عکس نوشت 24 بالاخره افتاد....مامانم میگفت میفته. گفتم «پس کی میفته؟» گفت «هفت سالت که شد».حالا افتاد.اونم توی قطار که نمیتونم ببرم خاکش کنم. آخه خاله خانم بزرگه میگفت«اولین دندونت که بیفته اگه خاکش کنی تو باغچه،به آرزوهات میرسی. منم منتظرم برسیم خونه توی گلدون خاکش کنم آخه آپارتمان که باغچه نداره...... نجمه مولوی 25…
عکس نوشت 24 آخرین بار من دیدمش. کوپه ۱۴ سالن ۶. کنار در ایستاده بود و لبخند می زد. دختر بچه ای ده ساله بود با موهای مشکی کوتاه و چشم های قهوه ای. تنها یک ساعت بعد پلیس کوپه ها را به دنبال دختر گمشده کوچک می گشت. صدای مردی میان سال از بیرون…
صدای چلچله ها بود، باغ بود، همهی شما بودید. تختی بود، بزرگ قد دنیا بر آن تکیه می زدیم و پاهایمان را از لبهاش آویزان و تکان تکان میدادیم. و نهر آبی بود که زیر انگشتان پایمان می دوید. من خواب بودم روی تختم، صدای چلچله ها بود. او هم بود، همان که در…
در من شهری است که هر از گاهی در غبارهای خاکستریام پنهان و پیدا میشود. ساکنانش پنجره هایشان را محکم بستهاند تا غبار در ریههایشان فرو نرود و وقتی بیرون میآیند دلشان به این خوش است که ماسک شان فیلتر دارد. در من شهری است که بلندترین برجش خودش را به نزدیکی گوشم رسانده…