به نام خدا

بداهه ای در رئالیسم جادویی
استاد ترابیان

ملحفه ی سفید

دست سرد و سنگینش بوی سیگارِ تلخ ارزان قیمتی را می دهد که پدرم هم می کشید.
بر سرم سنگینی می کند.
پشتم را می چسبانم به ملحفه ی سفیدِ دور دست دوزِ آبجی ملیحه اش و تن نحیفم را کمی آن ورتر می کشم،
چشمانم را می بندم که اگر بیدار شد، نبیندم.
خیسی زیر بغلش، مشروب شب عروسیمان را می ریزد ته گلویم.
بختک متعفن گلویم را چنگ می زند، می سوزاند و می کشاند تا لبه ی گرداب سیاهی که بی وقفه بالای سرم می چرخد.
زرداب دلم را بالا می آورم،
مثل همان شبی که آبجی ملیحه اش تا نزدیک صبح
سر قیمت چانه زد تا مش سلیم به ۵۵۰ تومن معامله ام کرد و صدا زد:
آی ستاره مبارکه

چیزی در شکمم نمانده که بالا بیاورم،
گرداب می چرخد، بزرگ می شود و باز هم بزرگتر.
از سقف کوتاه حجله ی چراغانی شده رد می شوم و از پشت بام های فقیر عبور می کنم.
در اعماق چرخش ِ سیاهی، آبجی ملیحه اش به دنبال پیدا کردن رد خونی بر سفیدی ملحفه سرگردان است.

راشین قشقایی

رئالیسم جادویی

دیدگاهتان را بنویسید