«حاملگی »
شیرین به زن و مردی نگاه می کرد که روبه رویش، کنار دیوار ایستاده بودند زن با موهای قهوه ای آشفته با عصبانیت فریاد می زد و مرد فقط گوش می داد و سرش را گاه به گاه تکان می داد، زن با مژه های سیاه ریمل زده پلک می زد و مرد که در مقابلش بود به موهای جو گندمی اش دست کشید. بعد کارت بانکی رنگینی را از جیب کتش بیرون آورد و به دست زن داد زن نیم خنده ای کرد و کارت را گذاشت توی کیف چرمی سر شانه اش . شیرین ازداخل اتاق کناری صدای بلند مردی را شنید: خانم شیرین …
شیرین بلند شد و ایستاد. زن و مرد کنار دیوار به او نگاهی انداختند شیرین خوب می دانست برای چه صدایش زده اند توی اتاق، مودب و منتظر به مرد و زن کارمند داخل اتاق نگاه کرد، آنها برگه ای را که مهر بزرگی پایین متن برگه داشت به دستش دادند.
شیرین توی برگه موهای خرمایی و بلند دختری را دید که توی کوچه می دوید ظهرها برایش ماکارانی می پخت و شب ها هم برایش برگزیده ی قصه های پریان جهان را با صدای نرم و آهسته ای می خواند. از اتاق که بیرون آمد زن و مرد کنار دیوار هنوز داشتند با هم حرف می زدند زن نیم نگاهی به شیرین انداخت که داشت لبخند می زد زن کنار دیوار، اخم کرد و مرد همراهش را به نشستن روی صندلی های آبی ردیف شده کنار دیوار فرا خواند. بعد هر دو به سمت صندلی ها رفتند شیرین موقع رفتن شوهرش را می دید که داشت غر می زد و از داشتن بچه ای که از خودش نبود نگران بود صدای بم شوهرش در گوش هایش می پیچید صدای ترانه «می روم به سوی سرنوشت » هم از پس صدای او می آمد.
به سالن که رسید کلید آسانسور را زد در آسانسور باز شد و جمعی شش نفره از زن و مردهای روستایی از آسانسور بیرون آمدند. یکی از مردها گفت: سلام خانم ما برای شناسنامه آمدیم طبقه سوم، اتاق ۳۲۱همین جاست ؟ شیرین گفت: طبقه سوم همین جاست اما اتاق رو نمی دونم از کس دیگه ای بپرسین.
زن و مرد هایی که از آسانسور بیرون آمدند با صورتهایی آفتاب سوخته و لباس های محلی با صدای بلند حرف می زدند و سراغ آبخوری را می گرفتند شیرین به داخل آسانسور رفت. توی آینه ی آسانسور، شکم صافش را دید که هیچ وقت برای حاملگی بزرگ نشده بود دستی به جناق وسط سینه اش کشید و دستش را تا پایین شکمش امتداد داد. شوهرش داشت حرف می زد و تلویزیون هم روشن بود یک فیلم مستند از کارآفرین خیر که داشت پخش می شد شیرین فقط صدای زیر و بم شوهرش را می شنید و حرف های کار آفرین زن را گوش می داد ،«من خودم سه تا عزیز کودک هم را به سرپرستی قبول کردم و خدا را شاهد می گیرم که چه نعمتی به زندگیم سرازیر کردن » شیرین از آسانسور پیاده شد و به طرف در خروجی اصلی ساختمان رفت .
تمرین درسی دوره آشنایی با مدرنیسم
فاطمه یونس مهاجر
خرداد 1401طمه یونس مهاجر