داستان مرز عشق از مسلم انصاریان

ضرب المثل: ای عجب میش دل بسته به گرگ

کلاهش را برداشت، موهای بلند و سیاهش روی شانه هایش ریخت

روی چارپایه مقابل آینه نشست

به آرامی موهایش را شانه زد،

از روی میز کتابی را برداشت و شروع به ورق زدن کرد.

بعدش را نمی دانم، چون همیشه این موقع از روی چارپایه بر می خیزد و پرده را می کشد.

گرمی دستی را روی دوشم حس کردم

سراسیمه برخاستم

– سلام فرمانده

– خسته نباشی سرباز، دشمن خیالاتی در سر دارد

– بله قربان

– چشم ازشون برندار

فرمانده رفت، دوباره با دوربین نگاهی انداختم

چراغ خانه اش خاموش شده است.

– شب بخیر آنی

اسمش را از روی اتیکت لباسش خوانده ام

کاش می شد یک روز دم غروب، موقع تعویض شیفت نگهبان ها، از مرز می گذشتم

و در تاریکی شب خودم را تا نزدیکی اش می رساندم

نرده ها را بالا می رفتم

و دیرهنگام درست وقتی که آنی پرده را کنار می زند

به او می گفتم چقدر دوستش دارم.

برای من جنگ یعنی تلاش برای رسیدن به آنی

و پیروزی، فتح کردن قلب اوست.

تفنگم را بر میدارم و دوربین را تنظیم می کنم

اما آنی برخلاف تمام شبها پرده را کنار نزده است

ناگهان با صدای ضربه ای در باز می شود.

– تکان نخور

وحشت زده پشت سرم را نگاه می کنم

خشکم می زند

– آنی تویی

آنی تفنگش را به سمت قلبم نشانه رفته است، درد شدیدی  روی قفسه سینه ام احساس می کنم

– تو! تو!  الان باید موهایت را شانه!، شانه!

آستانه به نظر کسل کننده می آید تا اینکه می رسیم به “بعدش را نمیدانم.” چون در ابتدا فکر میکنیم راوی سوم شخص است اما به اینجا که میرسیم متوجه میشویم راوی یک اول شخصی است که تا حدی به شرایط زندگی فرد دیگری احاطه دارد. بنابراین در اینجا داستان برای خواننده ایجاد کشش میکند و خواننده را کنجکاو میکند.

پایانه بسیار زیباست. تقابل دوست داشتن و دشمنی.

برای آنی در حدی که کوتاهی داستان اجازه بدهد شخصیت پردازی داریم اما برای راوی نه.

فضاسازی کافی نیست.

استفاده از دیالوگ در داستان انتخاب مناسبی است.

برخی از کلمات که قضاوت نویسنده را راجع به حس ها دارد بهتر است حذف شود و با المان و رفتار نشان داده شوند. کلماتی مثل: سراسیمه، ناگهان و وحشت زده

جمله ای که تعریف راوی از جنگ و پیروزی است بهتر است حذف شود و در پوشش داستان نشان داده شود.

طرح داستان کامل نیست.

سوژه سربازی است که دل به دشمن نهاده.

درونمایه: ای عجب….

 و داستان درونمایه رو به خوبی بیان کرده

فارغ از چند و چون نقد، به شخصه داستان را بسیار دوست داشتم.

با ارادت به نویسنده محترم

سیده هدی قاسمیان 

فرض کنیم جنگ جهانی دوم بوده و یک سرباز که برای آلمان می جنگیده و پشت دوربین دیده بانی می‌کرده و خانه یک پارتیزان را زیر نظر داشته بعد از استمرار در دیده بانی به دختر آن خانه دل باخته و در پایان معشوقه، جان عاشق را می‌گیرد و ضرب المثل (ای عجب! میشی دل بسته به گرگ) را تداعی می‌کند.

اولین سوالی که به ذهن خواننده می‌رسد این است که این سرباز از آن دختر خوشش آمده یا عاشق او شده؟

اگر عاشق او شده چه نشانه‌هایی در داستان برای دلبری و دل بردگی داده شده؟

آیا با همین دیده شدن های مکرر دلبسته شده؟ یا زمینه و سابقه ی قبلی داشته؟

اقتضای مرگ و جنگ اجازه ی چنین مراوده ای را می دهد؟

در داستان (در جبهه غرب خبری نیست از ماریا رمارک) می‌خوانیم که سربازها گاهی برای معاشقه دست به خطراتی می‌زدند اما منطق آن را ما در آن داستان می‌پذیریم. درآوردن واقعیت داستان با واقعیت بیرون از داستان به باورپذیری اثر کمک می‌کند.

نکات ارزنده ای را ناقد یادآور شده اندکه در بازنویسی باعث می‌شود کار کامل تر و پخته تر شود.

برای نویسنده ی خلاق و ناقد آگاه آرزوی آفرینشگری های بیشتری داریم.

ترابیان  ۱۷ دی ماه ۱۴۰۰

 

دیدگاهتان را بنویسید