داستان خشت آب انگوری
همه ی ماجرا با یک دعوای کوچک آغاز شد. آن روز صبح، هنگامی که می خواستم خودم را از خوردن حرام تبرئه نمایم. مرد دیوانه با خشتی که از آب انگور و خاک در آفتاب خشکانده بود بر سرم کوبید. ناگهان با یک ضربه افتادم. البته دقیقا به خاطر نمی آورم که من بودم، یا کسی که از روبرو می آمد. اما فرقی هم نمی کند مهم خود ِ دعوا بود. بعد از برخورد خشت، برای لحظاتی دچار گیجی شدم. از وزن لبخند مرده شور، پرده دنیا چروکیده شد. دنیا را تار تار دیدم. دست دلم دیگر به هیچ جا بند نبود. اجل پشت اسب وجود نشسته بود، پای راستش را به گرده زندگی و پای چپش را به گرده مرگ می کوبید. وقتی که به هوش آمدم. احساس کردم که به پاره هائی تقسیم شده ام و این قصه حکایت ِ پاره های من است.
چند روز بعد وقتی پدرم دست در جیبش برد و هوای پاک سخاوت را شست، گدایی خندید. همان لحظه ضربان صبح قیامت را شنیده و خودم را در محضر بازپرسی نکیر و منکر دیدم. از سوالاتشان فهمیدم که من هستم. نکیر مدام داد میکشید که مگر دنیا جای ادعا است؟ ناگزیر شدم که بلند شده و بایستم. روحم را در چشم های منکر دیدم، فورا متوجه شدم که خودم هستم. خواستم بگویم قربان اشتباهی گرفته اید ولی نمی دانم چرا ترجیح دادم که همان مرد دیوانه باشم ؟!
بلافاصله در مقام یک دیوانه گفتم: قربان! فکر نمیکردم خشت شراب اینهمه بیهوشی بیافریند. نکیر و منکر همین گفته های من را تائیدی می دانستند برای اتهام زنی هایشان و می گفتند: پس قبول داری صبح ِ زود او را کشته ای! اصلا می دانی برای چی اینجا نشسته ایم. برای اینکه تبهکارائی مثل تو را آدم کنیم!
در حالیکه مشغول آماده سازی جواب قانع کننده ای برای نکیر و منکر بودم متوجه چیزهایی در درونم شدم که تا به حال سابقه نداشت. در حالیکه نمی دانستم چه مدتی در حضور نکیر و منکر نشسته ام، دیدم چهره نکیر و منکر عوض شد. آن ها تبدیل به موشی احمق و غول پیکر شده بودند. نمیدانم چند تکه شده بودم، موش احمق مغزم را میجوید تا شاید باهوش شود. ولی تا جایی که یادم میآید، گاه و بیگاه پدرم مرا احمق صدا می زد.
سر موش را روی قلبم گذاشتم شاید مهربان شود. از خوردن مغزم دست بردار نبود. دیگر دردی را حس نمی کردم. ولی کوچک شدن تنم را می دیدم. لبهایش را کنار گوشهایم گذاشت. دهانش گنده تر از پهنای من بود. بوی علف می داد. به گمانم به من پیشنهاد ازدواج میداد. نرمه گوشم حس شنیدن نداشت. یک لحظه احساس کردم که باید در نقش یک موش ماده باشم. در دور دست خودم تنها نشستم. موش پر از سطح عطش بود.
نوک زبانم را لیس می زد. آب دهانش لزج و تلخ بود. خواستم اعتراض کنم. ظهر آدینه همه جا تعطیل بود. زیر پوستم اقیانوسی از گنداب بود. نبض پوستم تند می زد تند. در شهر چشمانم آشوب بود. مردمک چشمم را به مویرگ قلبم آویخت. قلبم وبال گردنم شد. در امتداد وقت قدم زدم. یک چشم زمان آرام بود.
تکهای از پوستم سرانگشتش را به استخوانم چسبانده بود و آخرین قطره خونم را مکید. برای آخرین بار دیدم که هزار تکه شده ام. وقتی هر تکه ام در شکم موش جا خوش کرد. موش زایید. یکی از بچه هایمان زبرا بود و دیگری خاردار. موش هایی عاشق پنیر. جه کسی میگوید که پنیر زیبا نیست. با دهن خودم شنیدم مستی زیباست. دریچه خدا آنجا روشن بود. صدای کفش کفر و ایمان را می شنیدم. روح من در همه جا جاری بود. در متن حقیقت و در کوچه بن بست.