معصومه خزاعی هما رضوی مهدی نوروزی

عکس نوشت 24

آخرین بار من دیدمش. کوپه ۱۴ سالن ۶. کنار در ایستاده بود و لبخند می زد. دختر بچه ای ده ساله بود با موهای مشکی کوتاه و چشم های قهوه ای. 

تنها یک ساعت بعد پلیس کوپه ها را به دنبال دختر گمشده کوچک می گشت.

صدای مردی میان سال از بیرون کوپه مان به گوشم رسید:

دریا که نیست غرق شده باشه، جنگل که نیست گم شده باشه. آب شده فسقلی رفته تو زمین. نکنه از قطار بیرون پرت شده؟ در آخرین سالن رو چک کن.

خدا نعمتو به چه آدمای بی خیالی می ده. 

به ناهید که داخل کوپه قطار خوابش برده بود نگاه کردم، یعنی این بار جواب می گیریم؟ پنجمین سفر ما به یزد برای درمان و بچه دارشدنش به نتیجه ای می رسه؟

صدای سوت قطار بلند شد، به مقصد رسیدیم. کوپه ۱۴ سالن ۶ پر از آدم شده بود با لباسها و آرام های مختلف، زنی گریه می کرد. مردی سرش را میان دستهایش گرفته بود. هیچ کدام لبخند نمی زدند.

معصومه خزاعی

قرار نبود یکهو سروکله دخترک بزند بیرون، خلوت عکسم را بریزد به هم. روزهای آخر زمستان بود. بعد سحر از کوپه زده بودم بیرون شاید بتوانم عکس‌هایی متفاوت بگیرم از طلوع آفتاب در پشت شیشه‌های قطاری که به‌سمت شرق می‌رفت.

دخترک صورتش را آورد کنارِ گوشم آرام گفت: “وامیستی نشونت بدم تو چمدونم چیا دارم؟”

با خودم گفتم حالا بیا کله سحری خواب را به خودم حرام کردم عکس هنری بگیرم، افتادم گیر این انچوچک!

 سری تکان دادم. زودی پرید توی کوپه، نرفته برگشت با یک کیف‌کوله نارنجی دخترانه که سر یک خرس پشمالو از آن زده بود بیرون. خوشحال شدم که دیدن وسایل این چمدان کوچک وقت زیادی نمی‌خواست و طلوع خورشید بیابان را از دست نمی‌دادم. به زور و فشار خرس را از کوله کشید بیرون. خرس پشمالو یک گوش نداشت.

گفتم: “کو گوشش؟”

گفت: “یه بچه بد کَنده! حالا ولش کن مامانم گفته برسیم مشهد خودش سفت می‌دوزش.”

“آره ولش کن با یه گوشم می‌شه شنید!”

 یک‌گوش را گرفت روبه‌روی صورتم گفت: “آره ازش بپرس همه چی بلده.”

بدجوری بوی پُف‌فیل و دونات می‌داد یک‌گوش!

“خوب دیگه چی داری؟”

دست کرد از چمدانش یک دفتر نقاشی مچاله و ورق ورق کشید بیرون، نشست کف راهرو قطار و یکی‌یکی ورق زد: “همه اینا رو تو قطار کشیدم.”

 “آفرین چقدر زیاد!”

بیشتر ورق‌های دفتر پُر بود از نقاشی!

گفت: “می‌خواستم همه ورق‌هاش رو تموم کنم ولی نوک مدادرنگی‌ها کوتاه شد، سه تا هم نوکش شکست.”

“مگه تو چمدونت مدادتراش نداری؟”

 گفت: “نه اونو یادم رفت بیارمش سفر!”

“حیف شد!”

گفت: “حالا ولش‌کن بابام گفته از خواب که بیدار شه می‌ره از رئیس قطار چاقو می‌گیره نوک همه‌شون رو از نو می‌تراشه.”

…این عکس را امروز پیدا کردم؛ از آرشیو طلوع و غروبم. مربوط به سیزده چهارده سال پیش است. اسم دخترک را یادم نیست. شاید هم نپرسیدم. حتما دخترک بزرگ شده است، دانشگاه رفته یا نقاش شده یا یک کارگاه عروسک سازی زده است، لابد خودش بچه دارد یا ندارد… بقول دخترک: “حالا ولش کن!”

هرچه هست و نیست حالِ امروز من، حال آن دخترک توی راهروی قطار شرق است؛ منتظر کسی که بیاید گوش عروسکش را بدوزد، نوک قلم‌هایش را بتراشد…

هما رضوی زاده

دخترک خوراک دزدیدن است

دارد می رود یزد،صوفی آباد یزد خانه ی بی بی خدیجه اش.

سرش را از کوپه اش بیرون آورد،

با خودم گفتم می دزدمش و بعد در داستانم می فروشمش.

پرسیدم: سفرت، از کجا به کجاست؟

گفت:می روم خانه ی بی بی خدیجه ام.

گفتم:با من می آیی؟

گفت: تو از کجا به کجایی؟

گفتم: به یک جای خییییلی قشنگ.

گفت: یعنی مثل خانه ی بی بی خروس سفید هم دارد؟

سفری در داستانم کردم و آوازی ندیدم، بعد با خودم گفتم نه،که تمام داستانم به یک آواز خروس خانه ی بی بی  هم نمی ارزد.

انگار وسوسه شده باشد باز پرسید: یعنی انارهایش از انارهای حیاط بی بی خدیجه ام بیشتر است؟

 سفری در داستانم کردم،رنگی ندیدم، بعد با خودم گفتم: نه، که تمام داستانم به سرخی یک انار بی بی هم نمی ارزد.

کنجکاو شده بود، باز پرسید: از  بادگیرهای آنجا هم باد خنک می آید؟

سفری در داستانم کردم،حتی نسیمی ندیدم،بعد با خودم گفتم تمام داستانم به یک لحظه از نسیم غروب های حیاط بی بی  هم نمی ارزد.

گفت: برویم، می آیم.

با خودم گفتم سفر، از کجا به کجا؟

از  سرخی انار به سیاهی؟

 از آواز سحر خروس،به سر و صدای داستانم؟

از کجا به کجا؟

از خوبی هایت به بدی هایم.

به دخترک گفتم: نه دختر، هنوز برای دزدیدنت خیلی زود است،

برو،

به همان خانه ی بی بی خدیجه ات برو،

انگار ناراحت شد، اخم کرد و رفت.

بعد که تنها شدم از خودم پرسیدم، سفرت، از کجا به کجاست؟

مهدی نوروزی

تو فقط به جلو برو، به عقب برنگرد. تو بساز روزهای بعدیم را ، قطار زندگی باتو میرود.

مرا به ناکجا آباد ببر. جایی که رنگی نباشد. جایی که نبرنگی نباشد. ببر انجا که سبز و سفیدش واقعیست.

گنجشک را به جای قناری رنگ نمی کنند. هرکسی سرش توی زندگی تو نیست.

یادم می اید سالهایی که با قطار همراه مادر به سال سفر میرفتیم چه صفایی داشت.

از چند روز پیش توی صف بلیط قطار بودیم. حالا بلیط قطار اینترنتی شده، همه چیز آن موقع رنگ واقعی داشت. اما حالا قطار هم کیف نمی دهد.

انموقع ها به همان صندلی آهنی تخت نشو هم راضی بودیم، حالا به تخت نرم و بزرگ هم راضی نیستیم.

اخر رنگها رفته اند.

اینها که می بینی رنگ واقعی نیست سفید هم سفید نیست اصلا چرا مادر دیگر نیست او همه وجودش رنگ بود،  صفا بود.

محبت هم دیگر واقعی نیست. همه در فصای مجازی تبریک می گویند و از چهره به چهره دیدن گریزان شده ایم.

قطار  با صدای کوکو چی چی ات برو، مرا به جلو ببر شاید ان دور ست ها جایی پراز صفا باشد، دور از سیاهی ها، رنگهای آبکی، خنده های مصنوعی، دل سوزاندن های مرموزانه.

مرا آنجا پیاده کن که همه رنگها واقعی ست. شاید هم جاده زندگیم انجا تمام شود اما واقعی واقعی میشود.

معصومه یسبی

دیدگاهتان را بنویسید