داستان «ننه عصمت »
جمعیت زیادی از زن و مرد در تاخت و تاز آفتاب ظهر تابستان، در جلوی مسجد ایستاده بودند مردها با صدای بلند صلوات می فرستادند و زن ها چادر ها را روی سر محکم می کردند رمضان کنار اصغر میان جمع ایستاده بود اصغر گفت:
_ ننه عصمت که خواب بود
رمضان به اصغر نگاه کرد وسر تکان داد و گفت :
– حیف
– ننه عصمت که خواب بود توی خاک گذاشتنش برای چی
– نمی دونم
– خطی از اشک روی گونه های رمضان بود
– خودم صورتش رو دیدم که خواب بود تو هم دیدی
– دیدم این همه حرف نزن
– نباید با حیوان ها هم این طوری باشن چه برسه به ننه عصمت که به همه نون قرضی می داد
– وقتی نصف شب بشه بعضی ها میان از توی خاک می برنش
– کجا
– یک جای خوب دیگه که با عصا راه نره
– کیا می برن
– من چی می دونم فقط یک کسایی هستن
– چه خوب پس
– خانه اش چی می شه
– خانه اش هست خودش هر وقت همه جا ساکت شد میاد دوباره سر تنور، نون می پزه
– به ما هم می ده
رمضان سرش را تکان داد و گفت
– چرا نده او دوست نداره کسی گشنه باشه
– پس باید منتظر باشیم همه جا ساکت بشه، شب بشه
– ولی ننه عصمت توی لباس سفید خیلی خوشگل شده بود
– فقط موهاش دیده نمی شد
– مریم چی او هم لباس سفید پوشیده بود
– مریم قشنگ تر بود موهاش دیده می شد
– موقع عروسی همه می خندیدن
– این جا همه زشتن ، لباس تاریک پوشیدن
جمعیت کم کم از پله های کوتاه مسجد بالا می رفتند رمضان دست اصغر را در دستش گرفت گفت :
– بیا بریم باز مثل آن روز عروسی بیرونمان می کنن
– کجا
– بریم همان جایی که ننه عصمت خوابیده، سرتپه
– براش آب هم ببریم
– آره هوا خیلی گرمه، تشنه می شه بیچاره
فاطمه یونس مهاجر – خرداد 1401
تمرین درسی دوره آشنایی با مدرنیسم