پنجره

رو به رویم نشسته است. توجهی به من نمی کند. حتی به این کتابی که با کمک خودش چاپ کرده ام. چشم دوخته به پنجره نیمه باز اتوبوس که تمام صحنه های رمان را به سرعت از جلو چشمانش عبور می دهد. اما من کاملا به او نگاه می­کنم. خیره به چشم هایش هستم و نفس هایش را می شمارم. می دانم سنگینی نگاهم را می فهمد. اما چیزی نمی گوید. هیچ وقت چیزی نمی گوید فقط می خواند و می نویسد. گاهی هم به صدای خواننده ای که زن باشد گوش می دهد و باز هم می خواند و می نویسد. حتی آن شب برفی هم حرف نزد.

با آن قیافه ژولیده زیر باران ایستاده بودم. ساعت از نیمه شب گذشته بود. هیچ ماشینی نگه نمی داشت. شاید اگر مرتب تر و خیس نخورده بودم کسی سوارم می کرد. جلو کافه کتاب ایستاده بودم. بدنم می لرزید و نفسم از میان قطرات باران می گذشت. باید راه می رفتم و جایی پیدا می کردم اما محله برایم غریبه بود. نمی دانستم مسجد، حرم یا پارک کجاست. نمی دانستم توالت هایش باز است یا نه؟! چند شب قبل را توی یکی از همینطور جاها سر کردم.

چند تا نگهبان آمدند و مرا بیرون کردند. باز هم شب ها آواره شدم. سردم بود. مانند این گربه ملوس و خیس که خودش را به من چسبانده . شاید گرسنه است. حتما غذا می خواهد. آن روز گوشه ای کز کرده بودم. شاید اگر من را پناه نداده بود حالا زیر خاک بودم.

از وقتی پناهم داد سعی کردم من هم او را دوست داشته باشم. هیچ وقت نپرسید از کجا آمده ای. مثل آن روز که نپرسید چرا این گوشه کز کرده ای. با کوله سیاهش از جلویم رد شد. هنوز یادم هست. چند قدم جلوتر رقته بود که برگشت. صورتش را نمی دیدم. کلاهش را پایین کشیده بود. چند ثانیه همان طور ایستاد. عینک دودی اش را را جابه جا و نگاهم کرد. مسیر نگاهش را می دیدم .

به صورتم و کتاب های توی دستم نگاه کرد. خسته بودم. دوست داشتم چیزی بگوید. ولی چیزی نگفت و فقط ایستاد. عصبی شده بودم اما نگاه سنگینش اجازه نمی داد چیزی بگویم. بالاخره پرسید: جایی نداری ؟ مگه نه؟!

سرم را تکان دادم.

گفت: « با من بیا. »

با او رفتم. طولانی ترین حرف ما همین بود. شاید اگر این حرف ها را نمی زد، فکر می کردم لال است. اما لال نبود. پای تلفن وقتی با دوستانش حرف می زد محو حرف زدنش می شدم. چه صدایی داشت! چقدر مردانه بود.

دفتر کارش همان خانه ­ای بود که زیر طاقش چندین شب خوابیده بودم. با خودم فکر کردم شاید از پنجره مرا دیده و دلش به حالم سوخته است. نمی دانم. نزدیک در حیاط رسیدیم.

کلید انداخت و گفت: « بیا تو.»

رفتم. نسیم گرمی وزید. انگار دیگر سردم نبود. دفتر کارش یک اتاق نشیمن و یک آشپزخانه کوچک داشت. دور تا دور دفترش قفسه کتاب بود. یک میز چوبی و چند کتاب باز هم رویش بود. به طرف اتاق رفت. دنبالش رفتم.

گفت: « اینجا مال تو.»

بیرون رفت و در را پشت سرش بست. نگاه کردم. یک اتاق کوچک که دیوارهایش نارنجی رنگ بود. یک تخت فلزی یک نفره و یک قفسه پر کتاب و یک کمد فلزی هم داشت.

نمی دانستم باید چکار کنم. روی تخت نشستم. آهسته گریه کردم. سردم شد. موهای خیسم را بازکردم. در کمد را باز کردم. توی کمد لباس زنانه بود. لباس خانه، لباس مهمانی، لباس خواب و لباس زیر و دوجفت کفش زنانه. یک حوله صورتی هم به در کمد آویزان بود.

باز هم نمی دانستم چکار کنم؟! اجازه داشتم به این لباس ها دست بزنم؟ بالاخره یکی از لباس ها را پوشیدم. دوباره زدم زیر گریه. آن لحظه حسی مثل حالا داشت. گریه غم و شادی.

خوشحالم که با من آمدی! می دانم که نتوانستی رهایم کنی. شاید با خودت فکر کری ممکن است باز هم باران بیاید. چرا نگاهم نمی کنی؟ چرا در مورد طرح روی جلد کتابم نظر نمی دهی؟ انگار حالا این کتاب جزیی از من است و دوستش دارم. انگار می دانستی من می­ توانم نویسنده باشم.

فردای آن شب بارانی از اتاقت بیرون آمدم. خورشید از پشت پنجره آن می درخشید. ولی خودت نبودی باید کاری می کردم تا از آوردن من پیشمان نشوی. تمیز کردن دفتر و مرتب کردن وسایل به هم ریخته ات ساده ترین کار بود. اما گرسنه ام بود. به آشپزخانه رفتم.

بوی زن می آمد، تو زن داشتی؟

این فکر ها مال زمانی راست که شکم آدم سیر باشد. در یخچال را باز کردم. داخل یخچال، ساندویج نصفه ای بود. حدس زدم برای من نگه داشته­ای. بو کشیدم بیشتر از بوی کالباس بوی دست های تو را شنیدم. حالا می توانستم فکر کنم تو کی هستی و چر ا مرا به دفتر کارت آورده ای!؟

کنجکاوی را از توی کمدت شروع کردم. یک حوله سرمه  ­ای، چند جفت کفش اسپرت، چند مدل ساعت مچی، و دفتر خاطراتت.

از خاطراتت فهمیدم که دوست داری شاگردی مثل من داشته باشی. خسته شدم خواستم روی میزت بنشینم اما یک مرتبه تو را دیدم. نگاهم را از نگاهت دزدیدم. هول کرده بودم. مثل همین حالا یکهو نگاهت را از پنجره گرفتی. بدون اینکه به من نگاه کنی دوباره چشم دوختی به پنجره.

می دانم همیشه سکوت کردی تا نفهمم کی هستی. هیچ وقت به من نگفتی حتی با من حرف نمی زدی. صدایت را فقط پای تلفن می شنیدم. چه صدای دلنشینی بود. وقتی از نوشته های من با رفیقت تعریف می کردی. چرا به من نگاه نمی کنی؟ از دستم ناراحتی؟ اما برای من مهم نبود. شاید یک فرشته بودی که آمد و مرا نجات داد.

ولی در دفتر کار تو بوی زن می آمد. نمی توانستم نسبت به این بو بی تفاوت باشم. فکر می کردم اگر در را باز کنم و به جای تو زنی آنجا باشد من باید چکار کنم. من هر شب کابوس می دیدم که زیر باران ایستاده ام.

هیچ وقت در اتاقم را باز نکردی. من هم چیزی نگفتم. از تو می ترسیدم. می ترسیدم خطایی از من سر بزند و مرا از دفترت بیرون کنی. این کتاب ها و این نوشته ها کی تمام می شود؟ چرا نگاه از این پنجره بر نمی داری؟

ویراستار لبخندی زد و گفت: «کارت خوب شده، می تونی منتشرش کنی». من توی دفترت تنها بودم. کسی به من تبریک نگفت. نمی دانم چرا برای کتابم اسمی پیشنهاد نکردی؟!

همان شب بود که قلمت پشت نوشته های من ایستاد و مقدمه کتابم را نوشتی و افتخار کردی به قلم من. سرت را بالا گرفتی و نگاهم کردی. فقط همان شب بود.

چند روز و چند شب بود که نیامده بودی. زدم زیر گریه. بعد که آمدی بوی همان زن را می دادی. همان زنی که بویش توی دفتر کارت بود. فکر می کردم متعلق به تو ام.

گفتم می خواهم بروم. گفتم از مجسمه بودن خسته­ ام. از سکوت تو متنفرم. گفتم می دانم که مرا از روی دلسوزی آوردی. می خواستم بغلت اشک بریزم.

دستانت را باز کردی و گذاشتی در آغوشت گریه کنم.

کاش می شد آنجا بمانم. ازت پرسیدم « زن داری؟»

به جای پاسخ فقط چشمانت را بستی.

حالا کتابم چاپ دوم و تیراز 5000 خورده است. دیگر به نیامدن هایت عادت کرده ام. تا اینکه خواب تو را دیدم.

در کنار تو چهره زنی را دیدم که غمگین بود و به پنجره اتاقی نگاه می کرد که من در آن بودم. از خواب پریدم. حالا می دانستی که کسی زیر پنجره اتاقت نمی ایستد.

خرداد1401
رضا خوشه بست

دیدگاهتان را بنویسید