ضرب المثل: ای عجب میش دل بسته به گرگ
-
داستان “پایان ظفر” از سیده هدی قاسمیان
سرد است. پاهایت هم، جان راه رفتن ندارند. روی زمین کشیده میشوند. خب قلم میشدند و سیزده سال پیش، تو را نمیآوردند به غلامی! چشمهایت با ناامیدی انگار، دارند دنبال عشقِ اول و آخرت میگردند. نگاهت سرد است. اما به نظر میرسد میشود آن ته مَههای چشمهایت، هنوز ردی از عشق پیدا کرد. آخ که چقدر بیچارهای ظفر. به طناب دارت نگاه میکنی. اینجا تمام میشوی. خوب است، برای همیشه تمام شو. چه لذتی دارد زجر دادن تو. تویی که آزارت به مورچه هم نمیرسید، حالا تقاص جرم نکردهات را پس میدهی! چه فرقی میکند حدیث را چه کسی کشته؟! مهم این است که او باید به دَرَک میرفت. اصلا غلط کرد که از عشق خودش گذشت، برایت فردین بازی درآورد و آستین بالا زد. نمیدانی، چاقو که به شکمش فرو میشد، چه زجری در چشمانش موج میزد. حقش بود. زل زل نگاه میکرد و ریلکس میگفت بعد از سالها عاشقی، حالا فهمیده که خدا خیر و صلاحش را میخواسته که به تو نرسیده. وقتی دارد نتیجهی زندگیت را میبیند، میفهمد که تو خوشبخت کننده نبودی! هر نفسی که میکشی، از دهنت بخار میآید. از دهن حدیث اما خون میآمد که تو سر رسیدی. از حرصش بود یا واقعیت را میگفت؟ آخر یکی نبود بگوید تو ظفر ظفر از دهنت نمیافتاد. میدانی…؟ شاید اگر تو هم همانقدر که حدیث دوستت داشت، دل به او میبستی، حالا به جای پای دار، پشت در اتاق زایمان، منتظر پدر شدنت بودی. اما تو… . اصلا حدیث را نمیدیدی. از همان لحظهای که دوست حدیث را دیدی، عاشق شدی. حدیث هم بدون مکث و تردید، راه را برای پسر خالهی عزیزش باز کرد. تو آنقدر احمق و گیج بودی که هیچوقت نیم نگاهی هم به حدیث نینداختی! این حد التماس در نگاهت چه میگوید؟ دیگر چه میخواهی؟ گدایی عشق و محبت را این دم آخری هم بس نمیکنی؟ شاید از خالهات امید بخشش داری. او هم عین مترسکهای سرِ جالیز نشسته و مردنت را نگاه میکند. خدا را شکر. این مادر اصلا شبیه آن دختر نیست. نمیبخشد، نمیگذرد. تو خوشبخت کننده نبودی؟ نه. معلوم است که نبودی. دروغ گفتن هم جالب است. تو همچنان به خیال این باش که تمام این چند سال، عشقت پر پر زده که رضایت بگیرد. خیال کن که عشقت عذاب وجدان داشته! کجای زندگی با تو جذاب بود؟ تو هی پافشاری میکردی. مهلت فکر کردن نمیدادی. به دروغ قبل از ازدواج میگفتی کاری میکنی که طرف مقابلت عاشقِ سینه چاکت شود. میدانی؟ تو هم قبل از ازدواج و هم بعد از ازدواج چندشآور بودی! یک آدم دست و پا چلفتیِ رامِ عاشق پیشه که هر چه توی سرش بزنند، عاشقتر میشود! طناب دار، دور گردنت… . مردن برایت خوب است. حدیث هم باید میمرد. دوستش را به زور به تو رساند و بدبخت کرد و حالا پایش را روی پایش انداخته بود و احساس خوشبختی میکرد که به عشق احمقِ بچگیش نرسیده؟ جفتتان بروید به جهنم. آنجا کنار هم خوشبخت میشوید. زندگی خرابکنهای حال به هم زن. نکند توقع داری زنت دست به دامن خالهات شود؟ خالهات… . آه خدایا این زن دیوانه چه میگوید؟ بخشید؟ چه را بخشید؟ به همین راحتی؟ لعنت به تو… تو تمامی نداری ظفر!
سیده هدی قاسمیان
-
نقد داستان “پایان ظفر” از سیده هدی قاسمیان – ناقد محمد علوی
نسیه ای بر پایان ظفر
همین اول بگویم که این روزها مسئولین هیچ نظارتی بر هیچ چیزی ندارند. (مسئولین نظارت ..نظارت).. شاهد بر ادعای من مبنی بر عدم نظارت مسئولین بر همه چیز همین بس که واتساپ من متن ها را از آخر به اول بارگذاری می کند. به همین جهات داستان پایان ظفر این طور بارگذاری شده بود که ای لعنت به تو..تو تمامی نداری ظفر. تا آخر که داستان این گونه تمام می شد سرد است.
خب به من حق بدهید که کمی گیج شوم. همان اول فهمیدم که شخصیت ملعونی در داستان هست به نام ظفر. باید علت این که مورد لعن قرار گرفته است و هم چنین شخصی را که ظفر را مورد لعن قرار داده پیدا می کردم.
کارم خیلی سخت بود. متن را به گوشی دیگری فرستادم. دیدم همه چیز روی قاعده و قانون است. اولش سرد است. نه آخرش. برای همین از خواندن داستان لذت بردم. همه چیز داشت. شخصیت، تعلیق ماجرا، زبان روان، غافلگیری و هرچیزی که به شما کمک کند تا از خواندن یک اثر لذت ببری. و من لذت بردم. تا این که یک بزرگواری در همان واتساپ امر کردند که نقدی بر داستان پایان ظفر بنویسم. این بود که به قول معروف هر چ زده بودیم پرید و هرچه لذت برده بودم حرامم شد.
من نقد بلد نیستم. نسیه بلدم. نقد کردن یک اثر در این روزگار که مسئولین بر هیچ چیز نظارتی ندارند مثل عمل جراحی بعضی از پزشکان متخصص می ماند که دل و روده و سایر اعضا و جوارح بیمار را درمی آورند. یک کارهایی هم می کنند بعد مونتاژ بیمار را به آسیستان های شان می سپارند. این است که بیمار نگون بخت اگر زنده از عمل برخیزد یا همیشه یک چیز اضافی در وجود خود احساس می کند که یحتمل یکی از وسایل به جامانده پزشک محترم است یا کمبود که به خاطر برداشته شدن یک عضو به طور اشتباه توسط پزشکان است. البته خطای پزشکی مثل خطای داوری بخشی از پزشکی و فوتبال است. (مسئولین.نظارت..داور دقت…).
ناقد یک اثر ادبی مثل یک جراح می ماند. جراحی هم که نتواند دل و روده ی مریض را بیرون بکشد نباید ادعای پزشکی کند کما اینکه برای یک ناقد هم عیب بزرگی است اگر دل وروده ی اثر را بیرون نکشد.
بنابراین به اکراه جامه ی نقادی بر تن کرده و تیغ جرح و تعدیل برداشتم تا پایان ظفر را نقد کنم. ناقدی که نتواند بر اثر عیب بتراشد به نظرم نان شبهه ناک سر سفره ی زن و بچه اش می برد. بنابراین من هم در کسری از ثانیه دل و روده ی اثر را بیرون ریختم .دیدم که بله چه سری چه دمی عجب پایی؟ سر تا پای اثر عیب ناک است. اول این که چه معنا دارد که در یک داستان کوتاه این همه شخصیت مدعی باشد. مثلا خاله به عنوان ولی دم. حدیث به عنوان مقتول. پسرخاله به عنوان مفسد فی الارض و مزاحم نوامیس مردم. و یک نفر که نامی از او برده نمی شود ولی فعلا رخت سیاه به تن دارد چرا که قرار است شوهرش را به دار آویزان کند.
دوم این که در داستان کوتاه با مجوز از کدام نهاد این همه ماجرا آورده شده است. 1-عشق ظفر به حدیث 2-قتل حدیث بای ذنب قتلت؟ 3-تعارف عشق به یک نفر دیگر یعنی فردین بازی 4-اثبات جرم و محکومیت به قصاص 5-به دار آویختن 6-اضافه شدن قطعه ایی از یک فیلم هندی که همانا بخشیده شدن قاتل است.
خب انصاف بدهید این همه در یک داستان کوتاه رواست؟
گیرم که زبان روان است. گیرم که تک گویی خوش نشسته است. گیرم که چفت و بست کار درست است و یک زندگی خیلی خوب خلاصه شده است اما این تذهبون؟
من که گفتم نقد بلد نیستم. یک بزرگواری اصرار کرد. بفرمایید خوب شد زدم یک اثری را که می شد ازش لذت برد دل و روده اش را بیرون ریختم؟ مگر حالا می توانم جمعش کنم؟
درپایان از صاحب اثر عذرخواهی می کنم. بعد از مدت ها نوشتن خودش خیلی خوب است. تولد یک اثر اتفاق فرخنده ای است.
محمد علوی
-
نقد داستان “پایان ظفر” از سیده هدی قاسمیان توسط استاد علی اکبر ترابیان
به قول آقای گلی نقد آقای علوی خودش یک داستان است.
آقای علوی خیلی خوش ذوق و خوش قریحه اند. سبک نقادی ایشان دلنشین و دلرباست.
به طرح و موضوع و سوژه و زبان و شخصیتپردازی و صحنه پردازی و فضاسازی و تکنیکهای کشش زا و اوج و فرود و.. خیلی نرم و غیرمستقیم می پردازد طوریکه برای نویسنده هم خوشایند و دلپذیر می نماید.
به جناب علوی یادآوری می کنیم که راوی ما با زاویه دید خطابی داستان را روایت کرده. راوی از ماجرا خبر دارد. حدیث و دوست حدیث و ظفر و مادر حدیث یا خاله ظفر را می شناسد. در این زاویه دید گاهی خود اول با خود دوم حرف میزند مثل همه ی ما که حدیث نفس هایی را با خودمان داریم، چه آهسته، چه بلند بلند گاهی با خودمان حرف می زنیم.
گاهی یک نفر از بیرون به یکی از اشخاص داستان خطاب می کندو از ابتدا تا انتها همین منطق را نیز رعایت می کند.
در یک جا می خوانیم: آخر یکی نبود بگوید تو ظفر ظفر از دهنت نمی افتاد..
و ادامه میدهد:
می دانی شاید اگر تو هم همان قدر که حدیث دوست داشت، اگردل به او می بستی!
حالا به جای پای دار، پشت در اتاق زایمان، منتظر پدر شدنت بودی!
گویا مخاطب جمله ی اول با مخاطب جمله ی دوم تغییر کرد.
اگر راوی فراموش کند که مخاطب داستان او یکی است.
منطق روایت مخدوش می شود مگر اینکه از ابتدا با چند مخاطب در داستان صحبت کند و پیش بیاید.
برای نویسنده ی کوشای داستان و ناقدصاحب سبک آن آرزوی توفیقات بیشتری داریم.
ترابیان ۱۷ دیماه ۱۴۰۰
داستان پایان ظفر هدی قاسمیان