شهین پوستچی نجمه مولوی نهاوندی

عکس نوشت 35

بیدارشو

بیدارشو

دستهایت هنوز بوی قصه

می دهد .

تو ! آنقدرتمام نشدنی هستی که  رنگ آسمان ،رنگ شجاعت تو شده است.

بیدارشو

بی بی رقیه می گفت تو در آسمان غوغایی به پا کرده ای .

بی بی رقیه می گفت برای فرشته ها از زمین مهربانی برده ای .

دیشب فرشته هم اینجا خواب تو رادید . فرشته می گفت :بابا !دستهایش بوی سیب می داد . بابا می خواهد برایم از بهشت عروسک بیاورد .

بابا ! برای من هم سیب بیاور . بابا !اگر خواستی برای من سوغاتی بیاوری ،من اسباب بازی نمی خواهم . برایم بوی دستهایت را بیاور . من منتظرم …

شهین پوستچی خراسانی

(میخوام قهرمان بشم)   

بابا میدونی معلممون برای انشا چی گفته؟ آخه مامان میگه تو همه حواست به من و داداشیه. حتما میدونی گفته چی بنویسیم. دوست داشتم وقتی بزرگ شدم خلبان بشم. خودت گفتی خلبانی از رانندگی ده چرخ بهتره ! مگه نگفنی؟.داداشی میگه میخواد سرداربشه. میدونی سردار یعنی چی؟ داداشی که نمیدونه. فقط همینو میگه. حالام آمده اینجا خوابیده تا خواب تورو ببینه ازت بپرسه سردار یعنی چی؟ ولی من نوشتم میخوام مثل بابام قهرمان بشم….

نجمه مولوی

جعبه اسباب بازی به زمین افتاد و اسطوره های خیالی اش، یک به یک نقش بر زمین شدند.

پدر به کمکش شتافت و آنها را یک به یک درون جعبه گذاشتند:

زورو, مردعنکبوتی, اسپایدر من!

خنده بر لبان کودک نقش بست ودست در دست پدر از آنجا دور شدند…

پسرک ,کنج اتاق شاهد ماجرا بود ,حالا جعبه اش را محکمتر به سینه میفشرد،

در جعبه را کمی باز کرد: تکه استخوانی بود و پلاکی از پدر, اسطوره جاودانی اش…

دست کوچکش را به دستان مهربان مادر سپرد و بغض همیشگی اش را فرو خورد و

هر دو از آنجا دور شدند…

نهاوندی فر

“خوابیدی بدون لالایی و قصه بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه”

بابا بگذار دخترت برای آخرین بار در آغوشت آرام بگیرد بخوابش بیا و بگو به من تکیه کند  مرد میشوم پناهش میشوم بابا قول میدهم پشت باشم فقط گلویم درد میکند

عیبی ندارد که ها؟ مردها هم گریه میکنند خودت گفتی. حواسم هست که گفتی خم نشوم جا نزنم یکی هست که حواسش بیشتر از تو به ماست تو آسوده بخواب

سیده مرضیه جلالی

برخیز و

مثل دخترک کرد بر روی خرابه های جنگ تنبور بزن

بگذار صدای تنبورت به سیاستمداران بگوید که چه راحت برادران شیعی همانهایی که  فرزندان برومندشان را یا به

حسین سپردند و راهی کردند یا به امام رضای خودمان

هر دو فکر میکردند علیه باطل می‌جنگند ،کشتند و کشته شدند و جیب های کثیف روس و غیر روس کثیف تر شد

برخیز عزیزم تو سفیر صلحی کودکیت را پس بگیر …

نجمه مولوی

پس از هفت سال بالاخره خوابید‌.

پدرش قول داده بود بعد از برگشتنش برایش یک تخت نرم و گرم درست کند تا مثل یک جوجه اردک زشت، هر شب،در بال و پرش بخوابد.

همان شب اول، وقتی پدرش را در کنار خود ندید ،بهانه گیری کرد و تا صبح نخوابید که پس تخت من کو؟

این شروع تمام بد خوابی های جوجه اردک زشت بود،

هرشب معطل کوچکترین صدا یا کم سو ترین نور بود تا شروع کند: پس تخت من کو؟

مادر وقتی بی خوابی های هر شبش را دید، تخت خوابی سفارش  داد که حتی لالایی می خواند و چراغ خواب داشت، اما همین که شب اول، چشم های مادر گرم خواب شد باز هم جوجه اردک با گریه آمد که مادر،پس تخت من کو؟

مادر در تمام سالهایی که پدر نبود هیچ وقت نشنیده بود که دخترش بپرسد: پدرم چرا رفت؟ پدرم چرا بر نگشت؟ جوجه اردک تمام سوال هایش را نیمه شب می پرسید: پس تخت من کو؟

تا اینکه آن روز تابوت ها را آوردند. همه را در صحن چیده بودند،سخنران بود و صدای جیغ بلندگو ، و همهمه مردم، و زاری زن ها، و هوای سرد.

جوجه اردک، بالاخره،پس از هفت سال، روی یکی از تابوت ها خوابش برد.بدون آنکه جیغ دو ساعته ی بلندگوها اذیتش کند،

مادر، جوجه اردک را بغل گرفت.  به خانه اش برد. کلید را در قفل چرخاند، اما همین که صدای قرچ در آمد، جوجه اردک بیدار شد،

و گریه کرد که مادر، پس تخت من کو؟

مهدی نوروزی

پیرمرد دست‌های چروکیده و پینه بسته اش را با هوای مرطوب دهانش گرم کرد. از در آرامستان وارد صحن شلوغ و پر از ازدحام شد. به آسمان نگاهی انداخت و زیر لب گفت: الهی به امید تو.

سپس شروع به حرف زدن کرد.

آی آدما یی که حاجت دارید، آی شمایی که گمشده دارید، اونایی که به رویاها و آرزوها تون نرسیدین، ببینید که آمده، دایی حمدی.

یه حمد می خونه. یه دعا می کنه .شما رو به دلخواه تو می رسونه.

مرتضی کوچک در میان جمعی که حاضر برای تشییع تابوت های چوبی و شهیدان داخل آنها آمده بودند متوجه پیرمرد شد. خواهرش را که روی تابوت پدر آرام خوابیده بود بوسید و در گوشش زمزمه کرد پاشو اومد همونی که بهت گفته بودم. اما دخترک خواب بود. جوابی نداد.

مرتضی به طرف پیرمرد رفت.

سلام دایی من یه چیزی می خوام می تونی برام دعا کنی.

چی می خوای پسر جون. ببینم پولداری؟ یکم خرج داره، ها.

آره که دارم پس چی، بیا بگیر این مال تو.

پسرک چند اسکناس چروک و سکه به پیرمرد داد. پیرمرد پول ها را با دستش کمی باز کرد و به پسر بچه نگاهی انداخت.

کم ها، ولی چون شما آقای متشخص و با کمالاتی هستی بگو چی می خوای دایی جان.

می خوام یکی بیاد که واسه عزیز جونم حنا بیاره تا موهای سفیدش رو دوباره قرمز کنه. برای مامانم سوی چشم بیاره که بتونه درز لباس هایی که می دوزه رو ببینه. واسه خواهرم یه عروسک بخره و شبا براش لالایی بخونه.

پیرمرد نگاهی به تابوت های چوبی انداخت. سربازی روی آنها پرچم ایران را پهن می کرد بعد از دو طرف کناره های پارچه را صاف می کرد و پایین می کشید.

تمام شد  یا هنوز یه چیزی برای خودتم میخوای؟

پسرک بادی به گلویش انداخت. دستهایش را به کمرش زد، چشم هایش را کمی تنگ کرد و هوای داخل سینه اش را با فشار بیرون داد.

نه پدرجان. یعنی دایی حمدی، من بزرگ شدم، می دونم آرزوها رو نمیشه به این راحتی خرید. ولی گفتم تو حداقل وقتی می ری خونه برای دختر عروسک بخری.

هنوز پیرمرد حرفی نزده بود که مرتضی کوچک به طرف تابوتها برگشت پارچه روی خواهرش را صاف کرد و دست مادرش را گرفت تا از روی زمین بلند شود. حمدی به مرد کوچک نگاهی کرد زیر لب با خودش گفت: تف به تو ای روزگار چه زود بعضی ها رو مرد می کنی.

چند قدمی دورتر رفت و دوباره شروع به فریاد زدن کرد: آی آدمایی که حاجت دارید…….

معصومه خزاعی

دیدگاهتان را بنویسید