مریم محتشمی یوسفی

عکس نوشت 55

به نام خدا 

یادش به خیر. کودکی و کوچه باغ های روستا؛ عصر که میشد مردم میرفتن کشمان که علف بچینند. مادر غلومی هم راهی میشد و همزمان غلومی هم؛ مثلا برای کمک؛ الاغ رو سوار میشد و راه می افتاد یک سیخی به پهلوی الاغه فرو میکرد و اون بیچاره مجبور بود یورتمه بره. این کار هر روزش بود مادره داد و فریاد می کرد و به غلومی بد و بیراه می گفت اما پسر بازیگوش قاه قاه می خندید و همین کارا باعث می شد پسربچه های شیطون دیگه هم دنبالش راه بیفتن.

مریم محتشمی

وه که چه باشکوه با رفاقت آزاد و فراغ از هیاهو در بهاری با عطر کودکی درجاده ای با پیچ وخم یکی سواره دو تا پیاده کودکی را می‌پیمایند بی رقابت شاید چون دیوارها کوتاه است.

آ.یوسفی

دیدگاهتان را بنویسید