عکس نوشت 45
دیدمش، با یک عالمه شکوفه همسفره بود. عمری از او گذشته اما دلش هنوز جوان بود. برایم که از قصه اش با آدم و حوا می گفت،گفتم: “عجب عمری داری!”
گفت: “یک سیب است و یک دل که عاشق آدم شد.” با چشمان گرد شده گفتم: “تو ! عاشق آدم شدی؟” آهی کشید و گفت: “من! مگر من دل ندارم.”
دستش را روی چروک های صورتش کشید و گفت: “سیب ها هم دل دارند. مگر نمی بینی؟ فکر کردی چرا کنار این همه شکوفه مانده ام. با خودم گفتم شاید یکروز آدم به هوای دیدن زیبایی شکوفه ها آمد و مرا هم دید. دلم به یک لحظه نگاه آدم خوش است. راستی تو آدم را ندیده ای؟ اگر او را دیدی به او بگو سیب ها هم دل دارند و عاشق می شوند.”
شهین پوستچی خراسانی
خمیازه ای کشیدم و شروع کردم به چرت زدن، اما مگر صدای خنده های یواشکی و نخودی این بچه ها میگذاشت چشم روی هم بزارم؟ کجکی نگاه تندی بهشون کردم و زیر لبی غر زدم “ساکت، چه خبرتونه باغو گذاشتین رو سرتون” یه چند لحظه ای ساکت بودنو با ترس ودلخوری منو میپاییدن یه کم خودمو رو برگا جابجا کردم و راحت تر لمیدم اما ناغافل چهچه بلبل درختی منو خوابمو باهم از جا پروند.
همونطور که آویزون شده بودمو دور خودم تاب میخوردم صدای خنده شکوفه ها مثل توپ تو گوشم ترکید بور شده بودم ولی از رو نرفتم شاکی شدم و رو شاخه یه تاب کوچولو خوردم هنورشاخه محکم منو بغل گرفته بود خنده مهربونش دل ترسیده امو آروم کرد با برگای پرز دار حوله ای چروکای صورتمو وا کرد و یواش تو گوشم گفت “دلخورنباش اخماتو واکن شوخی میکنن بچه ان دیگه”
با شکوه و شکایت توپیدم که “آخه خانم جان؛ بزرگی گفتن کوچیکی گفتن، من نا سلامتی دو فصل از اینا بزرگترم اما اینا حرمت سرشون نمیشه اصلا شما بهشون رو دادین” و با ناز وادا دوباره چرخیدم رو شاخه کناری و دوباره لمیدم چشامو بازم بستم و خودمو سپردم به نوازش دست های گرم آفتاب و حرکت گهواره ای شاخه ها!
و ندیدم چطوری تند تند اون مرد مسافر غریبه ازم عکس گرفت و همه جا رسوام کرد .
آخه زیر عکسا نوشته بود “دردونه ی لوس درخت همسایه”
شوریده دل
به چشم هیچکس نیامدم
حوایی را هم وسوسه نکردم
رنج فصل ها را روی دوش کشیدم
دوستان یکی یکی جداشدند و رفتند تنهایی را مزه مزه کردم و پیر شدم
دل کندن را یاد نگرفتم نمیتوانم سفت چسبیده ام
حالا کنار آغازی دوباره
کنار زیبایی این شکوفه ها
شرمگینم از این حرص از این دلبستگی
اما میمانم تا قصه ی دل کندن را یادشان دهم
سیده مرضیه جلالی
به شاخه های خشک چسیدن
طعم سرما را تا مغز استخوان چشیدن
تو میدانی رقص شاپرک ها را
تو میدانی عطر شکوفه و نسیم را
فریده ذولفقاری
تولدم بود.
سی سالگی ام را خاموش کردم . کولی دوره گردی گفته نصیبت شصت سال است .
سی را که از شصت کم کردم بیش از سیِ دیگر برایم نماند.
زمان زیادی برای دیدن شکوفه های سیبِ باغِ پایین دست نداشتم، با شتاب به سوی باغ دویدم .
در انبوهِ سپیدِ شکوفه های بهاری دوباره او را دیدم.
در بلندای خطوط عبورِ زمان، شیار عمیق پیشانی اش عمیق تر شده بود.
گفتم: امسال هم خواب ماندی؟
گفت: آری،
اما تا رستاخیز سال بعد بیدار خواهم ماند.
در سی و یک سالگی ام دوباره به سوی باغ دویدم.
او تا وزشِ دمِ مسیحایی بهارِنو بیدار مانده بود. فارغ از
غرور
حسد
حرص
وسوسه
خودپسندی
نفس
آمال های وهم آلود
در او نگریستم، از جام جوانی و جلالِ نوروز به غایت نوشیده بود.
نسیم می وزید،
شکوفه می رقصید.
و او
در هم آغوشی باشکوه نسیم و شکوفه با آسمان می خواند:
ز كوى يار مى آيد نسيم باد نوروزى
از اين باد ار مدد خواهى چراغ دل بر افروزى
راشین قشقایی
نوروز ۱۴۰۰
شما حوا را ندیدهاید؟
خیلی وقت است منتظرش هستم، قرار است گول بخورد! نه شما هم باور نکنید آنچه را میبینید، من یک شکوفهام، شکوفهای که رسیده است ، شکوفهای که تاب آورده!
اگر حوا را دیدید به او بگویید اگر نخواهد گول بخورد، این زمین، آن زمین نمیشود، و همه میفهمند این درخت همان درخت است! از همه بدتر هیچ کس دیگر حرفم را باور نمیکند! اینکه من یک شکوفهام! باور کنید من یک شکوفهام و آن را شب و روز تکرار میکنم، به همهی آدمها هم گفتهام
بگویید حوا بیاید سیبش را بخورد، فقط حوا این شکوفه را سیب میبیند!
سمانه حسینی
–سرطان زده به کبدش، این پسر منه؟ چروکیده و مچاله شده، نه این پسر من نیست، مریضی پیرش کرده،
زد زیر گریه، هق هقش بند نمی آمد، از لابلای یک ردیف حرف و صحبت و درد و دل همین چند تا جمله را فهمیدم و دوباره با هق هق گفت:
– نگا اینا رو چه ترگل و ورگلن، بمیرم برای پسرم، انداختنیه که دور بندازمش، جلوی چشمم داره آب میشه و میمیره، چیکار کنه مادر برات؟
دلم برایش گرفت، هیچ کاری از من بر نمی آمد ولی خوب باید تعارف کرد دیگر، این تعارف است که به همه می فهماند به فکر هستی و همدردی
– اگه کاری چیزی از دست من بر می آد بگو، به خدا بدون تعارف میگم ها،
چه کاری از دستم بر می آمد، هیچ نهایتا اگر کارش به عملی چیزی می رسید و پول کم می آورد و اگر احتیاج داشت که آن را هم من ندارم، بقیه اش هم که دست دکترها و خداست دیگر.
با لبخند ساختگی گفت:
– خدا خیرت بده عزیزم، نه، ممنون از محبتت، فقط دعا کن، مگه خدا از شما بشنوه
و باز گریه، اینبار بی صدا زل زده بود به روبرو و معلوم نبود چه چیز را میپاید، آرام آرام، اشک های درشت درشت روی گونه هایش می غلتید و زمین می افتاد
دعا کنم؟ من؟ خواستم بگویم از من نخواه من پیش خدا آبرویی ندارم، اگر دعا کنم ممکن است خدا لج کند و بد ترش کند، یک وقت دیدی طفل معصوم را کشت و گناهش بیافتد گردن من و دعای من،
ولی خوب بحث، بحث تعارف است
– چشم عزیزم، اگر قابل باشم، ان شا الله خدا شفا میده، من دلم روشنه، خدا بزرگه
با آه و گریه، یا خدا، یا خدا، می کرد و اشک میریخت
– خدا خیرت بده، ان شاءالله بد نبینی، خدا پسرتو برات نگه داره
ته دلم لرزید نکند او هم پیش خدا بی آبرو باشد و خدا با او لج کند و بلایی سر پسرم بیاورد، ولی یادم آمد که بحث بحث تعارف است
ان شاءالله که خدا تعارفات را داخل دعا به حساب نمی آورد
بعد از کلی تعارف های دیگر مثل اگه کار داشتی مدیونی نگی و تو هم مثل خواهرم و جون من و جون تو و فلان وبهمان، خداخافظی کردم و رفتم به سمت خانه
توی دلم آشوب بود رفته بودم به چند سال پیش، وقتی امیر حسین یک ساله بود و آن معجزه شد، وقتی که ماشین بهش زد، رفت تا آسمان و بعد پخش زمین شد ولی نمرد، نمرد که هیچ، هیچ خراشی هم بر نداشت.
– خدای صاحب معجزه، بچه گناه داره، فقط به خاطر خودش کمکش کن.
آمنه جهان دوست