نقد فلسفی میلاد تاجیک بر داستان “آقای دژاوو” اثر پانتهآ کهنداد
مقدمه
نقد فلسفی میلاد تاجیک بر داستان “آقای دژاوو”، داستان آقای دژاوو نوشتهی پانتهآ کهنداد (متولد 1370) است. این داستان در کتابی به همین نام توسط انتشارات یاد آرمیتا در سال 1399 به چاپ رسید. اما دژاوو چیست که نویسنده چنین نامی را انتخاب کرده است؟ دژاوو یک تجربه است که طی آن فرد با حالتی مواجه میشود که گویا قبلا در آن قرار داشته است. به عبارت دیگر فرد صحنهای را میبیند اما احساس میکند که آن صحنه را قبلا هم دیده است در حالی که چنین نیست. پژوهشگران عقیده دارند دژاوو میتواند در شرایط پاتولوژیک و همچنین غیرپاتولوژیک رخ دهد[1] یعنی میتواند نتیجهی اختلال نیز باشد. نویسندهی کتاب در این داستان، روانشناسی و فلسفه را با داستان در آمیخته است. موضوعاتی مانند حقیقت، هستی، اخلاق، اختلالات روانی و عشق در قالب داستان مورد بحث قرار گرفتهاند. شخصیتهای داستان هر یک دیدگاههای خود را بیان میکنند و نویسنده در قالب داستان این عقاید را بیان میکند. روزمرههایی که هر یک سرنوشت انسان را تغییر میدهند.
این داستان، یک رویداد عاشقانه را از زبان دو نفر نقل میکند. دختری به نام شوروم و پسری به نام بهزاد عاشق یکدیگر میشوند و اتفاقاتِ پیش آمده از زبان هر یک به صورت جداگانه تعریف میشوند. داستانی عمیق، روانشناسانه، فلسفی و تراژیک. این مقاله داستان آقای دژاوو را از منظر فلسفی مورد بررسی قرار میدهد.
فصل اول: روایت بهداد
پانتهآ کهنداد داستان دژاوو را از دو منظر روایت میکند؛ اتفاق، روی داده است اما توسط دو نفر روایت میشود اما حقیقت چیست؟ واژهای رایج که مردم آن را در محاورات روزمرهی خود به کار میبرند. در تعریفی میتوان گفت حقیقت «صورت ذهنی و واقعی عینی و خارجی اشیا است که توسط حواس انسان در ذهن منعکس و تصور میشود»[2]. چنین تعریفی حقیقت را تا حد زیادی مترادف با برداشتِ صحیحِ علمی میداند زیرا تصور صحیح را محدود به شیء کرده است و از رابطهی اجتماعیِ انسان سخن نمیگوید؛ اگرچه باید گفت حواس انسان نیز چندان قابل اعتماد نیستند و دچار خطا میشوند.
[1]. Sno Herman, Linszen, Donald H, The deja vu experience: Remembrance of things past?, January 1991American Journal of Psychiatry, 147(12):1587.
[2] .فضایی، مهرداد (1379)، مفهوم حقیقت و واقعیت در فلسفه، دانش و مردم، سال اول، آبان 1379، شماره 6، صفحه 630.
در این مقاله منظور از حقیقت، روایتیست که به طور کامل و جامع که با در نظر گرفتن همهی زوایا و بیان اتفاقات بیان میشود.
در فصل اول، شخصیتِ مرد داستان (که بعدها مشخص میشود نامش بهداد است) مجموعهای از وقایع را تعریف میکند: «آخه میدونی؟ من یه جور مریضی عجیب غریب دارم که بهش میگن فراموشیِ پس گستر، یعنی یه جور تصادف وحشتناک کردم که هیچی از زندگی گذشته به جز خاطرات گنگ و گیج روزای بچگی یادم نمیاد و به همین خاطره که دائمِ خدا مغزم برای جبران نقصی که دارم باهام کاری رو میکنه که همه چیزِ خدا برام آشنا باشه. ذهنم افسانهسازی میکنه تا جای خالی رو پر کرده باشه. ذهن، ذهنِ خودِ خودم گولم میزنه چیزی که دکترم بهش میگه دژاوو» (صفحه 14). بهداد در این داستان، انسانیست که رنج میبرد؛ رنجِ او از جنسِ دغدغههای اجتماعی، سیاسی یا فرهنگی نیست؛ او چیزی را از گذشته به یاد نمیآورد. او در گذشته زیسته است اما از آن خاطرهای ندارد اما آنچه که از کودکیِ خود به یاد دارد مهم است و آن را اگرچه به صورت ناقص روایت میکند.
آقای دژاوو تنها کودکیاش را بخاطر دارد؛ مادرش برای او داستانِ شازده کوچولو را میخواند. نویسنده عامدانه شازده کوچولو را در روایتِ دژاوو از زندگی خود گنجانده است. داستان شازده کوچولو به سبکِ سورئال، فلسفهی دوست داشتن و عشق را بیان میکند؛ شازده کوچولو نگاهش را به گُل خود تغییر میدهد و گل خود را برای خود یگانه میبیند. بهداد ذهنی پرسشگر دارد، از هستی میپرسد و «خلقت» برای او دغدغه است: «چرا سیارهی ما این همه آدم دارد؟ این همه آدم از کجا میآیند؟» (صفحه 15).
خانم کهنداد در داستان خویش، مخاطب را با پرسش از هستی مواجه میکند؛ سوالاتی که از دایرهی علم خارج هستند و از جنسِ فلسفهاند: هستی چیست؟ ما چرا هستیم؟ چگونه هستیم؟ معنای «هست» چیست؟ این پرسشها چیزهایی نیستند که علم بتواند به آنان پاسخی دهد زیرا خارج از قلمرو آن هستند. نویسنده دغدغه و پرسش خود را در روایتِ بهداد بیان میکند و پاسخی نیز به آن نمیدهد و نباید هم بدهد زیرا بهداد چیزی را به یاد نمیآورد که بخواهد شرح دهد. او تنها خاطراتی مغشوش از کودکی در ذهن دارد؛ با این حال نویسنده مخاطبِ خود را با پرسشی اساسی مواجه میکند و یافتن پاسخ را به او وا میگذارد. نویسنده آزاد است که خود در مورد این موضوع بیندیشد. به هر حال خلقت یکی از مهمترین پرسشهای بشر بوده است که دین نیز تلاش دارد روایتی از آن به دست دهد: «در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود* همان در ابتدا نزد خدا بود همهچیز بهواسطهی او پدید آمد، و از هرآنچه پدید آمد، هیچچیز بدون او پدیدار نگشت* در او حیات بود و آن حیات، نور آدمیان بود» (یوحنا، ۱:۱ـ4). فیلسوفان نیز در این مورد نظراتی را ارائه کردهاند؛ یونانیان به دنبال ماده اولی یا ماده المواد و ارتباط آن با تشکیل خلقت بودند اما نکتهی مهم این است که در نهایت این انسان است که دارای چنین دغدغههایی است اوست که از هستی میپرسد و به دنبالِ یافتن معنای آن است؛ تنها انسان است که چنین پرسشی را مطرح میکند. هایدگر (1976-1889) عقیده دارد وقتی معنای چیزی بر ما روشن شده باشد ما با آشکارگی آن امر روبهرو شدهایم[1]، اما روایتِ بهداد یا همان آقای دژاوو که از زبان نویسنده بیان میشود دارای آشکارگی نیست، مبهم است، در ذهن نمانده و تنها روایت میشود، دارای هدف نیست و اصلا نتوانسته در شخصیت بهداد تاثیری بگذارد زیرا از او شخصیتِ اصیلی نساخته است. پرسش از هستی نتوانسته از او انسانی اصیل بسازد انسان اصیل درگیر روزمرگیها نشده و در زندگی دارای هدف است و وظیفهی خود میداند که برای خویش، هدفی بیافریند[2]. انسان غیر اصیل نیز درگیر روزمرگیها شده و به زندگی و معنای آن نمیاندیشد؛ بهداد در این داستان در دستهی دوم قرار میگیرد، این مساله در روایتِ شوروم مشخص میشود در ضمن بهداد چیزی از زندگی و رفتار خود به یاد نمیآورد. بهداد دچار بیماری پارانویا (Paranoia) است. پارانویا یک فرایند فکری است که به شدت تحت تاثیر اضطراب یا ترس است و اغلب تا حد توهم پیش میرود[3]. یک بیمار پارانوئید گمان میکند که دیگران به دنبال آزار او هستند و علیه وی توطئه میکنند؛ بنابراین همیشه به دیگران بدگماناند و بیاعتمادی شدیدی نسبت به دیگران دارند[4]. رفتار بهداد حکایت از چنین بیماریای دارد. او به همسر سابقش بدگمان است و خیال میکند که از مرد دیگری بچهدار شده است. او گمان میکند که همسرش قصد دارد وی را مسموم کرده و به قتل برساند (صفحه 18). بهداد در حال، نفس میکشد اما ذهن او از گذشته جلوتر نمیآید او مردیست با ذهنی فروپاشیده که حال و روز خودش را اینگونه توصیف میکند: «من مردیام که داره توی گذشتهی هزاران مرد که عاشق هزاران زنن غرق میشه» (صفحه 20). شوروم درمانِ دردهای بهداد است اما بهداد نمیفهمد یا نمیخواهد بفهمد. بیماری پارانویا او را نسبت به شوروم نیز به شدت بدگمان کرده است. بهداد از وجودِ خود سوال میپرسد اما نه وجود فیزیکی و کالبدی بلکه وجودِ روحی. او میداند هست؛ میداند وجود دارد اما نمیداند چه تاریخی بر او گذشته است. از دکتر سوال میپرسد: «من کیام دکتر؟ چرا یادم نمیاد چه بلایی بر سرم اومده؟» (صفحه 20). نویسنده، بهداد را یک شخصیت متناقض به تصویر کشیده است. بهداد حضور دارد اما نیست. «نیست بودنِ» وی به این معناست که تصوری از خود ندارد. خانم کهنداد به موضوعی فلسفی اشاره میکند و اصالتِ انسان را به ذهنِ او نسبت میدهد. پرسشِ مداومِ بهداد از کیستیِ خود، دغدغهی اصلی اوست و تا زمانی که ذهنِ او دچار فروپاشی شده است نمیتواند پاسخی به آن بدهد و خود را شخصیتی بدونِ وجودِ حقیقی میداند. از این رو خانم کهنداد به این موضوع اشاره دارد که تنها ذهن است که اصالت دارد؛ معرفتِ انسانی نیازمندِ ایدههای ذهنی است و زمانی که ذهن دچارِ بحران شود معرفتی هم نمیتواند وجود داشته باشد از این رو بهداد دچارِ بحرانِ شناختِ خویش است. نویسنده در
[1] . احمدی، بابک (1384)، هایدگر و پرسش بنیادین، تهران: نشر مرکز، صفحه 90 .
[2] . گوتک، جرالدلی (1395)، مکاتب فلسفی و آراء تربیتی، ترجمه محمدجعفر پاکسرشت، تهران: انتشارات سمت، صفحه 169.
[3] . World English Dictionary (Collins English Dictionary – Complete & Unabridged 10th Edition, 2009, William Collins Sons & Co. Ltd.) 3. informal sense: intense fear or suspicion, esp when unfounded
[4] . “Don’t Freak Out: Paranoia Quite Common”. Live Science. Associated Press. November 12, 2008. Retrieved September 16, 2018.
جملهی دیگری که از بهداد نقل میکند نیز به بحرانِ شناختِ بهداد و اصالتِ ذهن اشاره میکند و مینویسد: «وقتی با کسی خاطرهای نداری هیچ فرقی ندارد که او دوست است یا دشمن. خون میکشد و این حرفها؟…چرت و پرت محض» (صفحه 23).
بهداد جهان را بیمعنا و پوچ میداند و تلاش انسان را برای معنا بخشیدن به مفاهیم به این منظور میداند که انسان میخواهد به چیزی بدونِ معنا، معنا دهد. پانتهآ کهنداد به موضوعی فلسفی اشاره میکند که فیلسوفان اگریستانسیالیست نیز به آن توجه کردهاند. به عنوان نمونه سارتر، مرگ را مانند زندگی پوچ و بیمعنا میداند اما معتقد است انسان میتواند با کنار گذاشتن اعتقاد به حیات پس از مرگ و فریب ناشی از آن، آن را قابل تحمل سازد. سارتر مینویسد: « هر موجودی بدون دلیل زاده میشود … و به تصادف میمیرد»؛ بنابراین زندگی و مرگ دارای هیچ ارزشی نیست و تنها انسان است که به آن ارزش میدهد. در این دیدگاه، ارزش فینفسه ماهیتی ندارد و تنها انسان به آن معنا داده تا از پوچی فرا رهد. پانتهآ کهنداد در داستان آقای دژاوو، بهداد را شخصیتی به تصویر کشیده که چنین فلسفهای دارد. بهداد برای هیچ چیز ارزشی قائل نیست و تمام چیزهایی که انسان برای آنها ارزش قائل است اعتباری هستند به عنوان نمونه بهداد میگوید: «گذشته و آینده واژههایی هستند که بشر اختراع کرده تا به سرنوشت شوم خویش معنایی دهد در حالی که معنایی ندارد» (صفحه 25). بعدتر در روایتِ شوروم مشخص میشود که بهداد تا چه اندازه به هیچ ارزشی پایبند نبوده است. نه اینکه دغدغهای نداشته باشد که داشت اما پای خواستههایش نایستاد. بهداد میدانست در زندگی چیزی کم دارد، ژولیت (همسر او) بسیار زیبا بود، وضع مالی بسیار خوبی داشت، بچه هم داشت اما همه را پس زد. او میگوید: «چیزی در زندگیام کم است. چیزی بزرگ که چالهی قلب و ذهنم را که پر از خزعبلات شده است پر کند» (صفحه 34). اما این چه چیزی است که بهداد کم دارد و او را آزار میدهد؟ بهداد گمشدهای دارد که پایش نایستاد و ترکش کرد. او همان «کم»ی است که بهداد مدام از نبودش رنج میبرد و میگوید: «تمام عمر ندانسته بودم از زندگی چه میخواهم. ابلهانه از کشوری به کشوری دیگر، از تاریخی به تاریخی دیگر و از عشقی به عشق دیگر پریده بودم به هوای خوشبختی و هیچگاه خوشبخت نبودم. حالا میدانستم. خوشبختیام در خانهای بود که ازش فرار کرده بودم. در زیستن در کنار زنی که به زمان تعلق ندارد و دوستش دارم» (صفحه 37).
فصل دوم: روایت شوروم
فصل اول داستان توسط بهداد روایت میشود اما فصل دوم روایتی دیگر از حقیقت است که شوروم آن را حکایت میکند. بهدادِ نجدیِ «خانزاده» پسر خان قشقایی، عاشق دختری به نام شورومِ محتشم گیلکی میشود. عشقِ دو فرد از دو طبقهی اقتصادیِ متفاوت. بهداد فردی از طبقهی ثروتمند جامعه است اما شوروم تعلقی به این طبقه ندارد. دخترک با چیزهایی شاد است که بهداد به راحتی به آنها دسترسی دارد: «بستنیقیفی فروشیهای پارک لاله»، «سینما پولیدوری»، «صفحه فروشیهای بلوار الیزابت تهران» و «شکستن قلک برای جور کردن پول خرید صفحههای موسیقی»…شوروم با اینها شاد بود و با تفرعن بورژوازی بیگانه و ادامهی داستان مشخص میکند که عشق را همین دمِ دستیهای خیابان میپرورد و رشد میدهد نه ثروتهای بادآوردهی خانزادهها، همین لباسهای ساده و دوستداشتنیِ شوروم نه کت آمریکاییِ بهداد.
شوروم خواهری به نام شوکا دارد که نامی محلی و به زبان مازندرانی است به معنای غزال. او در سیزدهسالگی عاشق بهداد میشود. در نهایت شوکا با بیماری از دنیا میرود. او در بستر به شوروم میگوید: «شوروم جانم توی دنیای به این کوچیکی دو تا از ما خیلی زیادیه. یکیمون باید بره. پس غصه نخور. عوضش جای منم زندگی کن» (صفحه 44) و چه چیزی از این بیشتر میتوانست شوروم را عاشق بهداد کند؟ او این عشق را امتدادِ زندگی خواهرش میدانست؛ گو اینکه شوکا در این رابطه زنده میماند و نفس میکشد. او به جای شوکا عاشق بهداد میشود و این عشق، علاوه بر زنانگی با خواهرانگی شوروم نیز پیوند میخورد.
روایت شوروم زوایای پنهانی بهداد را به خوبی بیان میکند. حقیقت، تنها آن چیزهایی که بهداد روایت میکند نیست، این سو نیز شوروم حرفهایی دارد. بهداد ادعای عشق به او را میکرد اما روزی سخن از رفتن گفت: «(میرم) پاریس! بورسیه گرفتم برای دانشگاه پیر کوری» (صفحه 46). بهداد قصد رفتن دارد دنبالِ گمشدهای که دیگر شوروم نیست. شوروم در روایتش خود را بیپناه میبیند: «یعنی منو تنها میذاری؟ تو نمیتونی منو اینجا ول کنی به امان خدا و بری بهداد؟» (صفحه 47)، اما بهداد بیهیچ تعهدی و حتی حسی به راحتی میگوید: «نمیتونم؟ چرا نمیتونم؟ من هیچوقت به تو تعهدی ندادم که؟ من هیچوقت به تو قولی ندادم که؟» (همان). شوروم نماد دختری بیپناه است که به آنی حباب رابطهاش میترکد. بهداد خودش نیز از این تعهد آگاه بود. شوروم خودِ رابطه را تعهد میدانست، عشق را تعهد میدانست و چادرِ مشکیای را که بهداد برای او هدیه داده بود تا کسی او را نبیند، زدنِ پسرِ همسایه که چرا از شوروم خواستگاری کرده؛ همهی اینها برای شوروم، تعهد بود اما بهداد به ثانیهای همه چیز را نابود کرد. بهداد، شوروم را تبدیل به وسیلهای دمِ دستی کرد و با ژستِ طلبکارانه او را و شوکای درونش را تنها گذاشت. او دو زن را شکست، خاطرهی شوکا و قلبِ شوروم. در ذهنِ بهداد چه میگذشت؟ در روایت شوروم نیز گنگ است. بهداد میتوانست او را با خود ببرد اما نبرد. چرا؟ شاید دلیلش این بود که دوست داشت با زنی فرانسوی ازدواج کند. شاید او شوروم را در حد خود نمیدانست اما چیزی که او ندید عشق شوروم به او و عشق گذشتهی خودش به شوروم بود؛ عشقی که چه بسا در پیشرفت بهداد تاثیر زیادی داشته اما بهداد مدهوش غرب است. برای او داشتن زن فرانسوی نوعی تفاخرِ طبقاتی است؛ همان طبقهی اقتصادی که او هیچگاه نتوانست از آن رها شود. ژستهای آزادیخواهانه، روشنفکرانه و حالبههم زنی که همین حالا هم کم نیست. آزادی را بهانه میکنند تا در کابارههای غرب ولنگاری کنند. شوروم اما از طبقهای دیگر است. او میداند که بهداد بهانههای الکی میآورد؛ بهداد اهلِ تعهد نبود اما با این حال شوروم تلاش میکند دست به استدلال بزند آن هم در برابر فردی که تنها قصد دارد تا با استدلالهایش بهانهتراشی کند تا بهداد را نزد خود نگه دارد. شوروم در برابر استدلالهای بهداد که دوست دارد به جهانِ آزاد غرب سفر کند میگوید: «آزادی یعنی چه؟ آزادی فقط یه حرفه. یه کلمهی انتزاعی قشنگه که بزرگترا اختراعش کردن تا باهاش ما احمقا رو خر کنن تا به هوای عدالت ما رو حل کنن تو نظام سرمایهداری. توی یه جهان آرمانی آره آزادی امکانپذیره ولی تو دنیای ما چنین امکانی وجود نداره» (صفحه 49).
پانتهآ کهنداد در این بخش از داستان به موضوعی جامعهشناسانه نیز اشاره میکند. میان بهداد و شوروم فاصلهی طبقاتی است و هر یک به طبقهی اقتصادیِ متفاوتی تعلق دارند. بررسیهای انجام شده نشان میدهد تضاد طبقاتی میان افراد منجر به تضاد بین نگرشها و ارزشهای آنها میشود. همانگونه که در سطح کلان، موقعيـت اقتـصادي يـك جامعه تعيـينكننـدهی نظـام ارزشي و اعتقادي آن است، در سـطح خرد نيز موقعيـت اقتـصادي افراد، نگرشها و طرز فکر آنها را تحت تأثير قرار ميدهد[1]. بهداد چیزی جدا از طبقهای که متعلق به آن است نمیاندیشد. ارزشهای او ارزشهای طبقهی او هستند و باورهای او به چنین ارزشهایی سبب میشود که شوروم را ترک کند.
شوروم پای عقل و دل را وسط میکشد تا به بهداد بگوید تنهام نذار. تلخترین صحنهی این مکالمه جملهای است که شوروم از سر استیصال به بهداد میگوید: «ما با هم خوشبختیم. خر نشو. چطور میتونی بیخیال جنگل گیسوم بشی؟» (همان) اما بهداد به راحتی برگهی صیغه محرمیت را با چند سکه طلا در دست شوروم میگذارد و میرود. شوروم از بهداد باردار است. حال در روایتِ شوروم مشخص میشود که بهداد تا چه اندازه بیتعهد بود. روایت شوروم نشان میدهد میتوان در دانشگاه پیرکوری فرانسه تحصیل کرد اما رذل بود، میتوان لاف آزادیخواهی زد و آزادی نزدیکترین انسان به خودت را به بند کشید. بهداد با رفتنش شوروم را در معرض بدترین اتهامها قرار داد تا جایی که عمهی شوروم او را در خیابان، فاحشه خطاب کرد.
فرزندی که میتوانست میوهی یک عشق باشد اکنون او را انگشتنما کرده است؛ در اینجاست که شوروم در وضعیتی دوگانه قرار میگیرد؛ عاشقِ دخترش ساره[2] میشود اما از بهداد تنفر شدیدی پیدا میکند. من نام چنین وضعیتی را «زایش عشق اصیل از وجودِ نا اصیل» میگذارم؛ یعنی وضعیتی که یک نفر عشقِ پیشینِ خود را فراموش میکند اما عاشقِ یادگاریِ همان عشقی میشود که از او متنفر است. شوروم دچار چنین چیزی شد. مصائب شوروم به اینجا نیز ختم نمیشود؛ زنی که میتوانست نقشِ یک همسر-مادر را در خانهی بهداد ایفا کند اکنون باید هم پدر باشد هم مادر، کار کند، گل بفروشد و خرج خانه دهد و از محبت همسرانه نیز محروم باشد؛ فرزندش نیز محبت پدر را درک نکند اما برای شوروم، رهایی همین است که از خاطرهی بهداد بگذرد. شوروم در روایت خود به تنهاییِ دخترش اشاره میکند و میگوید: «طفلکم زندگی بدون پدر را خوب یاد گرفته بود. زمانی که به پدر نیاز داشت او در پاریس با زن و بچهاش عشق میکرد و هیچ به خاطر نمیآورد که زمانی از دختر همسایه ستارهای[3] خواسته است» (صفحه 55).
[1] .، قاسمی، وحید، وحیدا، فریدون، ربانی، رسول، ذاکری، زهرا (1389)، شناخت تاثير طبقه اجتماعي بر نگرش نسبت به جريان نوگرايي در شهر اصفهان، جامعه شناسي كاربردي، سال بيست و يكم، شماره پياپي (37)، شماره اول، بهار 1389، صفحه 44.
[2] . به معنی ستاره
[3] . منظور شوروم همان دخترش ساره است.
مطلب بیشتری در سایت سمر بخوانید
بهداد بالاخره روزی باز میگردد، اما شوروم تنها انتظار را یاد گرفته بود نه وصال را: «آنقدری که زیستن بدون او را یاد گرفته بودم و دیگر نمیدانستم چطور باید با کسی زندگی کنم که تمام عمر انتظارش را کشیدهام» (صفحه 59). شوروم به بیتفاوتی رسیده بود نه حس نفرت داشت نه عشق؛ به قول خودش: «نفرت شکل دیگری از احساس است و وقتی از کسی متنفری یعنی هنوز بهش احساس داری. دیگر نه عاشقشم و نه متنفر. یکجور بیتفاوتی محض. او حالا برای من مردی است مثل بقیهی مردهای خیابان» (همان). بهداد میرود و چندی بعد در آسایشگاه روانی روزبهی تهران میمیرد. خانم کهنداد در مکان مرگ بهداد نیز به نوعی زیرکی به خرج داده است. خاطرات بهداد و شوروم در بلوار کشاورز تهران از همهجا پر رنگتر است و شوروم به این مکان همیشه علاقه دارد و در روایت خود مدام از آن یاد میکند. بخشی از این بلوار در خیابان کارگر شمالی قرار دارد و آسایشگاه روانی روزبه در خیابان کارگر جنوبی واقع شده است. شاید نویسنده به رمز قصد دارد بگوید که بهداد همیشه عقبتر از شوروم بود؛ او در بخش جنوبیِ خیابانی میمیرد که در شمالش برای زنی خاطرهها گذاشته بود؛ زنی که احساسش را نابود کرد؛ او در انتهای همان خیابان مُرد.
داستان دژاوو روایتِ نرسیدنهاست، داستانِ عشقهایی که تنها در یکسوی آن تعهد قرار گرفته و در سوی دیگرش بیتعهدی؛ در نتیجه عشقهایی یکطرفه خلق میشود و بهدادی که عاشقانههایش را فراموش میکند و به راحتی میگوید: «من قولی نداده بودم». او در نهایت میمیرد اما شوروم پیش از بهداد مرده بود: جسمِ یکی و قلبِ دیگری؛ اگرچه شوروم با تلاشهایش خود را میرهاند، بهداد را فراموش میکند، گل میفروشد و فرزندش را میپرورد. روایت شوروم از حقیقتِ ماجرا نشان میدهد که سرنوشت به انتخابهای انسان بستگی دارد؛ به نادیدهنگرفتنها، متعهد بودنها، فراموش نکردنها، پایدار بودنها، عاشق بودنها و عاشق ماندنها…و اینکه آزادیِ انتخاب انسان در یافتنِ مسیر زندگی خویش تا چه اندازه میتواند باعث ظلم به دیگران شود. بهداد آزادانه، رفتن را انتخاب میکند اما نمیداند آزادی در انتخاب، الزاما به رهایی نمیانجامد. او آزاد بود که سرنوشت خویش را بدون شوروم بسازد. به عشق خود و او پشت کرد. آزاد بود اما آزاده نه! همهی ما آزادیم که مسئولیت عشقمان را بپذیریم یا نپذیریم اما در قبال اخلاقِ انسانی و قلبِ کسی که دوستش داریم مسئولیم. نکند حواسمان نباشد و بهداد شویم؟
پایان
مطالب بیشتری را در سایت سمر بخوانید
اولین جایزه بین المللی داستان کوتاه گارنت فراخوان داد
پلیکان روی پلکان ابوتراب خسروی نشست
رقابت ۹۵۰ داستان کوتاه از ۱۷ کشور دنیا برای دریافت جایزه صادق هدایت
قلم فاخر و دیدگاه فلسفی میلاد تاجیک بر اثر داستانی_روانشناسی پانته_آ کهن.بهبه،عالی،درست و علمی ست.تبریک می گویم به زوج اندیشمند و دو دوست ارجمندم.درخشش و پیروزی در عرصه ی دشوار زندگی _در دنیایی که بوی فریب و پشت پا زدن از جایجایش به مشام می رسد_ مدام و ممتد باد
این کتاب فوق العاده است از اون دست کتابایی که تا اعماق روحت نفوذ میکنه و این نقد خیلی عالی و هنرمندانه تونسته چکیده ی کتابو ب مخاطب بده عالییی بود واقعا
شما خیلی خوب نقادی کردید و رفرنس هایی که پیوست کردید عالی بود. من هنوز این داستان را نخوانده ام ولی شیفته ی خوانش این کتاب شدم. «زایش عشق اصیل از وجودِ نا اصیل» سرنوشت عشقهایی که میرسند اما درخت را یکی با تبر قطع میکند و میوه ی تلخ آنرا دیگری از درخت خشکیده میچیند. بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم. من با اشعار زیبا و نظرات این بانوی روانشناس آشنا هستم و امیدوارم هرچه زودتر «دژاوو» را تهیه کنم و بخوانم. با احترام : سعید مهربد
درودتان❤️