عکس نوشت 53
صدای ِ پای ِ رفاقتت مرا از ابتذال خاموشی رهاند و مرا کِشان کِشان برای دعوت به حضورت به این جا کشاند. چه کودکانه و مشتاقانه به سوی ِ گام های ِ کودکی ام می دَوَم
ملیحه نامنی
خدا خدا می کردم خودش در رو باز کنه, به سن تکلیف که رسید مادرش اجازه نداد تو کوچه بیاد.
وقتی مادرم گفت برو از همسایه برای مایه زدن شیر, یک پیاله ماست بگیر قند توی دلم آب شد. از ذوق از جا پریدم. پیرهن آبی چارخونه ی عید رو پوشیدم و رفتم جلو آیینه موهام رو آب و جارو زدم, مامان از تو آشپزخونه صدا زد: چی شد پس؟ نرفتی هنوز, نمیخواد خودم میرم, میخوام از اعظم خانم طریقه ی درست کردن زولبیا بامیه رو هم بپرسم, پاورچین پاورچین از خونه زدم بیرون. زنگ خونه همسایه رو زدم.
-کیه؟ اومدم
صدای خودش بود
درو باز کرد
سلام خوبی؟
-سلام ممنون چی می خوای؟
به کلی یادم رفته بود
با همه ی وجود دوست داشتم بگم اومدم خودتو ببینم
مسلم انصاریان
1400 اردیبهشت
کوبه در را شکستم تا کسی مثل تو به در نکوبد تا دلم هول بردارد و بی چادر تا پای در بروم
اما لیلی هر پنج شنبه منتظرت است
موهایش را شانه می زند توی حیاط بازی می کند و هر ساعت کوچه را دید می زند، قصه ام را باور کرده قصه ای که هر پنج شنبه شاخ و برگش را زیاد کردم حالا چای دم می کنم خانه را جارو می زنم. منتظرم یکی پیدایش شود و بگوید سلام
می بینی خودم هم قصه را باورکردم
فریده ذولفقاری
چند دقیقه صبر کن! بزار نگاه کنم!
ادمها را ببینم!
دلم برایشان تنگ شده است!
خیلی وقت است که دست غریبه و آشنا به این کوبه نخورده؛ کم کم دارم صدای تق تق اش را هم فراموش میکنم!
راستی چرا رد هیچ توپی بر روی این در نیست! مگر بچه ها دیگر بازی نمی کنند!؟
این کوچه خلوت شده یا آدم ها از هم فراریند!
چه شد یکباره سکوت همه جا را گرفت!
دلم لک زده برای قایم باشک، برای خاک بازی، برای خوردن میوه نشسته.
برای هر آنچه که منع شده ام
رویا روبند
ماریه صدای پای پسر ها را که از کوچه شنید پشت درد دوید.
اول زیر لب دعایی خواند و بعد در را باز کرد.
میکائیل جلوی همه می دود، هم دست دارد و هم پا.
صدای مردی که در رادیو می خواند دست عباس به خون خواهی آب آمده است به گوشش رسید و پس از آن صدای گریه مادرش. این طرف جیغ های پسرهای شادی که می دوند و بانکه های آب را روی دوش می کشند، را شنید.
میکائیل جلوی در رسید. به خواهری که برق شادی چشم هایش را پر کرده است نگاهی انداخت.
آمدی پیشواز؟ یه بانکه رو بگیر،مردم از خستگی.
یه دستتو گاندو خورده اون یکی که سالمه.
معصومه خزاعی
سادیه! سادیه! آهای چَش سفید! چیه تا صدای درِگِسا* میاد به تاخت میدوی تو دَکونچهَ*
موهاتو بپوشون لااقل! دیگه بچه که نیستی ده سالته!
ماه بی بی به سختی خم شد وآ خرین نان را از تنور داغ بیرون کشید و انداخت روی سفره پارچه ای کنارحیاط با آستین پیراهن بلند و گشادش عرق پیشانی را پاک کرد و
نالید: ای مرد بس کن دست وَردار از سرش دو روز دیگه بیشتر مهمونِ اِی گسا نیست! عوض داد و بِیداد برو کوبه درو تیار* کن فردا تو این لوگا بیا برو میشه.
فیض ممد، چلیمِ* خاموش شده را کناری زد و
با تحکم توپید: هی! سادیه، برو تو خونه تا مادرت بره درو باز کنه!
دخترک بی اعتنا و سرد، چشمان سبز و قهوه ای دورنگش را باز کرد و بست. بلند شد و دوتک* پارچه ای مادرش را در آغوش فشرد و در تاریکی اتاق کاه گلی گوشه حیاط محو شد
– های ماه بی بی پاشو برو ببین این کیه پاشنه درو داره می کنه؟؟ طلب پدرشو میخواد انگار!
ماه بی بی درحالی که دست به کمر گرفته و شکم برآمده اش نفس کشیدن را برایش دشوار می کرد هن هن کنان به سمت در رفت بعد دقایقی امد و روی تخت چوبی کنار شویش فرو ریخت و بی حوصله و کشدار در جواب نگاه پر سوال مردش گفت : پسر عظیم خان بود پیغام داد فردا شب پدر و مادرش میان واسه خواستگاری!
فیض ممد سعی کرد تا لبخند رضایتش را فرو بخورد سری به تائید تکان داد و گفت: جامگ و سریگاِی جِنِک سوزن دوزیش تموم شد؟ اگه تمومه بزار تو صندوقش از فردا هم بی سریگ نره دمِ درِگِسا* مادر از جا بلند شد، آهی کشید و پا کشان رفت به سمت اتاق تاریک سادیه تا دوتک خودش را که به او داده بود را بردارد و پنهان کند شاید فردا به درد نوه اش بخورد.
گسا :خانه
لوگا: خانه
سریگ: شال
دوتک: عروسک
تیار: آماده
جِنِک : دختر
جامَگ: لباس
دکونچه: صحن حیاط
چلیم: قلیان
زهره شوریده دل
بهار 1400