عکس نوشت 46

بطالت و زشتی یک جاده خالی و کشدار را تنها یک رنگین کمان میتواند بشکند .!!

تو؛ ای زیبای من اکنون که در انتهای جاده عمر کسالت بارم و در آسمان تاریک وجودم خود نمودی چون بارشی از انفجار نورهای رنگین کمان ؛!! 

بگذار حریفان کوردل دق کنند از حسرت و زیر لبی بنالند عشق پیری گر بجنبد…

شوریده دل

بوی گِل و گُل و رنگ های گواش او را به حیاط کشاند.

وقتی آرام و صبور روی آخرین پله ی سیمانی حیاط می نشست تا بچه شدنم را تماشا کند می فهمیدم خیلی بزرگ است .

آن روز هم نشست و نگاهم کرد.

دستانم در گِل بود چال پنجم را دو وجب بالاتر از چال اول کندم و لب به لب با رنگ آبی شاید هم نیلی پرکردم . هفتمی را کنار موزائیکِ شکسته ی لبه ی باغچه کندم و دنبال رنگ بنفش گشتم.

رنگ بنفش ِ ته قوطی گواش خشک شده بود.

‌نگاهش را از دستانم برنداشت و گفت: بنفش رنگ اصلی نیست ! یه کم از قرمزِ چال اول بردار ،یه کم ازآبی ِچال پنجم توی اون کاسه که چکه ی شیرِ آب رو جمع میکنه قاطی کن وبریز توی هفتمی.

باز هم بچه تر شدم  و دو وجب فاصله را با سرانگشتانم خراشیدم.

جایی نزدیکِ بوته ی گل سرخ یکی شدند، بنفش ِبنفش.

آسمان در جستجوی کمانش به باغچه ما هم رسید.

راشین قشقایی

کمی مانده به رنگین کمان اردیبهشت ۱

آسمان پرشده از ابرهای سیاه می غرد با هیاهویی دهشت آور. در جاده ای بی انتها که دوطرفش پر شده از درختان تنومند. مسافری تنها از پیچ وخم جاده عبور می کند با دلی پر هراس از صدای غرش رعد وبرق همراه شده با اشباح و سایه های خلق کننده وهم درهنگامه ظلمت وسکوت. نسیمی شادی آفرین درختان رابه رقص و پایکوبی دعوت می کند و اشباح رعب اور را می پراکند. صدای بارش باران چراغ امید را روشنی می بخشد و ساعتی بعد آسمان صاف و رنگین کمان خوشبختی روح مسافر تنها را به وجد می اورد.

مریم محتشمی

کدام جادّه ی خاکی یا شاید هم جادّه های بی روح و مرده ی مُدِرن و آسفالت مرا به نگاه هفت رنگ عاشقانه چشمان ِ آسمان رساند.

نمی دانم!

گاه خود راه تو را به سوی جهانی دیگر می کشاند و دَوان دَوان به سویش هم سو می شوی.

کدام بی قراری مرا این چنین به هفت وادی سوال هایم می برد؟

هفت وادی از پرسش گری هایم، دنیایی است که با آن جان می گیرم، دوباره می میرم و دوباره با طنّازی تشعشعش برمی خیزم.

کجا قرار است آرام گیرم…

آری!

آیا اگر به وادی ِ هفتم برسم؛ دیگر پرسش هایم به پایان می رسد و فقط لبریز و سرشار خواهم شد؟

کسی چه می داند؟

شاید!

ملیحه نامنی

۲۵ فروردین ۱۴۰۰

دیدگاهتان را بنویسید