ہهما رضوی مهدی نوروزی معصومه خزاعی 

این طلا است. همین اول خواستم خیالتان را راحت کنم آقای جعفری اگر می خواهید این متن را بگذارید در سایت که دغدغه ملاحظات و حذف و اضافات نداشته باشید! 

واضح بگویم؟

 چشم. یعنی آن چه می نویسم هیچ ربط و خبطی ندارد به آن تابلوی سرکوچه مان که خودش افتاده توی عکس و اینها…

گفتم که این طلا است، دختر تک دانه خواهرمان طلیعه خانم. ما شش برادر هستیم سه تا بزرگتر از طلیعه و سه تا کوچکتر.

این هم ماشین باباجان خودمان است توی بازار دکان بزازی دارد، معمولا نبش خیابان پارک می کند که درست روی پل خانه مان است.

 این عکس را بنده گرفته ام از بس که این دختر شیرین است و نمکین، هر کاری می کند به چشم مان می آید.

 اگر خانه ما باشد، صدای ماشین باباجان را که بشنود، می پرد توی کوچه خودش را می اندازد روی کاپوت. بعد بابا آبپاش می زند و او با شیشه شور پاک می کند و گاهی شده بیشتر از یکساعت بابای خسته مان را سرظهری توی ماشین نگه می دارد تا با هم دکی بازی کنند و اینها…

عکس را اول به آقانادر نشان دادم گفتم یک وقت غیرتی نشود خون به پا کند که چرا عکس دخترش را سرخود فرستاده ام برای مسابقه. گوشی تلفن دستش بود یواشکی گفت: “معرکه است فقط کاش قبلش روی آن تابلو را گل می گرفتی دردسر نشود برایت!”

 گفتم نوشته ی روی تابلوی سرخیابان را گل بگیرم که جرمش بیشترست!

 گفت من چه می دانم بگرد ببین این واتساپ حتما گلگیری چیزی دارد که بشود صافکاری کرد!

 بعد هم که لیفان نوک مدادی چپی را شیرین انداخت به مشتری پشت تلفن آهی کشید که: “هیییی علیرضا خدا ازت نگذرد که من را پرت کردی توی حوض بچگی هایم!”

-“چرا حوض بچگی؟ بگو که انداختم ات توی خم عسل جوانی ات!”

 یکی یک دانه مان طلیعه خانم که مدرسه می رفت، هر روز صبح یکی از سه برادر بزرگتر باید می برد و ظهرها باباجان که از بازار برمی گشت خودش می رفت دنبالش می آوردش خانه.

 یک روز که از مدرسه برمی گشتند سر راه می روند بنزین بزنند، آقانادرجوان می آید با شیشه شور تا شیشه ماشین باباجان را برق بیندازد که برق لبخند طلیعه خانم ما که روی صندلی جلو نشسته و آن موقع شانزده سالش بود در جا خشکش می کند و اینها…

می شود که راه می افتد دنبال ماشین باباجان و دوسال آزگار هر روز از خرماپزان تابستان تا یخ روی یخ ترکان زمستان زن عمویش را می فرستد که پاشنه در خانه مان را از جا دربیاورد.

 طلیعه مان هم البته کم نگذاشته ده روز به ده روز خودش را قرنطینه می کرد در زیرزمین و قهر و اعتصاب غذا و ترک تحصیل و اینها…

هر چه مامان باباجان می گفتند این پسرک بی رگ و ریشه ماشین شور وصله ما نیست بدبختت می کند  و اینها…

 به خرجش نمی رود تا بزرگترهای فامیل که به زردی و رنجوری طلیعه مان غصه دار شده بودند، مامان باباجان را دوره می کنند که چاره ای نیست نبینید روزی که جنازه اش بیفتد روی دستتان، عقدش کنید دختر را حالا عاشقی هم بیست و پنج روزی دارد از سرش می افتد و اینها…

که بیست و پنج روز شد و از سرنیفتاد سوزعاشقی و یکسال شد و نیفتاد و ده سال شد و نیفتاد و بیست سال است الان که هنوز نیفتاده و آقانادر همواره در جمع ما شش برادر که سه تا درس بسیار خوانده ایم و کارمند دولت شده ایم و سه تا مثل باباجان کاسب بازاریم و ناشکری نباشد وضع مان بد نیست، همواره عنوان می فرماید که:

“نه علم بهتر است نه ثروت که فقط عشق! آن هم در یک نگاه!”

حالا چه شد که آقانادر شیشه شور پمپ بنزین رسید به بنگاهداری معاملات اتومبیل شش دربنده در مرکز شهر و حالا طلیعه مان شده است خوشبخت ترین دختر روی زمین و مامان اذعان می دارد ما شش پسر روی هم رفته یک ناخن انگشت کوچک آقانادر هم نمی شویم و اینها… که بماند، شما فرض کنید چیزی شبیه قصه جک و لوبیای سحرآمیز !

طلیعه که عکس را دید اخمش هایش را در هم کشید که: “اصلا خوب نیست،  مثل دختران کار افتاده بچه ام! چه کسی می فهمد آن پیرهن به برش را از اسپانیا خریده ام، آن دمپایی ها برند نمی دانم فلان فرانسه است و …” و اینها…

باباجان اما نگاه طول و کشداری به عکس انداخت و گفت: “خوب است علیرضاخان، خوب است این عکس را بفرست تا مردم بفهمند اگر مردهای خانه با دختران خانه دوست باشند، دختر به دنبال توجه و محبت هر مردی که توی کوچه و خیابان می بیند راه نمی افتد فاجعه بیافریند مثل همین دختر بیچاره که بابایش غیرتی شد و سرش را با داس و… “

و اینها و اینها شد که ما این عکس را گذاشتیم اینجا تا نظر شما چه باشد!

هما رضوی زاده

امروز هم بی بی دلتنگ دختر عمویم، کلثوم شد.

گفت برو، کوزه آب کن، مراقب باش مثل آن دفعه لبریز نشود تا جایی برای غروب بماند.

 با دختر عمه بتول، با دختر دایی معصومه، با دختر همسایه سکینه، کوزه خالی سر  گرفتیم، لباس های خواهران کوچکمان را توی تشت چیدیم و  رفتیم سر چشمه.

 نزدیک به غروب، چند استکان چای مانده بود تا برگشت گله ها، بعد از آن همه خنده، همه ی دختران ، کوزه پر آب، باز گشتیم.

و همه مراقب بودیم تا کوزه لبریز نشود و آن بلایی که سر دختر عمو کلثوم رفته بر ما نرود.

چقدر کوچه باغ نمناک بود،

من فهمیدم کوزه پر شد از غروب  .

پر شد از جرینگ جرینگ گله،

کمی هم خنده ی دخترعمه و دختر دایی.

 و از های و هوی رجب دایی چوپان.

کوزه را در ایوان گذاشتم.

بی بی خدیجه همان ابتدا، تازه تازه یک لیوان برداشت و از غروب آفتاب خورد،

 دایی یحیی از یونجه درو آمد و های و هوی چوپانش را نوش کرد.

مادرم کتری آورد و آن را پر کرد از جرینگ جرینگ زنگوله ی گوسفدان تقی، از جرینگ جرینگ گوسفندان عمو جواد، از جرینگ جرینگ گوسفندان آن پایین دست.

و اما دختر عموی کوچکم، کلثوم، چندیست،

 نه غروب آفتاب می خورد، نه های و هوی چوپان،

بی بی می گوید او هر روز همین وقت ها یک تکه آهن، که شیشه هم دارد را با چند قطره آب تمیز می کند.

نه آواز گله ای می خورد،

نه نمناکی کوچه باغ را،

 او خالی را می خود.

می خورد و می خورد.

مهدی نوروزی

محبوبه شیشه های ماشین را تمیز کرد. مثل همیشه خیس، چروک و کثیف من را داخل سطل پر از آب و کف پرتاب کرد. روی آب آمدم. از وقتی محبوبه آمده است، ابزار دست دختر جوان شدم. محبوبه سطل را با پا کنار زد. خوردیم به دیوار دفتر کارواش. دختر جوان جستی روی ماشین پرید تا شیشه جلو را تمیز کند.

دو مرد از دفتر بیرون امدند و کنار در نزدیک به ماشین سیاه رنگ پارک شده جلوی در ورودی کارواش ایستادند.

 آقا مرتضی صاحب ماشین به آقای مرادی مدیر کارواش اشاره کرد. آقای مرادی سرش را تکان داد و گفت: خودش هست، دختری که گفتم حاج آقا. پدرش کارگرم بود. الان معلوم نیست کجاست. مادرش هم هفته پیش اوردوز کرد، مرد. گفتم بیاد کمک دست خانم شما اینجا برای دختری جوان جای مناسبی نیست.

 آقا مرتضی عینک ته استکانی مشکی رنگش را برداشت. شیشه های غبار گرفته اش را پاک کرد و دوباره عینک را  روی چشم هایش گذاشت .

 به محبوبه نگاهی انداخت.

خوب کردی مرادی جان طفلک امینه!.خدا ما را لایق اولاد ندانست. من هم لج کردم، دوا و درمان نکردم. حالا می ترسم بمیرم، امینه تنها بماند.

محبوبه آب روی شیشه ها را هنوز کامل خشک نکرده بود که دو مرد به طرفش رفتند. از دور آنها را می دیدم اما صدای هیچکدام را نمی شنیدم. کمی که حرف زدند محبوبه همراه آقا مرتضی رفت و من داخل سطل آب خیس ماندم.

 محمود پسر چاق و تنبل آقای مرادی به طرف سطل آمد. چپ دست بود. من را برداشت و محکم فشار داد.

دندان های سفیدش را دیدم که به هم می فشرد و زیر لب با خودش با خودش غر می زد: این ضعیفه خوش شانس نیامده کجا رفت؟! نگفت پسر صاحب کارش هستم، یه ارزان با ما راه نیامد. حالا دختر حاج آقا مرتضی هست، لابد ۲ هفته بعد هم ماشین پدرجانش را می آورد  تا من تمیزش کنم.

معصومه خزاعی

دیدگاهتان را بنویسید