پس رس

(تقدیم به تمام کسانی که برای بیمار کرونایی مادر بودند)

چک‌چک

 ساعت از ۱۲ گذشته، رادیو روشن است. گوینده می‌گوید: بامداد یکشنبه ی شما بخیر. دیشب ،باران قرار با پنجره داشت

روبوسی آبدار با پنجره داشت

یکریز به گوش پنجره، پچ پچ کرد

 چک چک چک چک چه کار با پنجره داشت؟

شعر خوبی است. نمی گوید شاعرش کیست! یک قطعه کمانچه از هابیل علی اف پخش می کند.

چیزی بین رقصیدن و گریستن یا رقص مادر عروس که یک چشم اشک فراق دارد و یک چشم اشک وصال. برمی خیزم از پشت پلاستیک که چهار چوب در را پوشانده نگاه می کنم. اتاق را برایش تجهیز کرده ایم. سرم چک چک پایین می سرد. اکسیژن کمک می کند قفسه ی سینه بالا پایین برود. دکترش گفت: حدود یک نصف شب ،سرم را عوض کنید و اکسیژن را کم کنید. هنوز ۴۰ دقیقه مانده تا یک.

دوباره باران خودش را به پنجره می‌زند. چشمم به خواب نمی رود، دلم قرار نمی گیرد، شده ام  ناخدای یک کشتی  شکسته ی مانده در طوفان.

دکتر گفت: صلاح نیست کنارش بنشینید حتی با ماسک.

توی خانه چشم از هم بر نمی داشتیم، حالا باید او درازکش باشد و رگباری سرفه کند و جگرش بالا بیاید و قلب من تا استوپ پیش برود ولی  فقط نگاهش کنم.

چه شبها و روزهایی که کار و زندگی اش شده بود من و من چه بی رحمانه توی تور نگاهش می داشتم.

حالا هر دقیقه به اندازه ی یک ماه آن وقت ها بر من می گذرد. کاش سربه‌سر شویم.

مادرم خدا بیامرز می گفت: توی دنیا هیچی از کله ونگی بدتر نیست خدا نصیب هیچ بنی بشری نکند…

آبان ۹۹

راشین قشقایی

کله ونگ درخت گلابی‌ام

کله ونگ هم بودیم، گاهی می‌رفتم تو ذهنش می‌دیدم دارد سبزی پاک می‌کند، ریحان‌ها را دانه دانه سوا می‌کند و در ظرفی جداگانه می‌چیند و سوسن را هم در یک ظرف دیگر. هم‌بازی بودیم دور حوض نقلی و آبی وسط حیاط می‌چرخیدیم و صدایمان سر درخت خرمالو نارنجی می‌شد و به برگ‌ریزان خزان ریش‌خند می‌زد.

ریحان و سوسن دستشان را از باد می‌گرفتن و می‌چرخیدند روی خاک باران‌زده‌ی باغچه. می‌گفتم چطور شد که مرا چیدی؟ اگر زیر آن درخت گلابی روی بوته گل سرخ می‌ماندم بهتر نبود؟ هر سال بهار گل می‌دادم تا آخر پاییز، و با اولین سرما می‌خوابیدم، و باز بهار از سر نو ،کله ونگ می‌شدیم باهم، و من می‌رفتم توی ذهنش و ریحان و سوسن را می شستم و می‌گذاشتم کنار هم .

می‌گفت: اوووو حالا کو تا بخواد غنچه‌ات بشکفه! و من باز می‌رفتم توی ذهنش و کله ونگش می‌شدم، از بس که ریحان چیده بود و سوسن پاک کرده بود باغچه کچل شده بود. میگفتم حالا که چه ؟ توی این لیوان کوچک آب، امروز و فرداس که پر پر بشم نه بویی از من می‌ماند و نه رنگ و رویی!

و باز مرا می‌گذاشت روی سرش و حلوا حلوا می‌کرد و می‌چرخید دور حیات. آسمان می‌چرخید، موهایش می‌چرخید و من در پیچ‌هایش کله‌ونگ بودم که دیدم هر گلبرگم روی آبی حوض سر ریز می‌شود و توی پاشویه می‌ریزم و می‌رقصم و می چرخم دور تا دور باغچه و بین ریحان‌ها و سوسن‌ها دست به دست می‌شوم از درخت نارنجیِ خرمالو می‌گذرم و می‌رسم پای درخت گلابی و همان‌جا می‌مانم و می‌روم توی ذهنش، می‌بینم بهار شده است و دارد خاک باغچه را زیر و رو می‌کند و من را، که کله ونگ شده‌ام با گلابی ‌هایش در تابستان و …

سمانه حسینی

رودخانه جاغرق. آبان 1399

از آن حال و هواهایی بود که آدم دوست دارد بنشیند لب جوی و بر گذر عمر کاغذ سیاه کند؛ به قول پدر مرحومم!

شنبه صبحی آفتاب سایه که نه خبری بود از کله به کله پیاده روان و تپه نوردان و دوچرخه و چهارچرخه سواران و نه دست و پا به عصایی از پیران و بازنشستگان و نه ساق به ساق و بازو به بازویی از عشاق و دلدادگان!

طبیعت محض؛

خوب ما هم که عادت نداریم به این همه بی درو پیکری از ابر و باد و مه و خورشید و فلک؛ گاه و بیگاه، بگویی نگویی شبحی از ترس از این شاخ به آن شاخ می شد بر امتداد دوشانه تا لرزش تیر پشت، این که نکند کسی پشت سرم…یا جانوری ماری عقربی زیر پایم…

اما چه بگویم که اتفاقی افتادی غریب تر، به قدری ترسیدم که تا الان هم یادم نیامده چه داشتم می نوشتم بر لب جوی… راستش یادداشتها را جا گذاشتم، خودکار را هم!

اصلا بگذارید از اول بگویم، صحنه این طور بود:

رودخانه، شرشر باریکه جویبارهایی در شیب باغ های پلکانی، نسیم نه؛ باد خشک و ملایمی که سرد بود اما نه هنوز پوست و استخوان سوز. برگهای زرد و سرخ و قهوه ای که آب و باد در هم می غلتاندشان، گاهی کلاغی، زاغی که از ناکجایی به ناکجایی پر می کشید و ذهن نوشت هایم را خط خطی می کرد و ناپدید می شد و من می ماندم خیره به برگی، خسی، خاری که تکه پاره شده های ذهنم را به هم کوک بزند؛ یک لحظه چشمم افتاد به خودم! بله به خودم که از توی آب داشت خودم را تماشا می کرد، نشسته بر لب جوی چیز می نوشت!

به یک باره هرچه بود و نبود شره کرد توی دلم، فروریخت!

هنوز در کف این ترس از ناکجا به ناکجا، دیدم خودم را کشیده ام عقب، دوباره گردن کشیدم روی آب که می رفت؛ نکند توهم زده ام!

خیر! خودم بودم! خود از آن خود نشسته بر لب جوی خودتر! ( امیدوارم درست خوانده شود منظورم!)

آب اما گل آلود و  مواج، توده برگهای فروریخته از درخت های چند ده و چند صدساله صنوبر و سپیدار و چنار را گرداب وار در خود می غلتاند و پیش می رفت.

می دانید! آب نازلال باشد و ناساکن، چطورست که آدم عکس خودش را ببیند؟

شاید همین پیش فرض هم شده بود علت العلل این ترس عجیب.

دوباره گردن کشیدم، باز خودم بودم در حالت کاملا هوشیار. اصلا چشم های خودم بود که پرواز کلاغی را در آسمان جوی آب دنبال کرد و دست خودم که کاغذهایش سر خورد میان موج زرد و سرخ و پاهای خودم که قرار بر فرار گذاشت و… نفهمیدم چطور از حاشیه کنار رودخانه بالا آمدم و روانه جاده شدم.

از خودم ترسیده بودم؟

خنده دارست نه؟

نه!

می دانم برای شما هم اتفاق افتاده: مثلا شب توی اتومبیلی بوده اید یک مرتبه سر برگردانده اید شب نمای برج ایفل را از دست ندهید، یک مرتبه عکس رخ یار دیده اید در شیشه؛ در جا خشک تان زده از دیدار غیرمنتظره خودتان. بله خودتان را دست کم نگیرید، منظورم همان خودتان بود!

یا به محض اینکه از روی تخت آمپول زنی بلند شده اید، یکهو چشم تان سیاه تاریکی رفته (نه از خیسی پنبه الکلی) که چیزی دیده اید شبیه گودزیلای آخرالزمان، سربلند و پیروز بیرون زده از اقیانوس خشم روزگار! کجا؟ روی آینه دستشویی! آینه کجا، این جا کجا؟

چیزی نیست همان خودتان هستید در پس زمینه آمپول زن که دست هایش را می شوید در دستشویی پای تخت آمپول زنی! تجربه دردناکی ست می دانم…

اصلا چه می خواستم بگویم که کار به این جا رسید:

حرف خود بود یا ترس!

خود، خود، خود دیدن هایی ترسناک از این دست!

به قول موراکامی شاید هیچ چیزی ترسناکتر از خود آدم نیست برای خودش!

انسان موجود ناشناخته!

یک روز می نشیند بر عرش فلک بر خودش سجده کنان،

یک روز می افتد ته چاه خودش می زند توی سرش لعن و نفرین کنان،

یک روز می شود منجی عالم امکان،

یک روز مثل بز می ترسد،  آن هم از چه چیزی؟ از خودش!!!می ترسد از خودش!

به خدا بدجور کله ونگ خودش است این آدم، بدجور!

خدایا تو ازش بگذر!

هما رضوی زاده

سراسر این زندگی کله ونگیم، کله ونگ دوست داشتن هایی که اگر دست از آن برمی داشتم شاید راه دیگری را می یافتم.

کله ونگ بودن برایم جوری است که گاهی زمان را گم می کنم مثل وقتایی که تا خروس خون دارم می نویسم و بارها و بارها بهش برمی گردم.

کاش معنی کله ونگ های من دیوانه را می فهمیدی!

آدم بدجور با خودش از آغاز راه می رود و دوباره دست بی قرار خودش را می گیرد و برمی گردد…

تکرارهایی پر از حس بودن و زندگی

با کله ونگ هایم زیست می کنم جوری که اگر نباشند شاید من هم نباشم…

۲۶ آبان ۱۳۹۹

ملیحه نامنی

درگیری….

تازه ازراه رسیده بودم. بدوبدو رفتم طرف دستشویی تا دستها را طبق معمول صابونی کنم که گیرکرد. اولش به آرامی کمی خیس کردم صلواتی فرستادم و دست بکارشدم اصلا نمیتوانستم با دستهای صابون نزده و سراغ ابزار کمکی بگردم.

بسم اللهی گفتم و دوباره سعی کردم به آرامی و بدون هیچ فشاری مشکل را حل کنم. میدانستم هر تلاش مضاعف ممکن است کار را سخت ترکند. اما انگارچاره ای نبود باید شدت عمل بیشتری بخرج میدادم. ازیک طرف وحشت از ویروس کوفتی و ازطرفی دیگر دردی که آزارم میداد مانع ازین بود که به ابزار کمک کننده دست بزنم.

همیشه خیلی راحت دستهایم را با آب گرم وصابون میشستم. اصلا اصلا هم باچنین مشکلی مواجه نبودم. اما آنروز انگار همه باهام دشمن بودند

از پله که بالا میآمدم دوپله یکی افتادم بعدش موقع بازکردن درکلید گیر کرد حالا هم که اینجوری نمیدانستم باید چکارکنم. مجبور شدم باصدای بلندبگم (ای بابا هرچه بادا باد. به جهنم که انگشتم بادکرده حلقه ام درنمیاد. تازیرشو حسابی صابون بزنم. شاید هیچ ویروس ناقلایی اون زیرگیر نکرده باشه) باهربدبختی بود دستهارا شستم. بخصوص انگشت ورم کرده بیچاره را.

نجمه مولوی

-سه راه آب و برق

ها کجه مری؟ فقط تا سرش مرم.

_سلام جناب عصر بخیر

قربون آقای مندس. صب و ظهر و شوتون بخیر.

_می گم بی زحمت از یه جای کن ترافیک تشریف ببرید، زودتر برسم خونه، حال همسرم مساعد نیست.

ای آقا گرفتی ما ره. ول کن زن و زندگی ره.

-چطور مگه ؟

ای عیال و آبجی خانوم پدر مار دس ما دادن. خانه مری، ابجیت یه ریز مزنگه کجه یی داداش؟ کم پیدااا رفتی.

او ور زنه هی چش غره مره. نیگا، نیگا، چه حلال زاده بود، زنگید.

ها. سلام زینت خانوم گل خودم. نه والا خانه آبجی نبودم. از سر صب کله ونگ ای لگن قراضه تعمیرگاه بودم. ماشین نیست جون تو. حالا چت شده؟ غلط کرده، زر زده. بهجت با مو. تو خون تو کثیف نکن. بر چی قطع مکنی. لاالله الا الله.

حالا ببین داداش نوبت آبجی خانومه. اینم زنگید.

ها. سلام بهجت خانوم گل، ابجی خودم. نه والا خانه نبودم. از سر صب کله ونگ ای لگن قراضه تعمیرگاه بودم. ماشین نیست جون تو. حالا چت شده؟ غلط کرده، زر زده. زینت با مو. تو خون تو کثیف نکن. بر چی قطع مکنی. لاالله الا الله.

غلط نکنم باز یکیشان رفته طلا خریده، اونم عدل وسط ای بی پولی و بدبختی. نیگا داداش مندس زن همیه، مخی بخوا، نمخی نخوا.

-خیر جناب همسر بنده اهل این حرفا و کارا نیست.معلم هست از همون نوع فداکارش که انگشت شمار پیدا می شن. برای گذران زندگی و کمک به من رفت سر کار، حالا هم عاشق کارش و بچه هاست. نمونه هست. الان هم باور بفرمایید دل توی دلم نیست که چه اتفاقی براش افتاده؟

خدا همه مریضاره شفا بده. از صدقه سر امثال خانوم شما ای آبجی و زن مارم زودتر شفا بده یا گم کنم از جلو چشمم.

-نفرمایید جناب این چه حرفیه؟

جون آقا مندس ذله رفتم از بس نقش بازی کردم. کله ونگی بین دو ای تا، دور از جون شما و زنتان، نفهم بد دردیه به مولا.

– انشاالله درست می شه، هم برای شما. هم برای من. این کنار لطفا نگه دارید پیاده می شم.

بفرما. اینم کنار. ای بابا از دست ای تلفن. ها چیه شده؟ ده دقیقه دیگه مرسم خبر مرگم…..

معصومه خزاعی

از در کافه زدوم بیرون مست و پاتیل چشموم خورد به ماه که کله ونگ اسمون مثل مو که هرشب کله ونگ خیابونوم هرشب از سر نوغون ر تا تهش تلوتلو موروم دلوم مخه بدنوم نوغون تو شبا غیر مارپیچش چی شکلیه روزاش که شلوغ و پولوغ نکه شباش نباشه نه ولی از وختی سوزو را نوچه هاش غوروق مکنن کسی رد نمشه مگه یک بخت برگشته ی بی خبر گورم کسی کاری ندره مگن اکبر خله خب دیونه باشم بیتره تا بوخ ام به هرکسی حساب پس بودوم از وختی که مرجان ر عروسش کردن شبا کلم داغ میکردوم که یادوم بره ولی وختی نکام میفته چخت اسمون ماه کله ونگ میبینوم دلوم که نه فیلوم یاد هندستون موکنه

سیده مرضیه جلالی

سینی

هفت تا سر در سینی ست،

حریفم سینی را چرخاند و گفت: یکی از این کله ها مال برادر من بود، اگر درست انتخاب کنی من می روم و دیگر به زندگی ات بر نمی گردم، و اگر اشتباه کنی، بار دیگر کله ونگ خواهی شد.

من هستم و حریف سر شغالی

و البته، هفت سر:

سر الاغی که کودکی هایم سواری ام می داد،

سر آخوندکی که روی درخت انجیر دارش زدم،

سر موشی که در کیف مدرسه ام پنج بچه ی لخت به دنیا آورد،

سر ماهی قرمز عید هشت سالگی ام، که برایش گریه کردم،

سر آن عروسک مو نرم، که پیربابا، از کربلا آورد برایم،

سر آفتابگردان باغچه ام، که سایه ای، نیمه شب،نفت ریخت کنارش ،

و از همه ناجورتر،سر خودم ،که دارد من را نگاه می کند.

حریف سرشغالی، برادر کدام سر است؟

اگر اشتباه کنم بار دیگر چیزی از دست می دهم.

اولین بار نوجوان بودم که باختم، حریفم کله ونگم کرد و در همان حال، گرمای بخاری نفتی پیر بابا را از من دزدید،

اولین امتیاز از من کم شد و یک پله پایین آمدم،

اولین امتیاز به حریفم داده شدو یک پله بالا رفت.

یکی از باخت های بدم گم شدن الاغ کودکی هایم بود، طنز و بی اهمیتش می دانستم، و بعد از  سومین کله ونگی، دیگر، هرگز، زیر درخت انجیر ندیدمش،

در یک کله ونگی ام، قمار خانمان سوزی کردم، آسمان شب  با تمام ستارگانش، بعلاوه ی تمام ماهی قرمزهای عید را یک جا باختم،

در تمام دوران کودکی ام، آن عروسک مونرم خیال می کرد که من هم یک جور درختم، تا اینکه بار دیگر باختم، سر همان عروسک را باختم، و او فهمید که من از کله ونگیان بوده ام نه از درخت ها،

عمری رفت، و من به باخت هایم عادت کردم.

موش ها، در کیف مدرسه ام هزاران بار بچه کردند،

عمری رفت، و من سرگرم چیزهایی شدم که بویی ندارند، رنگی ندارند.

حال، من هستم و حریف سرشغالی، و البته هفت سر.

سینی می چرخد، این بار چه چیز را خواهم باخت؟

مهدی نوروزی

نصرت خانم با چشمانش آمدن بهجت را دنبال میکند باد بزن را از کنار پشتی بر میدارد و خودش را تند تند باد میزند ماهی های قرمز دور هندوانه  توی حوض آب میچرخند.

درخت سیب روی قالیچه سایبان کرده .و بساط سماور و چای روی تخت گاهی حاضر است با چند قندان نقل .

باد ملایمی شاخه های درخت و گل های توی باغچه را تکان می‌دهد و هر از گاهی برگی روی قالیچه می افتد.

بهجت با چادر سفید گلدار رویش را گرفته و کنار مادرش می نشیند و به  گل های قالی خیره میشود.

زینت خانم بهجت را می گوید که چای بریزد

بهجت زیر لب میگوید چشم و  گونه هایش سرخ می شود.

نصرت خانم  که هنوز چشم از بهجت برنداشته رو به زینت خانم میکند می گوید: والا زینت خانم جان ما امروز همون‌طور که مدنن برا دختر خانم گلتان آمدم برا آقا مجتبامان.  ای آقا مجتبای ما نگاه به این ظاهر غلط انداز و اولدورم بلدورم کردناش  نکنن دلش  هم مث یک  دل چغوکیه. چند روز پیش آمده پیشوم مگه ننه مو خاطر خواه رفتوم میری بارام خواستگاری؟! هموجور خوشکوم زد گفتم مجتبا جان سرت به جایی نخورده ؟ گف نه ننه جان

خدا شاهده مویم ایقد نذر و نیاز که ای مجتبای مایم آدم بره سر وسامون بیگیره هی حرص مخوردوم جوونای همسن مجتبامان درن زندگی راه مبورن ای پسر کله شق ما  خودشه کله ونگ  همی موتور و کفتراش کرده با خودوم مگوفتوم مگه زن بیگیره از سرش بیوفته، چنتا سفره نذر کردوم باراش،  هم تا یواشکه آمد گف سر سجاده بودوم  نفهمیدوم چوجوری دویدوم او شب زنگ زدوم نصف شبی از خواب بی خواب تان کردوم ببخش زینت خانم جان بو خدا از بس ذوق زده رفته بودوم اصن نفهمیدوم کی یه کی نییس.

_ والا چی بوگوم حالا آقا مجتبا به چه کار مشغولن؟ ینی آقا مجتبا مخان یکسره کله ونگ همی کفترا شأن باشن؟ مرد باید دنبال کار بشه نصرت خانم جان.

مجتبی دو زانو نشسته چشم های قهوه ای اش بین گل های قالی میچرخد گلویش را صاف میکند. راس راست یتش …

نصرت خانم می خندد و چشمک میزند و  استکان چای را سر میکشد والا زینت خانم جان ای جوونا به زندگی بیوفتن دگه کله ونگ زندگی مرن  ای چیزا از سرشا میوفته، زینت خانوم جان خیالتان راحت بشه مو خودم قبلش باهش حرف زدوم گفتوم پسر جان ای کار تو کار نیس خودته کله ونگ چهار تا کفتر کردی یا ور مخزی میری موتور سواری ته چرخ میزنی، سوت و کف ملت نون و آب مره بارات؟! کلیپ میلیپ درست مکنی بهت پول مدن؟! خدا شاهده شب بعدش مجتبی آمد سر سجاده ام نشست  گف ننه گفتوم ها ننه جان؟

گف ننه نذر کردوم اگه بهجت خانوم جوابش مثبت بشه همه کفترا مه موبوروم حرم آقام امام رضا آزاداشا کنوم. یک سجده شکر کردوم ورخاستوم گف ننه گفتوم جان ننه؟ گف

ای موتورمم زوارش در رفته میگیروم موفروشوم یک موتور چخ چخی میگیروم ایشالا دور سبقت مبقت و ته چرخ و  چرخش مرخش و کلیپ و میلیپم خط میکشوم فقط هر چی بهجت خانوم بگه موگوم چشم.

بهجت با چادر گل گلی لبخند اش  را قایم میکند. مجتبی عرق های پیشانی اش را خشک میکند…

سارا قهرمانی

دیدگاهتان را بنویسید