یادداشتی بر فیلم 1917 ساخته سم مندس محصول 2019
داستان یک انسان است در کالبد دو سرباز، که دعوت به مسیر زندگی می شود. مسیری که از یک طلوع شروع و به طلوع دیگر وصل میشود. مسیری که خبر از مرگ میدهد. مرگ طبیعت، حیوانات، آدمها. و نوید مدال افتخار می دهد. حال آنکه که شخصیت اصلی داستان مدال فلزی اش را با یک شیشه شراب عوض کرده، چون تشنه بوده است. شاید که به دنبال عطش رفتن چیزی به انسان اضافه میکند. عطش رسیدن به مقصد در فیلم موج میزند رسیدن به کجا؟ به آخر مسیر، که همان نقطهی شروع است.
دو سرباز میتواند نمایندهی دو حس در انسان باشند، دو بخش! که در ابتدای مسیر یکدیگر را همراهی میکنند. تا اینکه قسمتی از این انسان در اغوشش میمیرد .درست در جایی که خلبان را از آتش بیرون میکشد. در حقیقت انسانیت را نجات میدهد و قسمتی از خود را از دست میدهد. و به صورت آنی گروهبان از راه میرسد و و فرمان به بلند شدن میدهد! همانطور که اول داستان به دو سرباز خواب! و همانطور که در سکانس ریزش تونل، همراهش را فریاد به ایستادن میزند. و او که بدن خونین دوستش را به سختی بلند و وادار به حرکت میکند.
شاید که این بلند شدن و ایستادن و حرکت لازمهی زنده بودن است و ما در سرتاسر فیلم خود را میبینیم که خرابه های جنگ، خانهی متروک، باغ گیلاس و کلیسای سوزان را میدویم و در حال عبور هستیم برای رسیدن به مقصد. و ما هستیم که با حرکت دوربین در مسیر باریک و روشن میدویم. موش ها هم میدوند. پیاده و تنها هستیم! مانند آن تک درخت در مسیر مملو از پوکههای جنگی،
و درست از جاییکه او همراه بقیه نمیرود جنگ شروع می شود. جنگ تن به تن و یکنفره! صحنهی به هوش آمدن در دل تاریکی، بلند شدن و برگشت دوباره به صحنه زندگی، حرکت نورها در تاریکی، منورها. ما هستیم که دوباره در مسیر قرار گرفته ایم و در دل خرابههای جنگ میدویم ما سرباز هستیم.گذر از روشن تاریکیها و پناه آوردن به آن زن که آرام است و برای دیدن کودک نور چراغ را زیاد میکند و آن کودک نیز ما هستیم ما انسانها آمدهایم که بمانیم بدون پدر و مادر در دستان دایهای. زن به سرباز میگوید هیچی اینجا نیست. او به هیچی پناه برده است. او غذایش را به انها میدهد. همه اش را، برای آرامش و بقا میدهد. و زن میگوید برای ماندن شیر لازم است که شاید شیر نشانهی معرفت و شناخت باشد. او می خواهد به جنگل برسد و زن راه رودخانه را نشانش می دهد و او قصهی راه را برای کودک می خواند:« یک کلک روی دریای طوفانی با آدمهایی با سر سبز و دستان آبی».
از صحنهی آرام زیرزمین خارج میشود. دوباره وارد صحنه جنگ میشویم. تلفیق نور و تاریکی احساس مرموز بودن به صحنه میدهد. تعقیب و گریزی که او را منجر به پریدن داخل رودخانه پرتلاطم و فرو شدن در عمق و در نهایت آمدن به سطح آرام آب میکند. و شکوفه های نوید بخش گیلاس. رد شدن از مردههای باد کرده خبر از زنده بودن و رسیدن او به سرسبزی را میدهد. و ما در این مرحله آنچنان خسته ایم که انگار یک بازی جنگی کامپیوتری پر استرس را پشت سر گذاشته باشیم. و این تلفیق مجاز و حقیقت است که حس تنهایی را به ما القا میکند.
و در نهایت رسیدن به جنگل و شنیدن آواز امید بخش انسانی، درختان استوار، درختان شکسته، سربازان تکیه داده به درخت، سربازان کلاه به سر، سبازان سیاه، سربازان سفید، سربازان هندو. و دویدن دوباره در زیر خاک و گلوله، در بین کلاه به سرها و تنها او که کلاه از سرش افتاده و در مسیر سفید میدود. حمله شروع شده است. او در جهت مخالف می دود، میافتد، بلند می شود باز هم میدود، امید دارد. سرگرد میگوید امید چیز خطرناکی است. او تنها می رود و در حالیکه فرماندگان دیگری در آغاز و پایان داستان صحبت از تنها بودن میکنند: « تنها که بروی سریعتر میرسی»، « باید یک نفر بماند تا جنگ تمام شود».
صحنههای آخر داستان نشان از سال ۱۹۱۷ می دهد، سال جنگ حقیقی!. خبری از صحنههای کامپیوتری نیست شاید که این زخمی شدن، ناله، مرگ و سرگردانی، تنها بخش حقیقی فیلم باشد.
حال باید نامهای بنویسد به مادر دوستش و بگوید که او در لحظهی مرگ تنها نبوده است. و برادر نیز از اینکه برادرش تنها نمرده است خوشحال است و خودش هم گفته بود بنویس نمیترسید! و فرماندههایی که در آغاز و پایان داستان فرمان به تنها بودن میدهند: « تنها که بروی سریعتر میرسی»، «باید یک نفر بماند تا جنگ تمام شود»
همه اینها اینطور مینمایاند که آدمی از تنهایی میترسد. و داستان درست در جایی تمام میشود که شروع میشود. انسان تنها تکیه بر درخت با چشمانی باز، که در اول فیلم بسته و در خواب بودند.