده، بر صدر نشسته، خیمه و خرگاهی فراهم کرده، منافع معیشتی و موقعیّتیِ بسیار میبرند، خلایق را آزار و اذیت میکنند؛ اکنون خدا را هم بنده نیستند، وقعی به حضور مسیح نمینهند و حتی او را به سوزاندن تهدید میکنند. مسیح هم نمیتواند نقطهٔ پایانی بر این رنج عیان و عریان بگذارد:
نمیدانم چه میخواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
درون سینهام دردیست خونبار
که همچون گریه میگیرد گلویم[57]
میتوان روایت تکان دهندهٔ داستایفسکی را اینگونه فهمید که رنج ناشی از مواجههٔ با شرور انسانی تمامی ندارد و به انحاء گوناگون در میرسد. شرّی که اینجا اسقف اعظم از طریق مرتد سوزی ایجاد میکند؛ یادآور سنّت سیئهٔ انکیزیسیونی است که جوردانو برونو و امثال او را در آتش جهالت و منفعت خود سوزاند و خاکستر کرد. طنز تلخ ماجرا این است که مسیح هم نمیتواند از این بلیّهٔ عام و شرّ مجسم جلوگیری کند و زورش به اسقف اعظم نمیرسد. از اینرو، رفتن را بر ماندن ترجیح میدهد و در تاریکی شب ناپدید میشود. اسقف هم به کار و بار محنت زای خود ادامه میدهد؛ کار و باری که رنج امحاءناپذیرِ ناشی از مواجههٔ با شرورِ انسانی را به تصویر میکشد.
رنج امحاءناپذیر، انحاء متعددی دارد. هم محصول پای نهادن در اقلیم حقیقتورزی است؛ هم ناشی از مواجههٔ با شرور عالم است، اعمّ از شرور طبیعی و شرور انسانی. رنج منتج شده از مرتد سوزی، مصداقی از رنجِ امحاءناپذیری است که تحت لوای خدا و دیانت و رستگاری بر انسانها بار میشود؛ پدیدهای که میتوان از آن به «آلیناسیون دینی» تعبیر کرد.[58] بر صدر نشستن قرائت و روایتی از دیانت که بریده از اخلاق و شهودهای اخلاقی متعارف است و آنها را فرو مینهد و «انسان را رعایت نمیکند»، آدمی را از خود بیگانه میکند و دیگر انسانهای گوشت و پوست دارِ پیرامونی را سخت آزرده و رنجور میسازد. این امر در سنن گوناگون، تحت لوای دیانت و قرائت رسمیِ از آن صورت میگیرد. در این میان، باورمندانِ به قرائت رسمیِ از دیانت، حاملانی که کرامت انسان را رعایت نمیکنند و عقیده را برتر از جان میانگارند، بر حجم رنجوری انسانها سخت میافزایند.
روایت تسوایگ از داستایفسکی و رنج او
اشتفان تسوایگ در اثر خواندنیِ «سه استاد سخن» دربارهٔ داستایفسکی مینویسد:
«داستایفسکی را اگر از درون تجربه نکنیم، هیچ است؛ چه تنها در درون، یعنی در ژرفترین و جاودانیترین و تغییرناپذیرترین بخش وجود است که میتوانیم امید اتصال سلول به سلول به او را در سر بپرورانیم… داستایفسکی مدت شصت سال در این عذاب الهی رنج برد و به خداوند که جاودانهترین رنجهاست همچون رنجهای خویش و بیش از هر کس دیگر عشق ورزید. عشق به رنج کشیدن ژرفترین اندیشهٔ وجود داستایفسکی است. مدت شصت سال برای وصال او به مبارزه برمیخیزد و به مانند «علف خشک» در حسرت و اشتیاق ایمان میماند. او همچون رها شدهای ابدی در طلب پیوستگی و یگانگی است و همچون تعقیب شدهای ابدی در طلب استراحتی کوتاه.[59]»
به روایت تسوایگ، داستایفسکی با رنج کشیدن مأنوس بوده، گویی عشق به رنج کشیدن داشته، در چنبرهٔ عذاب الهی گرفتار گشته، میان خوف و رجاء و زیر و زبر شدن و پر و خالی دیدن عالم آونگ آسا در نوسان بوده، بسان علف خشکی در حسرتِ اشتیاقِ ایمان روزگار را سپری میکرده و همچون تعقیب شدهای ابدی، هر چه «ساحل سرد سکون» را سراغ میگرفته، آنرا کمتر مییافته است.
سالک مدرنِ روسی ما، در پی خداوند به هر کوی و برزنی سر میزده و نظیر بوسعید ابی الخیر، او را: «گاه یافتمی گاه نایافتمی».
داستایفسکی در یکی از نامههایی که از سیبری برای همسرش مینویسد، اذعان میکند:
«میخواهم برای شما در مورد خودم بگویم. من فرزند این دوران، فرزند بی ایمانی و شک هستم. البته کاملاً برایم واضح هست تا آخر عمر چنین خواهم بود. این امر مرا به طور وحشتناکی زجر میدهد. اکنون اشتیاق به ایمان نیز که هر قدر دلایل نفی کنندهام بیشتر باشد شدیدتر میشود، مرا رنج میدهد.»[60]
نویسندهٔ جنایت و مکافات کمتر به این وضوح سخن گفته که در حسرت و اشتیاق ایمان به سر میبرده، او در عمر خود با رنج مأنوس بود و آنرا فراوان مزه مزه میکرد. چه وقتی که در سیبری میزیست، چه هنگامی که زیر و زبر میشد و بالا و پایین میرفت و آثار خلاقانهٔ گرانسنگ خود را مینگاشت.
بپرسیم رنجِ داستایفسکی از چه سنخی است؟ رنج امحاءناپذیر؟ رنج ناشی از مواجههٔ با حقیقت و پای نهادن در اقلیم حقیقتورزی؟ رنج ناشی از مواجههٔ با شرور؟
داستایفسکی با اندیشیدن به مفهومِ خداوند بالا میرود، پایین میآید و از پی بوسعید، گاه او را مییابد و گاه نمییابد[61]. این رنجها، محصول پای نهادن در اقلیم حقیقتورزی است، با سلوک افقی تناسب زیادی دارد و از جنس رنج امحاء ناپذیر فلسفی- اگزیستانسیل است. افزون بر این، رنج ناشی از مواجههٔ با شرور عالم نیز، به گواهی مکتوبات و آثار، گریبان او را مکرراً چاک میکرده است.
رصد کردنِ احوال داستایفسکی از این مهم پرده بر میگیرد که او با رنج ناشی از پای نهادن در اقلیم حقیقت ورزی نرد عشق میباخته، «در پی آواز حقیقت میدویده»، در کشاکش رنج و معنا بسر میبرده، جدال شک و ایمان گریبان او را رها نمیکرده، همچنین رنج ناشی از مواجههٔ با شرور این عالم او را به حال خود نمیگذاشته و مشغول میکرده. از پی مولانا که میگفت:
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
داستایفسکی نیز زیر و زبر میشد و قبض و بسط وجودی را میچشید و انحاء رنج امحاءناپذیر را تجربه میکرد؛ رنجهایی که گریز و گزیری از آن نیست و با اگزیستانس و بودنِ انسان بر روی این کرهٔ خاکی گره خورده است.
سخن پایانی
در این جستار، ابتدا میان درد و رنج تفکیک گشت. بعد دردِ امحاءپذیر از درد امحاءناپذیر تمییز داده شد. سپس به سراغ رنج امحاءناپذیر و رنج امحاءپذیر رفتیم. ذیل آن به دوگانهٔ رنج رهزن و رنجِ رهگشا اشاره شد. چگونگی بدل شدن رنجِ رهزن به رنجِ رهگشایی که میتواند محو گردد و در زمرهٔ رنج امحاءپذیر قرار گیرد نیز صورتبندی گردید.
سپس به سراغِ رنجهای امحاءناپذیر و مصادیق آن رفتیم. «رنج ناشی از مواجههٔ با حقیقت» و پای نهادن در اقلیم حقیقتورزی که منقسم بر دوقسم «رنج عارفانه» و «رنج فلسفی-اگزیستانسیل» است، همچنین نسبتش با سلوک عمودی و سلوک افقی را بررسیدیم. در ادامه، ذیل بحث مصداق دیگری از رنج امحاءناپذیر که «رنج ناشی از فقدان» باشد، رنج ناشی از مواجههٔ با شرور، اعمّ از شرور طبیعی و شرور انسانی، بررسی شد. مصادیق دیگرِ رنج ناشی از فقدان نیز توضیح داده شد.
درادامه، با مبنا قراردادنِ فقرات مختلفِ اثر خواندنی و دورانساز داستایفسکی، برادران کارامازوف، مصادیقی از رنج امحاء ناپذیرِ ناشی از پای نهادن در اقلیم حقیقت ورزی و رنج امحاء ناپذیر ناشی از مواجههٔ با شرور روایت گردید.
امیدوارم از لابلای سطور این سفر اگزیستانسیلِ درازدامن، خواننده، افزون بر نظاره کردنِ حدیث بیقراری و زیر و زبر شدنهای نویسنده که بسان ماهی گریزی در برکههای آینه، فرّار و سیال است و بالا و پایین میشود و از اینسو به آنسو میرود[62]، با روایت نگارنده از مفهوم «رنج» و انقساماتش به عنوان یکی از ستونهای سلوکِ اگزیستانسیل در روزگار کنونی، آشنا گشته و همنورد افقهای دور شده باشد:
«تا سواد قریه راهی بود
چشمهای ما پر از تفسیر ماه زندهٔ بومی،
شب درون آستین هامان…
هر یک از ما آسمانی داشت درهر انحنای فکر
هر تکان دست ما با جنبش یک بال مجذوب سحر میخواند.
جیبهای ما صدای جیک جیک صبحهای کودکی میداد.
ما گروه عاشقان بودیم و راه ما
از کنار قریههای آشنا با فقر
تا صفای بیکران میرفت.»[63]
* صورت منقح و بازنویسی شدهٔ درسگفتاری سه جلسهای دربارهٔ «برادران کارامازوفِ» داستایفسکی که سال گذشته در کلاب «جامعهٔ باز» برگزار شد. درنهایی شدن این جستاربلند، ازملاحظات ونکته سنجیهای همکاران و دوستان عزیزکندیس باتل، لنا ترولی و فرهاد مشکور بهره بردم. از ایشان صمیمانه سپاسگزارم.