بازی
-دختره اینجا نشسته، گریه میکنه، زاری میکنه، از طرف من یکی رو بزن! بلند میشدم و یکی محکم میزدم به شانهی هما. هما می رفت وسط می نشست. چشمانش را می بست و سرش را پایین می انداخت.
نجمه و سمانه و معصومه و آمنه و نعیمه و مرضیه و سارا با مهدی و مجتبی می چرخیدیم و کشدار می خواندیم: دختره اینجا نشسته، گریه میکنه، زاری میکنه، از طرف من یکی رو بزن! هما مثل فنر از جا می پرید و می زد به مجتبی. ولی مجتبی بازی را به هم می زد. می گفت: این بازی خیلی بچگانه است. نجمه میگفت: گرگم به هوا بازی کنیم. مجتبی خوشش می آمد، زود می خواند: گرگم به هوا، هوا زمینه، هرکس بشینه گرگه زمینه!
طفلک آمنه زود می نشست، همه می خندیدیم، خودش می رفت کنار، مجتبی دوباره می خواند، خودش را نیم خیز می کرد، دختر ها می رفتند بنشینند، راست می شد. میایستادند زود می نشست، سه نفر را با هم میسوزاند.
منم بازی را به هم می زدم. میگفتم: وسطنا بازی کنیم!
هما یک توپ خوشگل رنگ به رنگ داشت، خودش با سمانه میرفت وسط.
مهدی و مجتبی باید میزدند، به هیچ کدام نمی خورد، مهدی به سمانه می زد، مجتبی به هما،
خسته که می شدند می گفتند: دوتا دیگه به جای ما میان وسط.
نعیمه و آمنه میرفتند وسط. نعیمه می دوید سمت چپ، آمنه سمت راست، مجتبی می گفت: اینجوری قبول نیست! بیایید وسط،
نوبت من و معصومه که می شد، جوری می دویدیم تا توپ به ما بخورد، خیلی دلم میخواست پسر ها را با توپ بزنم. به معصومه میگفتم توپ را از بالای سرشان پرت کن تا هنوز برنگشتند، بزنم به کله ی یک نفرشان، وقتی می خورد همه ی دخترها جیغ می کشیدند و بالا و پایین میپریدند و دست میزدند و من می شدم عشق بچه ها!!
به همین سادگی
راشین قشقایی – احتمالا آبان تمام شده
نقد داستان:
سه بازی کودکانه بهانه ی روایت شده.
بازی اول گریه و زاری است.
بازی دوم گرگ نشدن اما پسری که بازی ساز است با ترفند میخواهد گرگ بسازد.
در بازی سوم دختران هم دل می شوند تا پسر ها را بسوزانند و خودشان برای خودشان بشوند عالیجناب عشق.
راوی از فعل ماضی استفاده کرده اما زبان حال ( اکنون) گروه را منعکس نموده.
هوشمندانه ما را در صحنه نشان میدهد وقتی میخوانیم دنبال خودمان می گردیم. کمی نگاه فیمینیستی دارد.
در بازی اول هما مجتبی را میسوزاند. در بازی دوم مجتبی همه را می سوزاند و در بازی سوم پسر ها کم می آورند و میسوزند.
زبان شیرین و ساده و صمیمی است. صحنه پردازی ها دقیق و نمایشی است. در کل داستان پخته و جا افتاده است. از عشق تعریف خودش را دارد
به دوست پسرتون میگید حضرت یار؟ حتما معجزه اش اینه که دانگ کافه رو حساب میکنه، آره؟
به عشقتون میگید عالیجناب؟
حتما …
آمنه جهان دوست
نقد داستان:
در داستانک شبیه به دوبیتی و رباعی که مصراع آخر باید تکانه داشته باشد آخرین جمله باید ضربه بزند و غافلگیر کند.
در اینجا ابتکار به خرج داده مثل پایانه باز گذاشته مخاطب کشف کند.
اگر دوست پسر را خر کنی دانگ کافه را حساب میکند و اگر عشق را خر کنی چه می کند؟…
این روایت هم شبیه روایت قبلی زنانه نوشته شده و جنس مذکر رقیب است تا رفیق.
راوی عشق و دوستی را یک فیلم و نمایش می داند.
هرکس دیگری هم جای من بود به همین نیم روز نشده حدس میزد پای هرکدام از این شش زن توی کدام جفت کفش بوده است:
پنجه گردهای زرشکی پاشنه مدادی به پای نسرین میخورد. مأمور تعزیرات دستبند زده بود به مچ دستش درست همان لحظه که مچ پایش پیچ می خورد پشت در اتاق رییس! جرمش همدستی با رئیسش بوده در فروش لاک و ریمل و ماتیک و رنگ مو و این جور اقلام البته از نوع قاچاق از طریق یک نت ورک مارکتینگ بینام و نشان در دفتری توی برج سلمان!
پنج زن دیگر می گویند دروغ میگوید دفتری در کار نبوده است. گفته بوده رئیسم را بگیرید چرا من؟ جوابش را نداده، آوردهاندش بازداشتگاه. اگر رئیس را هم گرفته باشند حداقل او به این نصفه روزه خبردار نشده است.
آن گیوههای مشکیِ از پسوپیش وارفته فقط قالب پاهای پت و پهن لیلا است. خودش میگوید لیلی است. توی عروسک جورابیهایی که خودش درست میکرده و به بچه مدرسهایها میفروخته مواد پیدا کردهاند. چه موادی؟ خودش هم میگوید نمیداند چون اصلاً موادی در کار نبوده است، پرز قالی بوده و ته پشم پوست بز که از قصابی می گرفته مفت. زنهای دوره گرد دوشنبه بازارمصلی برایش پاپوش دوختهاند که شهرداری بیاید بساط غیردوشنبههایش را از توی کوچه حمام جمع کند! چرم قهوهایهای دماغدار هم جانپناه پنجههای بی دروقواره رامله است. رامله را اولین بار است میشنوم. اگر نگه ام دارند تا فردا معنی اش را می پرسم. راننده وانت چای شاهسون است که میگوید سرچهارراه اول طبرسی در حال گردش به چپ بوده یک پیرزن پشت قوزی خودش را زده به گل گیر راست وانت. اما پنج زن دیگر می گویند که خودش زده به زنک پیزوری بخت برگشته که الآن در بیمارستان است.
پاشنه تختهای نقرهای!
اصلاً برای من چه فرقی باید بکند. به من چه که کدام شان راست میگوید، دروغ میگوید، بختش را برگرداندهاند یا او بخت دیگری را! الان که خوراک همهمان یک بشقاب پلوعدس خشک است و یخکرده!
لیلی گفت قرار بگذاریم وقتی میآییم خانه پدربزرگ هیچ کس گرگ نباشد. نسرین گفت دیدی شیرین! هیچ کس دوست ندارد گرگ بشود. یک بازی دیگر بکنیم. راست میگفتند. گرگ شدن سخت بود. دربهدری داشت. سرگردانی میان اتاقهای تودرتوی سه ور حیاط خانه پدربزرگ. زیرزمینیهای پر دود و دم هم بود به اضافه راه پلههای پیچ درپیچ که میرفت تا پشت بام، تا جیغ گربهها و بال بال کفترها. لیلی گفت اصلاً بیایید همه آهو بشویم. همه بدویم همدیگر را پیدا کنیم. هر کسی پیدا شد دست آن یکی دیگر را هم بگیرد تا سرآخر بشویم یک زنجیره.
یک زنجیره می شدیم گیسهای به هم بافته ، دختران رنگ به رنگ دامن پفی، گلگون گونه؛
“جناب سروان در بازجویی اولیه همه گفته اند که زن سرپرست خانوار هستند!”
عجیب است یا نیست نسرین و لیلی و شیرین، تنها یک هم نامی اتفاقی است یا نیست. حالا چه فرقی میکند. ازآن روز به بعد همه آهو شدیم. به بدنبال هم میدویدیم، گونه هامان سرخ، داغ، همه بیتاب درآغوش کشیدن یک دام! یک صیاد!
“کسی عاشق زن کتاب فروش پمپ بنزین میدان جمهوری نمیشود جناب سروان! این حرفها را برای آن یارو کارگر پمپ درست کردهاند که من را بدنام کنند. کار خانواده شوهر سابقم است. آن کارگر بیچاره هم گناهی ندارد.”
عاطفه است با کفشهای پاشنه تخت نقرهای.
پنج زن دیگر می گویند معلوم نیست کتاب میفروشد یا… راست میگوید یا نه! اصلاً شوهر دارد یا نه!
آخر قصه این میشود دیگر لیلی جان! وقتی همه آهو بشوند، همه معشوقه، همه صید! گرگ نبود قرارنبود کسی گرگ باشد.
بیایید دخترها! نترسید صدای جیغ گربهها بود. بال بال کفترها. از گرومب گرومب پای آهوها بود که پریدند!
“با من بودید؟ با من جناب سروان؟ راستش را بگویم؟ راستش این است، این! این که عالیجناب عشق پشت میلههای این سلول دام پهن نمیکند، یعنی که کفش نمیکَنَد این جا جناب سروان! یعنی که….
هما رضوی زاده
نقد داستان:
راوی از 5 زن که نقش صید را بازی میکنند و صیاد ها را به دام می اندازند روایت می کند. کفشها استعاره ای از نوع تعلق و زیست واره ی هر کدام است.
راوی در بازداشتگاه است مثل آن پنج زن، اما اوپا از کفش در نمیآورد. پشت میله ها را جای آن کار نمی داند.
با تکنیک آشیانه عقابی بازی گرگ شدن را با همفکری و همراهی به آهو شدن تبدیل می کند. تاریخ بازی و زندگی زنان طولی است، خردسالی و جوانی و میانسالی فرق ندارد. رامله و نسرین و لیلی و شیرین هم فرقی ندارند، مهم نقشی است که جامعه برای آنها تعیین میکند، فروش لاک و ماتیک و فروش عروسک جورابی با تعبیه مواد قلابی و توزیع کننده ی چای شاهسوند و کتابفروش دورگرد همه فروشنده اند به دنبال مشتری می گردند. بازداشت کننده سهم میخواهد. بازداشت و بازداشتگاه گردنه ای است برای باج گرفتن. اومیخواهد بازی را عوض کند همانطور که در کودکی بازی را عوض کرده…
زبان فوقالعاده است، آبستن معانی عمیق و جگر سوز.
برج سلمان، مصلی، کوچه حمام، نشانه هایی از شهر مذهبی مشهد است اما زیر پوست شهر، نه تن فروشی که جان فروشی است.
راه پله های پیچ در پیچ می رفت تا پشت بام تا جیغ گربه ها و بال بال کفتر ها..
پله های پیچ در پیچ باید ما رابه مناره به محل نوروگرما و بیدار کردن های دلنواز ببرد، باید به بلندای نزدیک به آسمان و روشنی ببرد اما دخترکان آهو شده وقتی راه به بام میبرند، صحنه ی دلخراش بال بال زدن معصوم هایی را می بینند که خوراک گربههای دست و روی ناشسته و در کمین نشسته شدهاند. عفونت و تلخی و ناکامی و خرد و خمیر شدن در باتلاق بیرحم جامعه ی استثمارگر با زبانی ترسیده اما پخته و بیمحابا تصویر میشود. از قضا این روایت هم بر زنانگی و جنسیت تاکید دارد.
ضمناً ماموران تعزیرات دستبند نمیزنند نیروهای انتظامی که همراهی میکنند با حکم قضایی حق دستبند زدن دارند.
وارد اتاق پذیرایی شلوغ و پر از آدم های غریبه می شوم. سنگینی نگاهش را حس می کنم، کمی دورتر از جمع نشسته است. کنجی خلوت، دور از جمعیتی که می رقصند یا حرف می زنند و ادای رقصیدن در میآورند. عرق شرم زیر نور لامپ های هالوژن های رنگی روی صورت سفیدش نشسته است. با دیدن من از دور شروع خودنمایی می کند. بوی عطرش پیش از دیدن چهره زیبایش توجهم را به خودش جلب کرده است.
چند نفری از پیرزن های فامیل که هنوز دلشان جوان ایت و بیماری قند ایشان را از پا در نیاورده است، دور و برش پرسه می زنند.
تعجب می کنم از اینکه جوان تر ها او را میبینند و به طرفش نمی روند. دست دور کمرش نمی اندازند و لبهای خیسشآن را با آتش خامهای لبهای او خاموش نمی کنند.
آرام بدون آنکه توجه کسی را جلب کنم به سمت یار دوست داشتنی خودم می روم. خیره به من نگاه می کند. دست پیش می برم از کمر قهوه ای رنگش او را بلند می کنم. چیز کیک خوشمزه سفید قهوه ای من، ای کاش کسی در اتاق نبود و من همراه با نوش جان کردنت فریاد می زدم آهای عالیجناب عشق….
معصومه خزاعی
نقد داستان:
راوی بدون هیچ دیالوگی ساکت و آرام آنچه در ذهن خود نسبت به کیک دارد طوری که ذهن مخاطب را درگیر کند شرح می دهد و موفق هم می شود.
این نوع داستان ها برای بار دوم مثل بار اول کشش و جاذبه ندارند. چرا که آنچه باعث غافلگیری برای خواننده شده آشکار شده است. تصویر ها و زبان خوب پیش می آیند