داستان کوتاه خواهر
_ نترس داداشی من اینجام گریه نکن چیزی نیست، من اینجام باز که داری گریه می کنی….. یه قصه برات بگم؟ …..یکی بود یکی نبود….. چی شده؟
_مهرآنا پام
_پات چی شده؟ درد میکنه؟
_درد میکنه. بیرون نمیاد.
_از دیروز که تکون نخوردی لابد پات خشک شده.
دیروز عصر پیشامد بچه ها تنها بودند دختر کنار بالش برادرش دفتر و کتابش را پهن کرده بود و مشق هایش را می نوشت که صداها و تکان ها شروع شد، تک لامپ آویزان از سقف شروع کرد به تکان خوردن مهرآنا خود را به بالای سر مهرتاش رساند با چشمان از حدقه درآمده به اطراف نگاه میکرد قاب عکس یک نفره بابا، با آن سبیل و لبخند پنهانش از دیوار افتاد و شکست اما به لطف خواهر که دست هایش را به موقع روی گوش های برادرش گذاشت بچه بیدار نشد، قاب عکس چهار نفره هم آن طرف افتاد روی میزِ پُر از ظرف چینی اینبار پسرک بیدار شد و بنا کرد به گریه کردن صداها مهیب و مهیب تر میشد، تکان ها، ترکِ گوشه یِ سقف تا پایین دیوار، گرد و خاک، سرفه، جیغ، گریه، شَرْق، تلوزیون افتاد، استخوان های ساختمان در هم میشکست، بوم، پنجرهها خرد می شد، دخترک برادرش را همانطور خوابیده در آغوش گرفته بود و دست هایش را حامی سر او کرده بود، صدای شکستن ها از آشپزخانه گوش را کر می کرد، مهرآنا گاهی با چشمهای گِرد، گریه کنان به اطراف نگاه می کرد و گاهی از وحشت و ترس یک دستش را روی سر خودش می گرفت و یک گوشش را به بالش فشار میداد و گوش دیگرش را با دست میگرفت گاهی چشمانش را میبست و گاهی باز می کرد گاهی ساکت میشه و گاهی جیغ میکشید پسر بچه اما دائم جیغ می کشید و گریه میکرد. بالاخره سروصداها خوابید اما بچه ها بیدار بودند. گرد و خاک فراوان بود و سرفه پشت سرفه.
_گلوت خوب شده؟ دیگه سُرفَت نمیاد؟
پسرک دوتا سرفه کوتاه نمایشی کرد.
_ نه خوب نشده،گلوم داره خفه میشه.مثل اون دفعه که مریض شده بودم .
_ آره منم نفسم بالا نمیاد.حالا آروم آروم پاتُ تکون بده.
_نمیشه آجی گیر کرده دیگه.
_درد نمیکنه پات ،نمیسوزه؟
_نه فقط گیر کرده.
مهرآنا سعی کرد کمی تکان بخورد، اما اخم هایش را در هم کشید. پایش زخمی شده بود و خیسی خون در این هوای یخبندان پاهایش را بی حس کرده بود .آهی کشید و چشمهایش را بست. مهرتاش با چشم های گرد به مهرآنا نگاه کرد و لب میچید. مهرآنا هوای سرد مخلوط با گرد و خاک را با نفسِ عمیقی به درون ریه هایش میکشد تا شاید کمبود هوا را جبران کند.
_ عیب نداره بیا باهم بازی کنیم.شعرِ الفبا رو تا کجا یاد گرفته بودی؟
_همهشو یاد گرفتم .
_ای ناقلا الکی میگی !
_نه به جون خدا، همه شو دیروز برای مامان خوندم خودش گفت درسته تازه یک شکلات کاکائویی هم برام جایزه گرفت.
_عه باریکلا، حالا برای منم بخون ببینم یاد گرفتی.
و مهرتاش شعر را از اول تا آخرش برای خواهر خواند.
_آفرین ،آقا مهرتاشِ زرنگ .حالا بیا یک شعرِ دیگه بخونیم.
_ نه نمی خوام دیگه بسه، می خوام از اینجا برم بیرون. خسته شدم از بس خوابیدم.
_ باشه میریم بزار مامان پیدامون کنه، میاد دنبالمون
_ پس کی میاد؟
و باز پسرک میزند زیر گریه
_نمیخوام ،اصلا مامان کجا رفت؟ کنار من خوابیده بود که.
_حالا گریه نکن، باز که شروع کردی. تو که بعد ناهار خوابت برد مامان پاشد،دید نون نداریم، رفت نونوایی آقا رسولی. به منم گفت مواظب داداشی باش منم داشتم مشقامو مینوشتم که یهو صدا اومد. عکس بابا افتاد شکست همه شیشه ها شکستن من دیگه چشمامو بستم ولی صدا خیلی زیاد بود تو خواب بودی ندیدی.
_نخیرم بیدار بودم همشو دیدم ،دیدم از اون بالا همه چی ریخت پایین همه چی تاریک شد. مامان چرا رفت نونوایی؟ آقا رسولی اون روزی گفت آقا مهرتاش مَرد شده تنهایی بفرستینش نون بگیره. خودش به مامان گفت.
_ چه میدونم دیگه. لابد دیده تو خوابی خودش رفته، ولی برمیگرده ما رو پیدا میکنه از اینجا.
_شاید راه خونه رو گم کرده که تا حالا نیومده ،اگه بابا اینقدر نمیرفت ماموریت، خودش میرفت نون میگرفت، اصلا باید خودم میرفتم نون میگرفتم، آخه من انقدر سالم شده.
و دست های کوچکش را بالا آورد روبروی خواهرش گرفت با یک دست پنج انگشت را و با دست دیگر یک انگشت را نشان داد.
_باشه میدونم۶ساله داری میشی ولی هنوز نشدی، بنداز دستتو از جلو چشام الان انگشتتو میزنی تو چشم.
_ آره اینجوری انگشتم میره تو چِشِت
مهرتاش خنده کنان انگشتش را بیشتر جلوی چشم مهرآنا برد و هر دو خندیدند.
_گشنمه آجی
_منم گشنمه، از دیروز ناهار هیچی نخوردیم ولی صبح شده دیگه از اون سوراخ دارم نور رو میبینم، گوش کن صدا میاد.
صدای سگ های زنده یاب و امدادگر ها که گوشه گوشه به دنبال نشانه هایی از حیات میگردند به گوش میرسد.
_صدای سگه، نخورمون؟
_نه نترس، باز که گریه میکنی
_آخه میاد میخورمون.
_ نه صدای آدمم هست،..اِ..یه دقیقه آروم باش بشنوم چی میگن. گوش کن صدای چندتا مرده بزار صداشون کنم بیان ما رو پیدا کنن. گوشاتو بگیر می خوام داد بزنم .
کمک …کمک… ما اینجاییم
_اَه .. این سگه صداش از همه بیشتره. بذار دوباره داد بزنم
_ بیا باهم داد بزنیم آجی
و هر دو با هم فریاد زدن کمک ….کمک
_نیاد بخورمون مهرآنا
_نه من میدونم،کلاس پنجمیَم آخه، من میدونم این سگها آدمای زنده رو هر جا باشن پیدا میکنن این سگه هم ما رو پیدا کرده، داره به صاحبش جامونو نشون میده برای همین هی صدا میکنه.
_ پس با ما دوسته؟
_ آره داداشی ،گوش کن، گوش کن ،صداشون نزدیک شد. صدای مامانه،صدای مامانه.
_مامان ،مامان، ما اینجاییم ،چه نور زیادی چشاتو ببند مهرتاش،دستاتو بگیر رو سَرِت، اینجوری.
بچه ها هر دو با دست سر و صورتشان را پوشاندند.
دیواری که بطور کامل جلوی بچه ها افتاده بود برداشته شد و امدادگرها جلو آمدند.
بیاین اینجا دوتا بچه اس، به خانمه بگین دوتا بچه هاش زنده ان.
معنی اسامی در زبان زیبای ترکی
مهرآنا :مهر مادری
مهرتاش:همدل ،همپای خورشید
به یاد زلزله زدگان شهرستان خوی
نقد داستان “خواهر” منصوره قهرمانی– سید محمد توحیدی
موضوع داستان زلزله است که با توجه به شرایط فعلی حتی اگر در انتها ذکر نمی شد، باز هم یادآور زلزله اخیر خوی می باشد. از لحاظ درون مایه نویسنده محترم میخواهد به ما نشان دهد که در شرایط سخت نظیر این موقعیت نباید امید خود را از دست بدهیم و تسلیم شویم. طرح دو جمله ای این داستان به این صورت است:
خواهر و برادر توسط گروه امداد پس از ساعت ها از زیر آوار نجات پیدا می کنند چون خواهر در حد توان خود کارهای لازم در شرایط دشوار زلزله از جمله امید دادن به برادرش را انجام می دهد. سوژه این داستان درباره خواهر و برادری است که در خانه تنها هستند ( خواهر بیدار و برادر در ابتدا خواب ) که زلزله شروع می شود و آنها زیر آوار آن می مانند و پس از چند ساعت توسط نیروهای امدادی نجات می یابند و در این مدت خواهر، چراغ امید را در دل خود و برادر کوچکش زنده نگه می دارد. توصیف زمان و به خصوص مکان مناسب است.
داستان شخصیت پردازی مستقیم به آن صورت نداشت ولی شخصیت پردازی غیر مستقیم خواهر و برادر خوب بود. زاویه دید، سوم شخص محدود به ذهن مهرانا می باشد. جدال در اینجا از نوع جدال با محیط است هر چند در جدال بهتر بود بچه ها چندبار امیدوار و چند بار ناامید می شدند. نوع گره افکنی هم ساده است که همان گیر افتادن زیر آوار و سپس نجات بچه هاست.
آستانه به صورت گفتگویی صمیمی و باورپذیر بوده و داستان از نقطه مناسب یعنی نزدیک به پایان شروع شده است. صحنه ها شامل گفتگوی آستانه و به دنبال آن فلاش بک به عصر روز قبل است که پیش از زلزله، لحظه زلزله، بعد از آن و در نهایت صبح روز بعد است که بچه ها نجات پیدا می کنند. به شبی که بچه ها زیر آوار مانده اند زیاد پرداخته نشده است.
روایت پس از آستانه خطی است و فلاش بکهای دیگری نداریم که در صورت وجود آنها داستان زیباتر می شد. گفتگوها به نظرم خوب و در حد سن بچه ها بود. حادثه داستانی و حادثه ناپایداری هر دو همان لحظه زلزله بود. در پایان به سرکار خانم قهرمانی به خاطر نگارش و خوانش خوب این داستان زیبا و پر احساس تبریک عرض می کنم.
سید محمد توحیدی
نقد داستان “خواهر” منصوره قهرمانی – علیرضا جمشیدی
داستان با دیالوگ هایی از خواهر و برادر شروع می شود که پس از چند دیالوگ که فلاش بک زده می شود، متوجه می شوی زلزله ای رخ داده و خواهر و برادر کوچکترش زیر آوار گیر کرده اند و منتظرند مادر کمک بیاورد و آنان را نجات دهد.
درون مایه داستان به زلزله و مصائب آن نپرداخته و شاید دارد رابطه عاطفی و حمایت خواهر کلاس پنجمی از برادر شش ساله اش را واکاوی می کند. پس نمی شود گفت داستان مربوط به زلزله است، داستان از زلزله بعنوان بهانه ای برای پرداخت رابطه حمایتی خواهر از برادر استفاده می کند، و سعی کرده است دنیای واقعی کودکان را در مواجهه با بلاها و حوادث تلخ و هیجان آور نشان دهد.
لحن گفتگوی خواهر و برادر در آستانه داستان، لحنی در فضای به آرامش رسیده است، انگار ساعت های زیادی از وقوع زلزله گذشته و فضای روانی لازم برای تدبیر دختر به منظور دادن آرامش به برادرش یعنی درس پرسیدن خواهر از برادر و قصه گفتنش پدید آمده است و صحنه های هولناک و ترس و جیغ و صدای شکسته شدن وسایل خانه که در فلاش بک روایت شده، بخوبی فضای واقعی ترس و وحشت ابتدای زلزله را ترسیم می کند.
فضا پردازی داستان با آن لامپ سقفی اتاق مشخص می کند خانه ای متوسط و شاید فقیرانه در شهری کوچک است، با محله ای که اهالی اسم نانوایی محل را هم می شناسند، و رابطه عاطفی خوبی نانوا با پسر کوچک خانه دارد.
اما سوال مهم اینجاست که چرا باید یک روز کامل بگذرد و هنوز آنان زیر آوار باشند، با توجه به اینکه مادر در خارج خانه است و می تواند خبر رسانی کند، و از طرفی خانه در مجتمع آپارتمانی قرار ندارد که کار آوار برداری را به طول انجامد، و آوار برداری این خانه یک طبقه معمولی زمان زیادی را تلف نمی کند و این مدت یک شبانه روز کامل، شاید روایت را غیر قابل باور نموده است.
داستان در حد موقعیت مانده است، غیر از تعلیقِ انتظار مادر، داستان ماجرا و یا قصه ای ندارد، یک اتفاق زلزله، چند دیالوک بین دو کودک، و آمدن سگ های زنده یاب و دست آخر نجات دو کودک.
نویسنده دنبال طرح چه چالشی بوده است، وجود سگ و چالش بین سگ و انسان در یک جامعه مذهبی می توانست یکی از این چالش ها باشد، و یا پرداختن به نبود سرپرست و چتر حمایتی در خانواده های ایرانی و عدم استحکام بناها های حاشیه شهر و چیزهایی از این دست می توانست بعنوان سوژه ای برای قصه شدن روایت به کمک آید.
و در نهایت چنانچه نویسنده بخواهد از وجود موقعیت در داستان خود دفاع کند، بهتر است با انتخاب سبک مدرن، و استفاده از تکنیک های مدرنیزم ادبی، به داستان خود غنا و معنای تازه ای بخشد.
داستان در فضا پردازی، مخصوصا هنگام وقوع زلزله بسیار موفق بوده است و همچنین خیلی خوب احساسات کودکانه زیر آوار مانده را به خواننده منتقل می کند و شاید از اصلی ترین ممیزه آن باشد.
در خاتمه برای نویسنده داستان آرزوی موفقیت دارم و امید است شاهد کارهای بیشتری از ایشان باشیم.
با احترام، علیرضا جمشیدی
بهمن ماه چهارصد و یک
نقد داستان “خواهر” منصوره قهرمانی – عاطفه مرادی
از انجا که خانم قهرمانی از خودمان است و میدانیم خاطر مبارکشان به غبار نقد ما مکدر نمیگردد. امروز میخواهیم هر چه دل تنگمان میخواهد بگوییم تا حالا از بقیه شرم میکردیم، ملتفت که هستید ولی امروز دست و پایمان باز است و خوفی نداریم استخاره گرفتیم خوب امد و رَجای واثق داریم که این نقد بترکاند.
خواهر جان ننویس این داستان ها را، این داستانهای گل و بلبلی را که آخرش همه بخیر و خوشی تا آخر عمر با هم زندگی میکنند را ننویس، اگر مینویسی لا اقل برای کشور خودمان ننویس، برو شخصیت های خارجکی خلق کن، بعد هر چه دلت خواست سر هم کن
از من پیر به تو نصیحت داستان مثل نعنا داغ است، دل ندهی، دست بجنبانی، میسوزد و طعم تلخی میگیرد
آمدی از روی خاطر جمعی بابای بچه ها را فرستادی ماموریت یک شهر امن، ننه شان را هم فرستادی پِی نان، تا بچه ها با خیال راحت، تنها دغدغه شان این اشد که نیروهای فرز امداد، چست چابک می ایند، از زیر اوار درشان می آورند و نرم نرمک میرسد اینک بهار، خوش بحال روزگار و تمام؛
خب عزیز من این هم بالا پایین شده، زلزله هفت ریشتری آمده، به هول و ولا گسلی جابه جا شده، اندازه یک مرده نمی ارزید؟ یک کشته این وسط میدادی جای دوری نمیرفت؟ یک کم درام تر یک کم اَکشن تر مینوشتی؟ عینهو سریال های ایرانی از همان اول آخرش را خواندیم! اگه مثلا بچه ها بعد نجات ببینند ننه بابایی ندارند و آرزو کنند کاش میمردند این جور داستانت را چهار قفل پایانه بسته نمیزدی؟ ننویس خواهر این داستان های سیندرلایی را که آخر سر همه عاقبت بخیر میشوند
دورت بگردم بله میدانیم، ما هم آن عکس را دیدیم که دو تا بچه را خوشحال و شاد و خندان از زیر آوار در آوردند ولی مگر نه آنکه استاد در وعظ و خطابه های فی السابق فرمودند: ضعف نویسنده است بگوید این داستان بر اساس واقعیت است، تو را به خدا سر کلاس یک کم دل بده به درس
علی ای حال، به اَی نَحوِ کان، به طریق استاد اسلام دوست قصد کردیم آنجور که به مذاقمان خوش می آید داستان را بازنویسی کنیم بلکه از خامی درآید و پخته شود خدا کند اخرش انقدر نپزد که بسوزانمش، باشد که خوشایند نویسنده گردد
قهرمانی جان ریش و قیچی دست خودت بود میتوانستی پسرک را چند سالی بزرگتر کنی بعد دیالوگ های پُر پیمان تری به پایش ببندی مثلا بگوید:
_ابجی کاش ناظممون مُرده باشه
_چرا داداش از جون اون بدبخت چی میخوای
_آخه من دیروز شیشه مدرسه رو شکستم گفت شنبه با بابات بیای
_دیوانه الان همه شیشه های مدرستون شکسته دیگه، بعدش هم فکر میکنی مدرسه ای مونده که تو شنبه بری
_اره راست میگی !بابا چی؟ فکر میکنی بابایی واسمون مونده باشه
_زبونت رو گاز بگیر
_ابجی یک چیزی بگم قول میدی ترش نکنی
_نه بگو، میبینی که، کاری از دستم ساخته نیست
_ابجی من اون روز دفترچه خاطراتت رو خوندم
_یعنی مهرتاش من تو رو میکشم بزار از این جا زنده بریم بیرون
_اگه مُردیم چی
_اون دنیا دوباره خفت میکنم
_ابجی من بدون دوچرخه ام میمیرم، بابا دیگه هیچ وقت نمیتونه واسم دوچرخه بخره، همونم هنوز قسط هاشو نداده
_اره میدونم منم دلم واسه آینه دِراوِرَم تنگ میشه، تمام لاک ها و لوازم آرایشم حتما خورد و خاکشیر شد
_ابجی خیلی سردمه آب دماغم اومده بیرون داره میره تو دهنم دستهامم که زیر آور گیره
_الان میگی من چکار کنم دستمال تو این خراب شده از کجا گیر بیارم
_با دستت دماغم رو پاک کن
_چه رویی داری تو
_خب میگی چکارش کنم ابجی
_بخورش
_اگه پاک نکنی منم به بابا میگم اون روز با اون پسره تو پارک بودی
_خیلی بدجنسی
_ابجی من صدای جیغ مامانو شنیدم نکنه. . .
_خفه میشی یه کم
_ابجی ولی خیلی هم بد نشد زلزله اومد
_چرا
_دلم خنک شد اون صاحب خونه عوضی دیروز با بابا اونقدر دعوا کرد امروز دیگه خونه ای واسش نمونده
_اره حقش بود
_ابجی اگه اصلا پیدامون نکنن چی از گشنگی میمیریم من دیگه سرم داره گیج میج میره
_غصه چی خوردی داداش مگه نمیدونی اینجا ایرانه سرعت امداد اندازه سرعت اینترنت بالاست طاقت بیار شکمو
عاطفه مرادی
نقد داستان “خواهر” منصوره قهرمانی – محمد علوی
ضمن تشکر و سپاس از نکات مثبت داستان نگارنده به ضرس قاطع براین باور است که این یک کار سفارش شده از طرف خودشان است. همان ها که با نام عمومی مسئولین می شناسیم. یک زلزله ی زیبا که همه چیز دارد و هیچ چیز ندارد. این که همه چیز دارد یعنی امداد گران شکر خدا هستند. حتی می شود صدای شان را شنید اگر این بچه یک دقیقه صدای گریه اش قطع شود. شکر خدا با تجهیزات کامل هم هستند. سگ زنده یاب هم دارند. که خیلی نکته ی خوبی است.
آن جا که کودک اصرار دارد که نکند سگ آن ها را بخورد یک لحظه بیم آن می رفت که این سگ ها هم خودی وغیر خودی داشته باشند که شکر خدا این طور نبود. همه چیز درست بود چون مادر به موقع رفته بود دنبال نان.البته هنگامی که پدران به دلیل نا معلومی به ماموریت فرستاده می شوند طبیعی است که نان آوری به گردن مادرهاست.
آقای رسولی نانوا هم شکر خدا به جای احتکار آردهای یارانه ای نان می پزد.
یک خواهر نترس که مجهز به سیستم قصه گویی است در صحنه حضور دارد.
خب این یعنی یک زلزله ی مدیریت شده. دقیقا همان زلزله ای که مسئولین دوست دارند.حالا چند تا ظرف بشکند یا ساختمان خراب شود به هرحال زلزله است.باید طبیعی باشد که با زصدای دشمن به خصوص رسانه های معاند درنیاید که این زلزله ساختگی است.
ما یک حادثه داریم ویک باز آفرینی حادثه. دراینجا با یک حادثه رو به روهستیم که شکر خدا همه چیز به خوبی وخوشی ختم به خیر می شود واساسا کا ر به باز آفرینی نمی رسد. حوصله داری بنشینی یک زلزله بسازی که خواننده وناقد وحتی مسئول را بلرزاند. نه همین نوع بی خطرش خوب است. تازه اوضاع یک خورده آرام شده.بعد هم مته به خشخاش گذاشتن خوب نیست. والا این مادر می توانست کمی آن طرف از دست رفته باشد. یا با همان رسولی نانوا ساخت وپاخت داشته باشد. یا امدادگران وسگ زنده یاب و..سایر چیزها توهمی باشد برای کسانی که زیر آوار مانده اند. شیر بی یال ودم واشکم که دید. این چنین شیری خدا هم نافرید.
این خاصیت زلزله است که خیلی چیزها زیر آوار می ماند. اگر روانی زبان یا تعلیق کار زیر آوار ماند وویژگی های خوب دیگر داستان این گناهش به گردن بلایای طبیعی مثل زلزله است. واالا خدا به سر شاهد است ناقدین دنبال نقاط قوت هر اثری هستند واصلا هم دنبال بزرگنمایی نقاط ضعف نیستند. اصلا لیوان ناقدین یک نیمه بیشتر ندارد وآن هم شکر خدا همیشه پراست.
با آرزوی توفیق برای نویسنده گرامی ومحترم.