میلاد نویدپور: مثل همیشــه تنهــا رفتم زیارت امــام رضا (ع) و همــان دم در صحن نشســتم. ایــن بــار دلم خیلی پر بود و شــروع کردم به گلایه کردن از آقــا. زار زار گریه میکــردم. هیــچ جا نمی شــود مثل حرم امام رضا (ع) گریه کــرد، کجا بروی که بتوانی راحت اشک بریزی و درددل کنی. اصلا یک مرد کجا می تواند گریه کند؟
صدا را انداختم بالا و زار زدم: آقا من بچم بیماری قلبی داره، به زور با مسافرکشــی، یک قرون دو هزار جمع کردم بتونم عملش کنم. حالا که داشت پول جمع می شد؛ ماشینم رو دزد برد. این انصافه آخه. کرمت کجا رفته پس؟
همین طور شاکی می نالیدم که جوانی با کت و شلوار با عجله از جلوم رد شد و کیف پولش افتاد. تا به خود آمدم و کیف را برداشــتم که به او برســانم؛ در میان جمعیت گمش کردم. لای کیف را باز کردم. یک…دو… ســه… پنجاه… صد… دویســت… از یک جایی به بعد دیگر نشمردم. کیف، پر دلار بود. اطراف را نگاه کردم، کسی من را نمی دید، کیف را در جیبم گذاشتم و یک دست هم رویش گرفتم. خدا را شکر کردم و رو به گنبد گفتم: امام رضا دمت گرم. کرمت رو عشقه.
تند تند داشتم از صحن خارج می شدم که چشمم خورد به تابلو دفتر پیداشدگان. می خواستم ادامه دهم؛ ولی پاهایم قفل شد، آخه آن کسی که این پول را گم کرده بود به اندازه من نیاز نداشت. حتماً این قدر داشته که با این همه پول آمده حرم امام رضا. کی اصلا از من نیازمندتره… کم کم قانع شــدم که من به این پول نیاز دارم و لاغیر؛ اما یک مرتبه انگار پاهایم بدنم را کشید سمت دفتر و بدون اینکه قصد قبلی داشته باشــم رفتم داخل و سـلام کردم. آنقدر هول شــدم که نذاشتم خادم جوابم را بدهد، ســریع کیف را به او دادم و گفتم: من این کیف رو پیدا کردم و خیلی به پولش نیاز دارم؛ سریع از جلو چشمم برش دار. اونم کیف را برداشت و داخلش را دید و گفت: آقا برای سلامتیش صلوات بفرستین، خدایی چه کسی این قدر پول رو برمی گردونه؟
همه داخل دفتر صلوات فرستادند. یک لحظه دیدم همان جوانی که کیف را انداخته بود از میان جمع آمد طرفم، بغلم کرد و گفت: خیلی از شما سپاسگزارم، از اینجا راهی یک سفر خارجی بودم، گفتم قبلش زیارتی بکنم. کمک بزرگی در حق من کردین، گفتین برای چی به این پول نیاز داشتین؟
با بغض جریان عمل قلب و بزرگ بودن دریچه های قلب کودکم را گفتم. لبخنــدی زد و گفــت: نگــران نبــاش؛ مــن، جراح قلبم. برو فردا پســرت رو ایــن آدرس بستری کن، همه خرجاش و کارای بیمارستانش هم با من. شــادی کنان میرفتــم کــه هنــگام خــروج از صحــن، تلفنم زنگ خــورد، پاســخ دادم: بفرماییــن! آن طــرف خــط، صدای نخراشــیده ای گفت: آقــای محتــرم، از کلانتری ام. ماشینتون که اعلام سرقت کردین، پیدا شده از این آدرس برین تحویلش بگیرین…
روزنامه قدس
1399/12/11
سلام آقای نویدپور معلم من هست این داستان بسیار زیبا است