نقد یک داستان خیلی کوتاه از ارنست همینگوی
همینگوی نویسندهایست که تقریبا همهی داستانهایاش به طرز مشخصی از تجربیات و علایق شخصی خود او مایه گرفتهاند؛ شاید یکی از رموز موفقیتاش هم همین باشد: او از چیزهایی مینویسد که با پوست و استخوان تجربهشان کرده و به همین علت، شناخت کافی و وافی از آنها دارد. ناآشنایی با بیوگرافی و زندگی پرفراز و نشیب همینگوی، چیزی از جذابیت داستانهای او کم نمیکند اما به یقین، شناخت آن بر لذت مطالعهی داستانهای او میافزاید وچه بسا برای دریافت گوشه و کنایههای نهفته در زیرلایهی بعضی از نوشتههایاش نیز شرط لازم باشد.
ارنست همینگوی تجربهی حضور در سه جنگ را دارد: جنگهای جهانی اول و دوم و جنگ داخلی اسپانیا .
در این میان حضور او در خط مقدم نبرد در جنگ جهانی اول، اهمیت بیشتری دارد. در آن جنگ، گلولهی خمپارهای در سنگر آنها فرود آمد و همینگوی از ناحیهی پا به شدت مجروح شد. یک سال در بیمارستان صلیب سرخ در ایتالیا بستری بود و در آنجا با «اگنس فون کوروفسکی» که پرستار بیمارستان و هفت سال از ارنست بزرگتر بود، آشنا و دلباختهی او شد. بعد به زادگاهاش برگشت و بهرغم استقبال درخور قهرمانانی که از او به عمل آوردند، بهزودی دریافت که بیکار و معطل است و افق روشنی پیش رویش نیست. شخصیت اگنس در یک داستان خیلی کوتاه و در رمان وداع با اسلحه حضور دارد.
یک داستان خیلی کوتاه اثری مدرنیسم است با تکنیکهای خاص این سبک ،که در زیر به این تکنیکها می پردازیم
مدرنیسم در برابر رئالیسم است وبرعکس داستانهای رئال که در آن شخصیت وجود دارد افراد تیپ هستند. لوز و او دو تیپ در این داستان هستند که لوز مخفف لوزان جزیره ای در فلیپین می باشد و او در حقیقت خود همینگوی است.
مدرنیسم معتقد است که انسانها به یک تنهایی و سرگشتگی رسیده اند که در این داستان این سرگشتگی او ولوزبه عنوان دو تیپ نشان داده شده است .
مدرنیسم معتقد به شکستن قراردادهاست که این داستان نمونه خوبی است چون کلیه قراردادهای عرفی ، اجتماعی ، سنتی ، حتی داستاننویسی را به هم می ریزد. به عنوان مثال می توان به آن جمله در داستان اشاره کرد” آنها می خواستند ازدواج کنند اما نه وقت کافی داشتند که مراسم کلیسا را انجام دهند و نه هیچ کدامشان مدرک شناسایی معتبر داشتند.”
مدرنیسم معتقد به نداشتن زمان و مکان مشخص است اما در این داستان تقریبا می توان زمان و مکان روایت داستان را تشخیص داد و حتی با توجه به شناخت از بیوگرافی نویسنده می توان گفت که لوز همان اگنس پرستاری است که همینگوی در جنگ جهانی اول عاشقش بوده است.
در یک داستان خیلی کوتاه دوربین از کل با جمله ” او را روی بام بردند و توانست از آن بالا شهر را نگاه کند “شروع می شود سپس دوربین به جزء با جمله “بقیه پایین رفتند و بطری ها را هم با خودشان بردند” به لایه های درونی پرداخته و دوباره دوربین از جزء به کل در پارگراف آخر برمی گردد.
در مدرنیسم نویسنده موقعیتی ایجاد می کند تا تشخص های درونی ظهور پیدا کنند. در این داستان نیز محور زن است که در موقعیت بیمارستان لوز تکیه گاه و درمانگراست و در موقعیت دیگر زن انتهای داستان دختر فروشنده است که وقتی به او تکیه می کند دچار بیماری می شود.
در این داستان حتی می توان گفت نویسنده برای آن اسم نگذاشته و از هر نوع نشانه گذاری قراردادای فرار کرده است.
نقد یک داستان خیلی کوتاه از ارنست همینگوی
بسیار زیبا جذاب