چند نفری دور هم کمی فعالیت کردیم و سال های 1380 تا 1387 را گاه گاهی مرتب و شلخته جلسات نقد مراکز فرهنگی مشهد را می رفتیم با رفقا و سایت و فلان و بهمان و کمی مهجورانه سال هایی را با شوق و شور ، هی خوردیم به در و دیوار فرهنگ چهار دیواری شهرمان ، دست ها ساییدیم بر عبث انگار … ؛ حیران بین یک بام و دو هوا ، درس و داستان و آخرش ماند حس سرخوردگی عجیب تا بعد از خدمت سربازی از سال 1388 راهی کسب نان ، کوله به راه های خراسان کشیدم .
امسال کمی جدی به اسم و فامیلم نگاه کردم و پرسیدم چرا برخلاف پسوند فامیلم ، که حرف از سهل هست ، زندگی را اینقدر سخت گرفته ام و شاید همین میراث تضاد باشد که سال ها درد را تاب اوردم و قلم را از بین انگشت هایم نکشیدم بیرون شاید هم قلم جایی بین انگشت های مغزم گیر کرده و درد خوشایندی را به جانم چشانده که گاهی خیز خیز می شوم سمت کاغذ و قلم و با لذت تمام ، دردش را نوش می کنم مثل وقتی که زخم آدم دارد پوست می اندازد و آدم با این که می داند اگر به این زخم ور برود دوباره بساط خون راه می افتد و بند آمدنش کار خداست و گاهی کش دار می شود باز هم هی ور می ورد و هی درد و سوزش کندن روی زخم را یک جورهایی لذت مند تا ته زخم می رود و زخم به زخم نوش می کند این شبه مازوخیست را ؛
حاصل علاقه مندی به بساط ادبیات و نرم نرم داستان کوتاه که بیشتر بهانه اش حوصله نخواندن رمان بود ، رقص قلم شد و چهار کلام و خطی نوشتیم که شاید نامش داستان کوتاه باشد .
بعد از چند سالی دوری و دوستی از فضای داستان فارغ از غم یار و غم نان و غم تاوان ، و تغییر رویه خودآموزی ، با جلسه نقد انجمن ادبیات داستانی سمر و آقای دکتر ترابیان آشنا شدم و از تابستان 1396 پا به جفت سر کلاس های شان نشستم تا کمی علمی تر به خودآموزی هایم نگاه کنم و حض محضر ببرم از کلام و حضور ایشان و امید که زنگ و ضرب این گود را روزی به بهروزی و سلامتی شان ، خلف بزنم و سر سلامتی شان جبران زحمات کنم و سربلند رسم شاگردی ،
یا حق