درخت سبز عاشق اصغر الهی

 داستان کوتاه « درخت سبز عاشق» – اصغر الهی

داستان را شخصيتي به نام آفاق بيان مي­کند. آفاق درين داستان زني است که داستان عاشقانه ­ي خود را بازگو مي­کند. او سعي دارد تا به همه ثابت کند که فرزندي که در شکم دارد نامشروع نيست و مرد او از فرزندان پيامبر(ص) است و در عروسي آن­ها انبياء و اولياء بوده ­اند اما سند و مدرکي براي اين ادعا ندارد و مرد او که يک مبارز سياسي است و اکنون کشته شده است هرگز ازين رابطه با کسي سخني نگفته است.

پريشاني ­هاي رواني راوي داستان به­ گونه ­اي است که گاه تصور مي­شود تمام اين­ حوادث تنها در ذهن او در حال روي­دادن است و در واقع با بيماري رواني که پريشان­ گويي ­هايي مداوم دارد روبه ­رو هستيم. آفاق رنج تهمت ­هاي ­ديگران را تحمل مي­کند و از تمام آن­چه آرزو دارد و داشته ­است تنها به گفت ­و گويي خيالي با مردش اکتفا مي­کند.

اين داستان با زاويه ديد اول شخص بيان مي­شود و جريان سيال ذهن به آن رنگ مدرن  مي­بخشد. داستان داراي شروع، پايان و نقطه­ ي اوج منطقي نيست و تنها از کنار هم چيده­ شدن سخنان آفاق شکل مي­گيرد. فضايي که در داستان به تصوير کشيده مي­شود به­ گونه­ اي است که ذهنيات راوي و عذاب ­هاي روحي­اش را در جملاتي سرشار از نااميدي بيان مي­کند و اولين صحنه­ ي داستان با همين جملات آغاز مي­شود:

« هواي داغ نکبتي و کثيفي تو راهروها مي ­آيد. تو راهروهاي کاخ، درها و پنجره­ ها را به هم مي­ کوبد، پرده ­ها را مي­ کند و نمي­ گذارد که بخوابم. خواب لعنتي، خوابي که هيچ­وقت به بيداري نمي ­رسد، مثل خرچنگي چسبيده به پاهايم و به اعماق گودالي ناپيدا مي ­کشاندم».

در ابتداي داستان از شگردي کودکانه براي ماندن در مکاني خصوصي و زير نظر گرفتن حرف­ها و اعمال ديگران سخن به ميان مي­آيد که نام داستان نيز متأثر از آن است:

« مثل کودکي­ هايم از هيچي نمي­ترسم. از دستي که محکم بکوبد پشت دستم.

_ هي…هي. چرا ايستاده ­اي؟ _ درخت هستم. _ درخت! درخت سبز»

داستان با گفت ­و گوي خيالي آفاق ادامه مي­يابد و در همين گفت­­ و گو معلوم مي­شود که همسرش از روي ترس يا خجالت در مورد ازدواجشان چيزي به مادرش نگفته و بدبختي امروز آفاق به خاطر همين سکوت اوست:

« مثل تو که دروغ مي­گويي، تو که مي­گفتي: اگر حاج خانم بيايد…، حاج­ خانم آمد. اما تو ترسيدي با او حرف بزني. مثل بچه ­اي مظلوم، مثل بره­ اي سلام کردي و رفتي گوشه ­اي نشستي و حرف نزدي».

درين داستان از کهن ­الگوي «گياه زاياي» سخن گفته شده است که با خبر مرگ همسر آفاق در ارتباط است:

« دور کعبه طواف کردم؛ دور حرم، دور قبر خالي تو که هيچ ­جا نبود و همه­ جا بود. قبرت را اگر سراغ مي­کردم، مي ­آمدم کنار آن و مثل درختي سبز مي­ شدم».

آشفتگي­ هاي رواني آفاق نشان مي­دهد که در بيمارستاني بستري و تحت مراقبت است اما همه چيز و همه­ کس را دشمن خود مي­داند و اعمال و رفتاري که از او سر مي­زند باعث مي­شود که شک ديگران در مورد مشکلات رواني او به يقين بپيوندد:

« نگهبان چشم ­غره مي­رود. چه زوري دارد، مثل گاو نري مي­ماند و دست­ هايم را مي­شکند. مي­گويد: بيا پايين از روي تخت. بيا پايين همه ­جا را خيس کرده­ اي. زن ­ها مي­ آيند دور ورم».

آفاق با بيان مسائل مذهبي و اجداد همسرش قصد دارد از آبروي از دست رفته­ ي خود دفاع کند و از تهمت رابطه ­ي نامشروع رهايي يابد اما مشخص نمي­ شود که اين سخنان او تنها تحت تأثير فشارهايي رواني است يا صحت دارد:

« همه شاهدند که زن تو هستم. عروس فاطمه زهرا. روز عروسيمان همه انبياء و اولياء دسته­ دسته آمدند، با صورت­هاي گرد و هاله نور دور سرشان و مرا به عقد تو درآوردند. خود آقا علي خطبه عقد را خواند. تو سيد اولاد پيغمبر بودي».

« غلط مي­کنند. تو بايد مي­گفتي، همه انبياء و اولياء شهادت مي­دادند و انگشت مي­ گذاشتند پاي حکم عقدمان و مي­ گفتند ما زن و شوهريم. _گفتم ولي آن­ها گوش ندادند. ديوار بودند، سنگ بودند».

پريشان­ گويي ­هاي آفاق در پايان داستان افزون شده و بدون اين­که پاياني معقول براي داستان در نظر گرفته شود، داستان خاتمه مي­ يابد و مي­توان گفت که پيرنگ داستان از نوع باز است:

« کنده پايشان را مي­گذارند روي تخت سينه ­ام. مي­خواهند شاخه­ هايم را بشکنند. ريشه­ ام را بکنند».

در تمام پريشان ­گويي­ ها، آفاق خود را درختي مي­ داند که به جرم عاشقي مورد هجوم بيگانگان قرار گرفته است و دير يا زود اين درخت سبز عاشق را قطع خواهند کرد و سعي دارد ارتباط خود را با کودکي ­اش که خود را درخت مي­ پنداشت و ستاره­اي را مي ­ديد که به چشمانش مي ­آمد و مي ­رفت، حفظ کند.

« مي­خواهند ستاره روشن آسمان را که از بچگي همه ­ي شب­ها توي چشم­هايم مي ­آيد و مي ­رود خاموش کنند تا آفاق عالم تاريک شود».درخت

تهیه و تنظیم: رضا خوشه بست

دوره مدرنیسم- استاد ترابیان

دیدگاهتان را بنویسید