“داستان کوتاه “شب شک آقای گلشیری”
تمرین دوره پست مدرن، استاد محترم جناب دکتر ترابیان
بعنوان تمرین دوره پست مدرن، قرار بود نقدی بر داستان شب شک هوشنگ گلشیری بنویسم، داستان را خواندم، به شما هم پیشنهاد می کنم این داستان را بخوانید، چند تا مرد کنار سور و سات منقل و خماری، متوجه می شوند که رفیق شان در پشت در اتاق خفه شده است، حالا یا خودکشی کرده، یا کسی او را کشته و یا اصلا خرخر صدای گلوی گربه بوده است، همه به حرف های همدیگر شک می کنند و شاید برای فرار از ظن آدمکشی ، حرف های خود و یکدیگر را رد می کنند و داستان تا آخر در یک فضای غبارآلودی از شک و تردید جلو می رود، حرف های متناقض و درست و غلط که بین آدم های قصه جریان دارد، فضای بشدت شک آلود شاید این پیام را می دهد که باید به همه واقعیت های این جهانی به دیده حباب و شک نگریست و داستان در صدد مطرح کردن نوعی شک فلسفی است،
امیدوارم با خوانش آن، نقد خود را در باره سبک بکار گرفته شده در آن برایم ارسال نمایید.
با احترام، علیرضا جمشیدی
15 آذر ماه هزار و چهارصد و یک
داستان کوتاه “شب شک آقای گلشیری”
داستان شبِ شک را خواندم، هنوز دو به شک هستم که گلشیری نوشته است یا هدایت، اما نه، حاضرم چک سفید امضا بدهم که نويسنده خود جناب مستطاب جلال خان آل احمد است، اما جلال را چه به پست مدرن نویسی، آقا از این جماعت نویسنده روشن ضمیر همه چی برمیاد، اصلا به من چه این داستان را چه کسی نوشته، محتوای متن مهم است، مگر خودم از این جور داستان ها کم نوشته ام، نکنه نوشته خودم بوده و من هنوز فکر می کنم گلشیری بوده یا هدایت یا حتی چوبک،
افتادم به صرافت اینکه اصل داستان را در نسخه چاپی آن پیدا کنم، این پی دی اف ها کلک می زنند به آدم، مخصوصاً وقتی آدرس را سایت ویکی پدیا بدهد، هر تازه قلم به دست گرفته ای می تواند براحتی وارد سایت شده و بجای نام من، نام گلشیری را نوشته باشد، و حاضرم قسم جلاله بخورم که همین نوشته آخرم را یک نفر داده وزارت ارشاد تا به اسم خودش چاپ شود، ته و توی این قضیه را یکی از دوستان هم اتاقی ام در آسایشگاه که از کارمندان قدیمی ارشاد بود به من گفت، یک شب تلفن زد، نفس نفس می زد و صدایش را بطرز مرموزی پایین آورده بود انگار چند نفر مامور حراست دنبالش کرده باشند، و گفت متن تورو دارن به اسم خودشون چاپ می کنن، و البته گفت که باید بیشتر از این و آن بپرسد و گفته بود فعلا سکرت بماند تا اگر توانستیم بعدا شکایت نامه ای را علیه ارشاد تنظیم کنیم و دمار از روزگار دزد های فرهنگی این مملکت درآوریم.
داشتم می گفتم دنبال نسخه چاپی شب شک افتاده بودم که سر از تنها کتابخانه رسمی و معتبر شهر درآوردم، اسم کتابخانه را نمی دانم، مگر این قرص های خواب و اعصاب حواس برای آدم می گذارند، احتمالا کتابخانه ارشاد بوده، اما نه، حاضرم هفت دور دورِ فلکه حضرت بچرخم و بگویم که کتابخانه دانشکده ادبیات بوده، حالا هر کدام می خواهد باشد مهم این است که نسخه های هر دو کتابخانه می تواند مستند باشد،
کتابدار با عینکی که تقریبا اندازه نصف صورتش بود به طرز مسخره ای پاهایش را روی هم انداخته بود و وانمود می کرد که دارد کتاب می خواند، با نزاکت همیشگی ام رفتم جلو و گفتم بی زحمت شب شک، دو بار توی دهانم گلشیری را چرخانم اما نگفتم، همون شب شک را برام بیارید، کتابدار سرش را از روی کتاب برنداشت و گفت شب شک؟؟ چنین کتابی وجود نداره، نه خانم اگه سرتونو از روی کتاب بردارین و خوب فکر کنین حتما یادتون میاد مثل اینکه به کتابدار برخورده باشد گفت من دارم کارمو انجام میدم، شما گفتین شب شک، منم شک ندارم وجود نداره، چطور با این اعتماد به نفس میگین، خودم دیشب اونو خوندم، نمی دونم شایدم هفته پیش یا پارسال بود، اما حاضرم به روح آقام قسم بخورم که اونو خوندم،
کتابدار مانتوی سرمه ای اش را توی تنش جمع و جور کرد، مانتو بود یا کت دامن، دقیق نمی دانم، یک نویسنده حرفه ای مثل من اصولا نباید آدم هیزی باشد که به رخت و لباس خانم ها توجه کند آن هم خانم سالخورده ای که نزدیک است بازنشسته شود، کتابدار کتابش را بست و گذاشت روی پیشخوان جلو، اسم نویسنده رو بگین آقا اسمشو نمی دونم، کتابدار مانیتور روبرویش را وارسی کرد، این داستانه نه کتاب آقا، اونم از گلشیریه، نه خانم من مطمئنم که از گلشیری نیست، یعنی میگین دروغ میگم، پس نویسنده اش کیه آمدم بگم نویسنده اش خودم هستم که زبانم قفل شد، شاید یک جور تواضع مخصوصی وجودم را گرفته بود، خب خانم یک دستوری بدید کتابو بیارن
رفتم نشستم روی نیمکت روبروی پیشخوان کتابدار، و خیره به قفسه های بزرگ و کوچک کتابخانه شدم، اگر همه این کتاب های جیبی و رقعی و وزیری را می دادند به من، دو روزه همه شان را می خواندم، کلاس تندخوانی برای همین خوب است، حتی بدون نگاه کردن به اسم نویسنده، شاید هر کدام دو دور، شاید هم سه دور، جنون خواندن یعنی همین، ولی جنون نوشتن را نمی فهمم، فقط می فهمم خوشبخت ترین آدم کسی است که به اندازه کافی کاغذ سفید داشته باشد و یک خودکار پر جوهر،
آقای محترم اینم کتاب شما، اول باید ثبت نام کنین با حس عجیبی که از همین جنون هایی که گفتم در می آمد پریدم جلوی پیشخوان و گفتم، کتاب من؟؟!! کتابدار گفت :کتاب شما؟؟ بعد خنده مسخره اش را ادامه داد، معلوم بود ردیف جلوی دهانش دندان مصنوعی گذاشته است وقتی خندید صدای جابجا شدنش را شنیدم، خانم شما جنون داری، می خوای کار منو بزاری پای گلشیری خب بذار، ولی من که می دونم این کار منه، شک ندارم صورت کتابدار از حالت خنده مسخره به یک قیافه جدی مات زده تغییر کرد، مات زده و متعجب، چشم داری روی جلد کتابو بخوون دست کردم داخل جیبم عینکم نبود، بیا به این میگن بدبیاری،
نویسنده حرفه ای اگه عینک و قلم همراهش نباشه بدرد چی میخوره، لعنت به این قرص ها، هوش و حواسو می بره، سرم داغ و داغتر میشد نزدیک بود بترکد، اگه این کتاب از گلشیری باشه چی؟ خودمو وسط همین کتابخانه دار می زنم، حالا حروف چین چاپخانه یک غلطی کرده، اشتباه چاپی که همه جا هست، تازه هنوز معلوم نیست که مال گلشیری باشه، من که عینکم را نیاورده بودم، باید دقیق روی جلد را بخوانم، شباهت اسمی من و گلشیری خیلیه، عجیب نیست که بجای هوشنگ گرمسیری، زده باشه هوشنگ گلشیری، اصلا این حروف چین ها یک دستشون توی دماغشونه و دست دیگشون معلوم نیست کجا کار می کنه، حالا که همه چی تایپی شده، مگه امکان نداره تایپیست دختر جوان و زیبایی بوده و موقع تایپ کردن اسمم، به یاد آخرین عشق شکسته خورده اش حواسش پرت شده باشه، بله همه چی امکان داره، پارسال مگه زن همسایه مون خودکشی نکرد، خیلی با شوهرش بحث داشت، برام تعریف می کرد از شوهرش بیزاره، بهش نوشته هامو می دادم تا بخونه، ولی یک شب شوهرش فهمیده بود که نوشته ها مال منه و همه رو پاره کرده بود و از روی تراس ریخته بود وسط حیاط، و پشت سرش زن بیچاره خودشو پرت کرده بود پایین وسط همون کاغذ پاره ها، خانم هایی که رفته بودند پایین تا جنازه رو جمع کنن می گفتن لحظه آخر اسم منو صدا می کرده و هوشنگ هوشنگ می گفته،
همین دیشب داشتم نوبل ادبی سال رو از دست هدایت می گرفتم، او زنده شده بود دقیقا جلوم حاضر بود، از در آسایشگاه آمد تو، زنده به گورشو رو داد به من، با چشمهای خودم دیدم اسمم را گذاشته بود اول داستانش، بجای زنده بگور که نه، بجای خودش صادق هدایت، هیچ بعید نیست که اونم دچار همین اشتباهات تایپی وحشتناک شده باشه، اگه نمیشد که خودشو نمی انداخت داخل رودخانه مارن، مثل اسب فلک زده و درمانده چوبک شده بودم، وسط صحن کتابخانه افتاده بودم و هر کی از کنارم رد میشد لگدی بهم می زد، آخرین لگد را گلشیری زد، آره یادمه، خب باید بزنه، وقتی می بینه نوشته هام اینقدر میفروشه، باید اسم خودشو بذاره رو داستانام، از گلشیری انتظار نداشتم، همیشه به عشق او می نوشتم، عاشق کاراش بودم، اصلا بیا این نوشته هامو به اسم خودت بزن تو هر روزنامه و مجله ادبی که دوست داری چاپ کن، تو استحقاق بیشتری داری از من، اصلا برام مهم نیست دیگه، این فروتنی هم باشه کنار همه فروتنی های دیگه، سگ گلشیری به صد تا مثل من شرف داره، اصلا من کی هستم که نخوام اجازه بدم گلشیری اسمشو بذاره رو کارام، سقف شکاف برداشته بود و کتاب های ردیف اول قفسه می ریختند وسط کتابخانه، که کتابدار گفت،
آهای آقا، آقا با شمام، گفتم نام و نام خانوادگی و کد ملی و تاریخ تولد تونو بگین بزنم داخل فایل،
دور و برم را نگاه کردم، کتاب های قفسه دوم هم ریخته بود، صدایم را صاف کردم و بطرز لرزانی گفتم، بزنید هوشنگ گلشیری، همین کافیه… پایان
هوشنگ گلشیری / 14 آذر ماه، هزار و چهارصد و یک شمسی