داستان کوتاه: رسیدم و رسیدم

خورشید در آسمان می تابید. کشاورز با دستش چند ضربه ی کوچک به هندوانه ی خط خطی زد و گفت: یه کم دیگر زیر آفتاب باشی می رسی. آن وقت قرمز و شیرین می شوی.

هندوانه ی خط خطی خوشحال شد، چشمانش را بست و زیر آفتاب گرم خوابید تا شیرین و قرمز شود. کمی که گذشت سردش شد، چشمش را که باز کرد دید، خورشید رفته و جای آن را ابر سیاهی گرفته. با خودش گفت: ای وای حالا که آفتاب نیست چه طور برسم؟ باید هر جور شده پیدایش کنم.

دور خودش چرخید و چرخید تا از بوته جدا شد و بعد هم قل خورد و رفت تا خورشید را پیدا کند. رفت و رفت تا رسید کنار جاده، هر وانت پر از هندوانه ای که رد میشد، بلند صدا می زد تا او را هم سوار کنند ولی هندوانه ها آنقدر مشغول حرف زدن بودند که صدای او را نمی شنیدند. از ایستادن کنار جاده خسته شد، تصمیم گرفت خودش برود. قل خورد و قل خورد تا رسید به یک درخت، روی درخت کلاغی نشسته بود. هندوانه ی خط خطی به او گفت: تو که آن بالا هستی، می بینی خورشید کجاست؟ کدام طرف رفته است؟
کلاغی گفت: من از کجا بدانم؟ من به خورشید چه کار دارم؟

هندوانه ی خط خطی تعجب کرد و گفت: مگر تو کلاغ خبرچین نیستی؟

کلاغ گفت: نه من دیگر خبرچینی نمیکنم، سرم به کار خودم است. چه کار دارم که خورشید از آمدن ابرها ناراحت شده و رفته طرف رودخانه؟

هندوانه ی خط خطی تا اسم رودخانه را شنید خوشحال شد و قل خورد به طرف رودخانه. پشت سرش که می رفت شنید که کلاغ میگفت: از من نشنیده بگیری، من دیگر خبرچینی نمی کنم.

هندوانه ی خط خطی همانطور که می رفت ناگهان سرش خورد به یک سنگ بزرگ.

– آخ.. سنگ اینجا چه کار میکند؟

ناراحت شد و با خودش گفت: حالا چه کار کنم؟ چه طور دنبال آفتاب بگردم؟

با خودش غصه میخورد و فکر میکرد، دلش میخواست شیرین و قرمز شود. از این طرف به آن طرف قل میخورد و فکر
میکرد.

– چه طور سنگ را جابه جا کنم؟ من که زورم نمی رسد. من فقط میتوانم قل بخورم.

هندوانه خط خطی نگاهی به سنگ کرد.

– شاید بتوانم از رویش بپرم.

بعد هم رفت عقب، عقب و عقب تر و ناگهان به طرف سنگ قل خورد و از روی آن پرید. مثل پرنده ها در آسمان بود و میخندید که یکدفعه، تالاپ! افتاد در رودخانه. اطرافش را نگاه کرد. همه جا آب بود ولی خبری از آفتاب نبود. ناراحت شد. حالا وسط رودخانه چه طور میرفت دنبال خورشید؟ کم کم از خستگی همان جا خوابش برد. کم کم گرمش شد. چشمانش را باز کرد. آفتاب را دید. خوشحال شد، بالاخره به خورشید رسیده بود. ناگهان دستی او را بلند کرد. هندوانه ی خط خطی ترسید، هنوز میخواست زیر آفتاب باشد. پیرزنی با موهای سفید چند ضربه ی کوچک به هندوانه ی خط خطی زد.

تق تق تق..

– به به چه هندوانه ی رسیده ای. حتما هم شیرینی و هم قرمز.

هندوانه ی خط خطی خوشحال شد و خندید بالاخره رسیده بود.

نویسنده : نازنین صابری بهداد

نقد داستان رسیدم و رسیدم نازنین بهداد

حاشیه

نقد داستان “رسیدم و رسیدم” نازنین بهداد – علیرضا جمشیدی

یادداشتی بر رسیدم و رسیدم سرکار خانم نازنین بهداد

یک سفرنامه جادویی و کودکانه و سیری خیال انگیز از جایی به جای دیگر، قل خوردن هندوانه، سیر و حرکتی است که ذهن کودک را تا آخر داستان بدنبال خود می کشد، معمولا این نوع سفرنامه نویسی برای کودکان شایع است، و داستان را دچار حرکت و جنبش می کند، حرکتی که به ذهن جستجوگر کودک، غنا می دهد.

هندوانه برای رسیدن باید برسد، البته این  یک کاریکلماتور است که مضمونی عرفانی دارد، رسیدن در رسیدن است، و شاید بعلت انتزاعی بودنش، درک آن برای کودک پنج الی شش ساله کمی سخت به نظر آید.

سیر حرکت از زمین به سمت خورشید سیری عمودی است، و سیری از پایین به بالاست، از زمین شروع می شود، ابرها را رد می کند، ماه و ستاره را ملاقات می کند و شاید در بین راه به پرنده ای را هم ببیند و در نهایت به خورشید می رسد، اما در این داستان بر خلاف باور حرکت هندوانه به سمت خورشید حرکتی افقی روایت می شود، از جالیز به سمت درخت و کلاغ روی آن و سنگ و در آخر رودخانه و رسیدن به آفتاب یا خورشید، چنانچه نویسنده بخواهد روی این حرکت افقی تاکید کند، بهتر است دنبال خورشید پشت کوه بگردد و داستان را باور پذیرتر کند، حرکتی که از زمین جالیز شروع ی شود و به سمت کوه و پیدا کردن خورشید پشت آن می انجامد، و خورشید در آسمان پشت کوه ملاقات می شود و نه داخل رودخانه،

همچنین بحث خبرچینی کلاغ که با کنایه آمده است، کلک بازی کلاغ را نشان می دهد که هم می گوید خبرچینی نمی کنم و هم با دادن علامتی در گفتارش خبرچینی می کند، و این نوعی فریب کلامی را بطور غیرمستقیم به کودک القا می کند، همان فریب گفتاری که معمولا در فرهنگ سرزمینی مان خیلی یافت می شود، فرهنگی که در آن چیزی را می گوییم و بعد می گوییم نگفتم،

در آخر داستان پیرزن موسفید، بر ای کودک نوعی امید و مهربانی را پیام می دهد که می تواند از نکات ممیزه داستان باشد.

یکی دیگر از نکات ممیزه داستان، ایجاد حس تعلق در هندوانه به گرما بخشی خورشید است، که این حس در یک همذات پنداری می تواند در رشد کودک و ارضا  نیاز  تعلق داشتن موثر باشد.

در خاتمه برای نويسنده داستان آرزوی موفقیت دارم،

قلمشان مانا

با احترام علیرضا جمشیدی

حاشیه

نقد داستان “رسیدم و رسیدم” نازنین بهداد – عاطفه مرادی

نقدی طنز  بر داستان رسیدم و رسیدم سرکار خانم بهداد

نقد حالی ننوشتیم و شد ایامی چند، دلشوره به جانمان افتاد حالا نقد نکنیم کی کنیم؟ وصف حالمان بود چون تشنگان لب دریا! گفتیم چه شد که خبری از داستان نشد، یکی از علما بانگ برآورد: کار انگلیس خبیث است دیگری بفرموند: کار آمریکای جنایت کار است آخر سر هم معلوم شد، کار خود بی دینشان است، لامروت ها یک فیلتر شکن درست درمانی بدهند دست ما؛ آن وقت جناب اسلام دوست بی تلگرام نمی مانند و ما بی داستان،

دبیری را فرستادیم پی آب، دست خالی برگشت و گفت: گروه راه بی پایان، راه آب بر ما بسته است.

ما هم که نقد خونمان افتاده بود و بی اعصاب بودیم ،گفتیم: ما کار به این کارها نداریم ،برو بابت بی برنامگی ات خودکار بخر

با خود فکر کردیم، حالا که بی داستان نویس شده ایم برویم  لژیونر وارد کنیم، مگر ما چه مان از عربها کمتر است که نتوانیم یکی مثل کریس تور کنیم، ندار که نیستیم، ما هم ته تهش یک دکل نفت حرام مسی میکنیم بیاید، فدای سرمان انگار میکنیم، دکل نفتی گم شده  عوضش از بی داستانی و بی نقدی و تشنگی تلف نمی‌شویم، در همین خیالات بودیم که گروه را باز کردیم دیدیم نوشته است رسیدم و رسیدم گفتیم: خوش رسیدی

از تشنگی داستان را لاجرعه سر کشیدیم، داستان شیرینی بود ، دیدیم خود داستان از ما بیشتر دغدغه رسیدن دارد الحمدلله یک هندوانه هم به انضمام بود خوب ما را از تشنگی درآورد

اما خط روایت قصه درباره هندوانه ای بود که دلش می‌خواست زود بزرگ شود و برسد مثل باقی بچه ها که دلشان طاقت نمی آورد نارس بمانند، بعد بمانند کدو قل قله زن قل خورد و رفت و رفت تا مگر قاطی بار هندوانه هایی شود که وانتی از کشاورز بز خر کرده بود، ببرد میدان بار به قیمت خداتومان بفروشد، ولی قسمت نشد بعد رسید به  کلاغ‌ که نخود تو دهنش نم نمیکشد گفت : چه سری چه دمی عجب پایی کلاغ گفت: بیخود تعریف نکن، من از خبرچینی استعفا دادم ،هندوانه پاپیچ شد و اصرار کرد کلاغ گفت: عجب گیر خری افتادیم امروز /به دام الپری افتادیم امروز؛ هرچند به من ربطی نداره ولی خورشید تو رودخانه است و بعد هندوانه دوزاری اش جا افتاد، یک دور سه فرموده زد و شخله کرد  به سمت رودخانه، ولی چشمتان روز بد نبیند دوباره دچار بحران شد و گیر یک سنگ سیریش افتاد. یعنی مایکل اسکافیلد در  فرار از زندان انقدر  دچار بحران نشد که این نیمچه هندوانه در فرار از مزرعه دچار گشت آخر سر هم با یک پرتاب سه امتیازی حواله آب گردید و یک پیرزن خوش خیال فکر کرد ،رسیده است و از آب نجاتش داد ولی زهی تصور باطل زهی خیال محال هندوانه ای که انقدر تکان بخورد، قطع به یقین ترش می‌شود

اینجا دو سوال  اساسی  ذهن خواننده کوچک را درگیر می‌کند

اول :این هندوانه طی چه فرایندی رسیده شد؟ مگر قرار نبود آفتاب ببیند برسد آفتابی که ندید؟ دوم: هندوانه چقدر محکم بود که هر چی قل خورد نشکست؟ ماشالله بچه های حالا از اول قطره آهن و اسید فولیکشان به راه است، زرنگ تر از این حرف ها هستند که بشود دورشان زد، مثل ما نیستند که شنگول و منگول را سالم از شکم گرگ در می‌آوردند جیکمان هم در نمی امد چطور شد که اینطور شد

البته اگر همان ابتدای کار  که کشاورز دست به سر هندوانه  کشید؛ یک مسئولی می امد و گوشش را میپیچاند که در کشوری با بحران کم ابی میوه آب بر نمیکارند، چه بسا داستان جذاب تری میشد، غصه فهمیدن بچه ها را هم نخورید آن ها در دوران جنینی و نوزادی آهن زیاد خورده اند

اما موضوع داستان کل شقی بود

طرح ش میشد هندوانه مثل خر در گل گیر کرد چون غلط اضافی کرده بود

شخصیت پردازی مستقیم خیلی ضعیف بود، ما فقط فهمیدیم هندوانه راه راه است که چیز خاصی دستگیرمان نشد مثل اینکه بگوییم آدم دست دارد  و از اینکه هندوانه دیمی است یا آبی یا اینکه هندوانه ابوجهل شمال است یا هندوانه سفید همدان، چیزی نفهمیدیم ولی شخصیت پردازی غیر مستقیم خیلی قوی بود و ما قشنگ شیرفهم شدیم هندوانه قصه ما  کله اش خیلی بوی قرمه سبزی میدهد

داستان مناسب بچه های گروه سنی دال مخفف دهن سرویس کن هایِ اَلپرِ لی لی به لالا گذاشته است و قشنگ حس فناناپذیری را در مخاطب تقویت می‌کند و بر روحیه کم طاقتی این گروه سنی می افزاید.

عاطفه مرادی

حاشیه

نقد داستان “رسیدم و رسیدم” نازنین بهداد – سید محمد توحیدی

سوژه : هندوانه ای در آرزوی رسیدن و قرمز شدن طبق شنیده هایش در جستجوی آفتاب است و در نهایت به دست پیرزنی می رسد که می گوید قرمز و رسیده شده است.
در حقیقت دو بار می رسد یکبار در بعد بیرونی که به دست پیرزن می رسد و یکبار هم در بعد درونی که رسیدن و قرمز شدن است . این داستان یادآور کودکانی است که دوست دارند بزرگ شوند و درون مایه آن این است که اگر در جهت درست تلاش کنی هم در بعد مادی و بیرونی و هم در بعد معنوی و درونی بالغ می شوی . اینکه داستان کودکانه است یا درباره کودکان ، در تخصص اساتید محترم است ولی قطعا نکاتی را برای بزرگسالان هم دارد.
موضوع داستان رشد و بلوغ است . روایت خطی است و فلاش بک ندارد ولی این از شیرینی داستان کم نمی کند . نقش کلاغ در این داستان جالب است که با راهنمایی غیر مستقیمش به داستان رنگ طنز هم می دهد .
در این داستان جدال با محیط داریم و در پایان آنچه تلاش‌های هندوانه را توجیه می کند بیش از تلاشش در پیدا کردن آفتاب ، رسیدنش به دست پیرزن است . اگر هندوانه از جایش حرکت نمی کرد هم ممکن بود با آفتابی شدن مجدد از درون برسد ولی به احتمال زیاد دست پیرزن نمی رسید.
گره افکنی زنجیره ای داستان شامل ابری شدن هوا ، عدم داشتن آدرس آفتاب ،  مواجهه با سنگ در مسیر حرکت و افتادن در رودخانه است.
شاید خود این هندوانه از مسیرش لذت نبرد و فقط چشم به هدف داشته باشد ولی خواننده از مسیر حرکت او هم لذت می برد.
سید محمد توحیدی

دیدگاهتان را بنویسید