مسلم انصاریان زهره شوریده دل آنیل خلج

عکس نوشت 71

از صمیم دل تو را دوست می دارم پدر

در تمام عمر خویش پینه بر دست تو بود تا قلم از دستم چون تفنگ از دست سرباز نیفتد به زمین

شب ز موهای تو رفت

تا که بالین مرا ظلمت شب تر نکند

بوسه ی مهر تو خورشید منظومه ی عشق

گرمی دست تو مطبوع ترین حالت صبح

ماه بر چشم پر احساس تو پیوسته به اداب طواف

سایه ی مهر تو مطلوب ترین جای زمین

مسلم انصاریان

ایستاده بر آستانه حیاط خاکی ام؛ ارگِ خاندانم را نظاره گرم.

آنقدر بهت در ذهنم و بغض در سینه ام و اشک درچشمم پیچیده که تاب آسودن ندارم؛

حتی زیر سایه نخل بی بار و پریشان خوشه ام. به دوردست ها می نگرم و مهی تاریک می بینم که خورشید را دریغ می کند از تو و از من! و پر میکند از غم!!

ای…. بّم!!!

زهره شوریده دل

یادت هست وام گرفتیم با پول النگوهای تو
_ ها پول آن پیکان قراضه هم بود
چندسال چشم دوختیم تا تکمیل شد
– فکرکنم ۳ سال
نه چهارسال بود مهدیه را باردار بودی که آمدیم این خانه می شود سال…
– چطوری آنه چیز را با خودش برد؟
چطوری امیدمان را به گل نشاند
_ حالا چی را نگاه میکنی
افسوس روزهایی که گذشت به امید فردای آسایش

سیده مرضیه جلالی

خانه‌ای ساخته‌ام…
با ظرافت‌های فکریِ یک معمار، پیچ و خم‌هایش را کامل کرده‌ام؛ اما برای ساخت یک دیوار ساده،‌ سخت درمانده‌ام…
در ناطقه‌ام هرج و مرج شده؛ حرفهای ضد و نقیضِ سرم را می‌شنوم…
صدایی زمخت می‌گوید: دیواری قطور بکش، روی دیوار را هم فنس بگذار. مبادا نگاه نامحرمی به خانه‌ات‌ بیافتد، این روزها دزد زیاده شده است.
صدایِ لطیف‌تر شعر‌های سهراب را بلند بلند از بَر می‌خواند: آسمان مال من است..
منطق پا در میانی می‌کند: اگر و کاش اعتمادی بود تا دیواری نباشد ولی افسوس با یک گل بهار نمی‌شود.
دوباره صدای دل می‌آید که: تو آن اولین نفر باش.
شب ها دیوار می‌کشم و روزها خرابش می‌کنم.
من این روزها سخت درمانده‌ام…
گوشهایم را گوشواره کنم و به آهنگِ درون دل بسپارم یا
قربانیِ وقایع و حوادث روزانه باشم؟!

آنیل خلج

این دیوارها رو خودمان چیده بودیم، آخه ما بنا هستیم، برای بنا دیوار چیدن که کاری ندارد! هر شب که ما خوابیم، اینها دیوارها را خراب می‌کنند، ما هم صبح با بسم‌الله کارمان را شروع می‌کنیم و دیوار ریخته را می‌چینیم، خدا رو شکر کاری هست ما انجام دهیم. بیکاری مرگه آقاجان، مخصوصا که درد نان هم داشته باشی، دیگر دیوار سالم نمی‌ماند در شهر! عکس ما را انداختید، بهشان بگویید: فعلا سرمان شلوغ است یک چند روزی دست نگه دارند.

سمانه حسینی

دو تا بلیط سینما گرفتم
بعد می رویم کافه یا رستوران، یا اصلا می رویم بستنی فروشی، یا هر جایی که تو بگویی
بعد می رویم جاده بازی، همین طور بی هوا، بی هدف، بی مقصد توی جاده ها می رویم،می رویم، می رویم تا ببینیم به کجا می رسیم،
تو چای می ریزی، ما چای می نوشم، تو با شکلات من با قند بعد نقشه می کشیم اتاق پسرمان را توی خیال می چینیم، برای عروسی دخترمان توی خیال غصه می خوریم، و خیال، خیال، خیال،
حالا فرو ریخته، تمام آرزو ها هم همین طور، مثل همین دیوار
البته بد هم نشده است دیگر برای دیدنت یک دیوار وجود ندارد
اما… کاش پدرت فقط یک لحظه حواسش پرت می شد و این طور کشیک نمی کشید.

آمنه جهان دوست

دیدگاهتان را بنویسید