عکس نوشت 77
لطفا کمربندهای خود را محکم ببندید، در حال پرواز هستیم.
دستهایش را باز میکند به پهنای شانههایش و چشمهایش را میبندد. دلم میخواهد مسافرش میشدم، یعنی الان کدام اقیانوس را درمینوردد؟ از روی برجهای کدام شهر گذشت؟ کاش وقتی کوه را دور میزد بتوانم مسافرش باشم.
راحلهی جونم مرگ شده! باز نشستی اینجا خیال بافی!
هواپیما سقوط میکند در گرمای تیز، در کورههای دشت.
راحله وسط تکههای آجر به دنبال مسافرانش میگردد.
سمانه حسینی
آآآآه ه ه ه خسته شدم! کمرم درد گرفت، دست و پام ضعف کرده، چشمام دیگه سو نداره
اما، وقت ندارم؛ هنوز خیلی از آجرای زندگیم مونده که باید سیاهشون کنم.
زهره شوریده دل
نه دیگر فرصت قلم دست گرفتن ندارم. نوشته های من با خون جگر بر روی این آجرهاست، وقتی عدالت اجتماعی در بین انسان ها کمتر از اجتماع گرگ هاست.
عسل برومند
همونجا وایستا! جلوتر نیا، چراا بهم دروغ گفتی؟!
چراااا؟
خشتای اینجا رو با دروغات قالب زدم.
“یک روز صبح از خواب بر می خیزی
پنجره ها را می گشایی،
نسیم اول صبح را نفس می کشی.
با دستانِ درخشانت موهایت را شانه ی می کنی.
دامن چین چینت را می پوشی، می چرخی و می چرخی و به شبی که گذشت می خندی.”
چراااا دروغ گفتی!!
راشین قشقایی
بهار 1400
برای دختری که به سیاهی شب خندید
همیشه فکر میکردم فقط تمبر هندی میتونه دستهای یک دختر رو، سیاه کنه!
دیر فهمیدم که دختر بودن مفهوم واحدی نداره و از مکانی به مکان دیگه فرق میکنه…
روی هر کدوم از خشتهای زندگیم که دست میذارم سر انگشتام رو سیاه میشن.
بوی تلخی داره مثل رونمایی از یک خاطرهٔ بد…
سوزانندهاس مثل بودن در تیررس آفتاب ماه تیر در حالیکه لباس سیاه به تن داری…
آنیل خلج
جلو نیا همون جا بمون سیاهی من تصویر کشیدن نداره
من همرنگ شدم با سازه های زندگی سنگ به سنگ آجر به آجر سیاهی رو هم با دستای خودم چیدم که انتهاش انتهای عمر کودکانگی منه
آسیه جلالی
سبزی ۱۴۰۰
شهر را خودم ساختم ببین با همین دستان کوچک
آپارتمان های تنگ، تاریک، درهم و برهم و کهنه
شهر زیرپای من است و من برشهر حکومت میکنم
خسته ام، خسته از ساخت این همه آپارتمان اما خودم حتی اتاقی ندارم که سقفی باشد بر روی سرم و شب آسوده بخوابم
تنها جای آرامش من همین صندلی قراضه و سفت است اما تو شهری بساز زیبا و بزرگ که در آن اتاقی برایت با سقفی بزرگ و سفید باشد.
اکرم یوسفی
هنر شاید موسیقی، شاید شعر
هنر شاید نقاشی، شاید معماری
هنر شاید نویسندگی، شاید نمایش
هنر شاید داشتن رویا باشد در عصر نوین سنگی
مسلم انصاریان
روی همه شان را سیاه کردم
لشکر کشیده اند سپاه سیاه
از درون خسته ی من هیچ مبارزی بر نمی خیزد
آرام بگیرید خوب نگاه کنید این دست ها مهر شده اند به اسم همه تان
حالا آرام بگیرید زیر آفتاب سوزان
به هیچ کارزاری راه نمی برید
سیده مرضیه جلالی
شب بوی گل می داد اگر چه روزا
اسیر دست گل و خشت و سنگ بود
واسه ی برگشت کبوتر از جنگ
واسه ی پایان حقارت موش
دلش واسه قشنگیای دنیا
واسه ی پرواز قناری تنگ بود
دلش می خواست دنیا دگرگون بشه
روی لبا خنده فراوون بشه
دلش می خواست توی دل آدما
دوست داشتن همدیگه قانون بشه
مسلم انصاریان