نوروزی خزاعی رضوی
 

در من شهری ‌است که هر از گاهی در غبارهای خاکستری‌ام پنهان و پیدا می‌شود.

ساکنانش پنجره هایشان را محکم بسته‌اند تا غبار در ریه‌هایشان فرو نرود و وقتی بیرون می‌آیند دلشان به این خوش است که ماسک شان فیلتر دارد.

در من شهری است که بلندترین برجش خودش را به نزدیکی گوشم رسانده است و نجوای من بلندترینمش، گوشم را کر کرده!

و در شهر من زنی است با موهای کوتاه شده، که هر روز در پشت پنجره خیال شهرش را دود می کند.

سمانه حسینی

این روز ها چه می کنی عزیزم؟

 _معنای زندگیم، رسالت زندگیم را، یافته ام، من به این جهان آمده ام تا همه ی نابرابری های جنسیتی را پوچ کنم، آمده ام تا به همه ی دنیا ثابت کنم می توانم، هنجارهای بی منطقشان را بشکنم، چه کسی گفته زن ها نباید سیگار بکشند.

 _عزیزم لازم نیست فریاد بزنی.

_باشه

_  منظورت از دنیا چیه گلم؟ این سوالیه که خواننده های مجله مون زیاد می پرسن

 _ وقتی میگم همه ی دنیا، منظورم همه ی دنیاست. زن ها،  و مردهای زن ستیز

 _چه اهداف زیبایی داری

_ مرسی

 _چه طرز تفکر جالبی داری

مرسی

_ تو بر عکس آدمای دیگه، خیلی شیک هستی

_ مرسی

 _ ناگفته نماند تو توانایی تحسین برانگیزی داری برای ژست های خاصِ اندیشه های خاص.

_اوه

 _خیلی هم فتو ژنیک هستی

_چی؟

_ما برای تبلیغ سیگارهای خاصمون، به یه مدل نیاز داریم. میتونی بهش فکر کنی؟ توی همه ی دنیا نمایندگی داریم، تو همه ی دنیا.

 _اوه، چه جالب.

_این صدای ملایم تو هم میتونه در فیلم های تبلیغاتی استفاده بشه.

 _تو همه ی دنیا ؟ اوه، این رسالت جدید منه.

زهرا مهدی خواه


صد سال پیش، کنار آب ایستاده بود که درد زایمانش گرفت و باد برایش یک شهر به دنیا آورد.

مادر، بعد از زایمان برای اولین بار سیگار کشید.

باد دود سیگار  را شست و نوزاد را حمام کرد .

مادر، به مامایش گفت این نوزاد را بر تنم خالکوبی کن.

باد، شهر را بر تنش نقاشی کرد.

پشت بام خانه ای که در طول این صد سال قاصدکی بر آن هنوز ننشسته بود، بر قلبش نقاشی شد .

نزدیک رفت.

خانه را دید.

پدرش سیگار می کشید و منتظر بود.

مادرش در همان اتاق سبز، او را به دنیا آورد.

صد سال نوزاد را شیر داد و بر تنش بزرگ کرد. تا اینکه در اولین روز جوانی اش برج میلاد روی شانه اش جوانه زد.

او هنوز سیگار می کشید.

برج برای رشد به خون مامایش تشنه شد.

مادر، مجبور بود، در هر سحر خون باد را بدوشد و به نوزاد بنوشاند.

میلاد بر شانه ی مادر رشد کرد.

و باد روز به روز ضعیف تر شد.

و دیگر قدرت آن را نداشت که دود سیگار را بشوید.

مادر، برج به دوش شده بود،

مادر، پشت بام خانه را فراموش کرد.

صد سال گذشت، بر آن قاصدکی ننشست.

هنوز سیگار می کشید.

دود سیگار تمام تن نوزاد را پوشاند.

دیگر باد نمی آمد‌.

مهدی نوروزی

کاش می شد توی دود سیگار  گم شد، کاش شهر، خشت خشت سلول آدم نمی شد، کاش می شد لیوان آب روی میز چپ می شد و جغرافیا را آب می برد، مرزها را می شست، تا آجر های زمخت و پهن قدیم تر ها، از دل بعضی ادم ها بیرون نمیزد و بوی کاهگل کوچه های قدیم زیر دماغ آدم بلند نمی شد؛ این روزها انگار شهر ها توی وجود آدم ها دود گرفته اند و سنگینی سرب دوخته شان به آسفالت داغ کف خیابان، سنگ هایی که به زور قیر در آغوش هم مانده اند؛ این روزها انگار  آدم ها توی وجود شهر ها، جرز شده اند لای کاشی ها ، اجرها و دیوار ها ؛کاش کاش کاش تمام بشود همه ی اوهام هایی که یک عمر دنبال خودش می کشاندمان ، اوهام هایی که از تردید داشتن درباره اش هم ، هراس داریم ، هراس آگاهی ، هراس از دانستن سال های سال پشت دود نفس کشیدن ، رخوت رقص دود را انگار خوشتر داریم ، کاش کاش کاش ..

مجتبی جعفری

دود

از پنجره اتاق هتل نگاهی به شهر فرو رفته در دود و غبار می اندازم. آخرین سیگار روی میز را برمی دارم و روشن می کنم.

دود، همیشه دود. آتش سوزی خانه مادر بزرگ و رفتن مادر میان دود، سوختن هیزم ها و چوب های خشک انبار و مرگ تلاش های پدر میان دود، آتش گرفتن لنج باری و آخرین دیدار با پدر بزرگ در میان دودی که از لنج تا ابرهای سیاه آسمان بالا می‌رفت.

 زندگی من و مادربزرگ که اغلب پای تنور هیزمی نان دودی می پزد به دود خلاصه شده است.

اولین دفعه بهرام را میان دود قطاری که صبح زود رسیده بود، دیدم و آخرین بار میان دود سیاه درخت های جنگلی در حال سوختن. به دود سیگارم نگاه می کنم،

چیزی را میان دود در این شهر از یاد برده ام. شاید خودم و شاید هم زندگی کردن را، نمی دانم. همه چیز رنگ دود گرفته است. ماشینی که بعد از هزار بدبختی و قسط خریده ام  هم دودی است.

به صورت گرفته و خسته مادربزرگ نگاه می کنم. تازه از راه رسیده است و لباس هایش بوی دود ماشین های خیابان را گرفته است. وقتی نگاهمان به هم طلاقی می کند، لبخند می زند. خدا را شکر هنوز در لبخندش اثری از دود نیست.

معصومه خزاعی

روح پای تخت!

محبوب من!

بیا دست مرا بگیر و مرا بیرون بکش!

از کافه‌های دود و نیشخند

از گلوی شب‌ها

از گل و لای روزها

من پراکنده شده‌ام

بیا مرا جمع کن از کوچه و خیابان

بیا مرا جمع کن از دیگران!

روح پای تخت!

محبوب من!

هما رضوی زاده

 

دیدگاهتان را بنویسید