داستان " یک چیز مهم کم شده است " مهدی نوروزی کم شده است. زار زار گریه می کند که چرا کم شده است؟ چرا یک چیز مهم از تیر چوبی کم شده است؟ کی بر می گردد؟ روز اول، بعد از شنیدن مرگ شهربانوی شانزده ساله، زاری اش ایوان را پر کرده بود. گفتم:…
ضرب المثل: ای عجب میش دل بسته به گرگ داستان "پایان ظفر" از سیده هدی قاسمیان سرد است. پاهایت هم، جان راه رفتن ندارند. روی زمین کشیده میشوند. خب قلم میشدند و سیزده سال پیش، تو را نمیآوردند به غلامی! چشمهایت با ناامیدی انگار، دارند دنبال عشقِ اول و آخرت میگردند. نگاهت سرد است. اما…
ضرب المثل: ای عجب میش دل بسته به گرگ داستان "مرز عشق" از مسلم انصاریان کلاهش را برداشت، موهای بلند و سیاهش روی شانه هایش ریخت روی چارپایه مقابل آینه نشست به آرامی موهایش را شانه زد، از روی میز کتابی را برداشت و شروع به ورق زدن کرد. بعدش را نمی دانم، چون همیشه…
ضرب المثل : ای عجب میش دل بسته به گرگ داستان "دل بسته" از محمد علوی زن کمی قد بلندی کرد تا چهره اش کامل در آینه ی رنگ ورو رفته که یک گوشه اش شکسته بود کامل شود. جای زخم روی بینی اش به یک گردی سیاه رنگ تبدیل شده بود. با احتیاط نوک…