به نام خدا
تمرینی در مدرنیسم
استاد ترابیان
“حجم خالی”
می توانست راه برود اما دستانش هنوز کوچک بود و سفید.
مرد کیسه ی خالی را در کنجِ بدون دیوار می گذارد و او را در آغوش می گیرد،
شکلات خوش بویی را در دست کوچکش می گذارد و آن را آرام می بندد.
شکلات را در دهانش مزمزه می کند و منتظر برگشتن مرد می ماند.
– بیا ببین چی برات آوردم!
مداد رنگی های شکسته و کوتوله را در دستان کوچکش می ریزد، جعبه ی خالی کلوچه ی نارگیلی را پهن می کند، اضافاتش را به دقت با دستانی سیاه و زمخت جدا می کند و می گوید:
– بیا هر چی دوست داری روی اون بکش!
کودک سیب سبز را انتخاب می کند ، اما مرد سیب نداشت.
مانده به طلوع خورشید به شهر می رود و مانده به طلوعِ دیگر بر می گردد و باز هم
چشمان پرسشگر کودک در حجمِ تهی کیسه، تاریک می ماند.
-مگر نورِخورشید زرد نیست ؟
-دستان او چرا سیاه است ؟
کیسه ی خالی را در کنج بی دیوار می گذارد و دستانِ سپیدش را روبروی خورشید پهن می کند تا رشد کنند و در فاصله ی دو طلوع، کیسه را از مرد می رباید .
چرخ های کهنه ی کالسکه ی کودکی اش را که هرگز نداشت زیر کیسه می بندد.
و با آن روی خرابه های شهر می راند.
در ارتفاعی پست می ایستد و آوار را نَفَس می کشد.
نفس بکش!
نفس بکش!
تار و پودِ حجم های خالی را از دُور گردن مَرد باز می کند و با مشت های کوچکش روی قفسه ی سینه ی او می کوبد.
-نفس بکش !
یک نفس ، فاصله ی تندِ ابتدا و انتهای خیابان های بی زباله را می دود.
بوی خورشت های گرم از نگاه بی فروغش عبور می کند،
از غربت دهان او رد می شود و
در خلا تاریک ذهنش جا خوش می کند.
بوی گرم ِغریبه را در پای دیوارهای بلندِ مرمری جا می گذارد و در خیال یافتن کاغذهای خشک می رود.
-کم مونده برسیم همونجایی که کاغذ داشت ،پیدا کردیم بازم نقاشی بکش!
کثافت های جعبه ی خالی مداد رنگی را با گوشه ی چرک لباسش پاک می کند.
کودک را در داخل کیسه می نشاند،
در انبوهِ نایلون های متعفن،
در کپک های نان های سرد
تا
عطرِ سیب های سبز را نقاشی کند.
لگد می زند ،مشت می کوبد فریاد سر می دهد.
-من و بیار بیرون،می خوام بیام بیرون!
انعکاس فریادهای کودکش در عمق ِ سطل های شهر آرام می گیرد.
نگاه بی فروغ مرد زباله های خوب را می کاود.
کیسه اش قد می کشد ، رشید می شود.
نگاه های خاموش و چال شده را نشانه می رود و با خشم بر خرابه های شهر می راند.
راشین قشقایی – تابستان ۱۴۰۱
تمرینی در مدرنیسم