عکس نوشت 41

عکس نوشت 41

من اسمم گلپری است. اسم دختر خاله ام گل جان است.
یک دختر خاله ی دیگر داشتیم اسمش گیسو بود . ما همبازی بودیم . اسم روستای ما زمرد است . زمرد از مزارشریف خیلی دور است .
اما نوروز به مزار شریف می رویم .
گل جان یک عروسک توی جوی آب دید . جوی زیر دیوار باغ بابا بزرگ . به چوب هاگیر کرده بود. با چوب کشید کشید تا نزدیک شد .
گیسو گفت دیروز طیاره ها عروسک‌ها را انداخته اند .
بابابزرگ گفت برنداریم. گل جان گفت این را آب آورده.
عروسک را با دو تا چوب آورد بالا .
من فرار کردم.
گیسو گفت بندازش توی آب . گل جان با چوب بردش توی علف‌ها .
گیسو دست گل جان را گرفت کشید .
اما یک دست گل جان با چوب رفت روی شاخه ها. جیغ کشیدیم . بابابزرگ گل جان را برد شفاخانه .
حالا برای گل جان دست ساخته‌اند .
من می‌گویم دستت را بگذار دندان بگیرم .
او می خندد و می گوید درد نداره گلپری جان . خوش به حالش دستش دیگر درد ندارد .

راشین قشقایی -اسفند ۹۹

عکس نوشت 41  راشین قشقایی

دیدگاهتان را بنویسید