داستان قندخون مهدی نوروزی

ضرب المثل : همه دیده می خندند، کور نادیده

پدرش، برای شکار قند خون خود، درخت کاج را نشانه رفت. پدرش می گفت: قند خونم را روی همین کاج می بینم.
خیلی وقت بود که قند خون پدر، به قول پسر قدبلند، بازی بازی در می آورد. بالا بالا می پرید. می پرید بالا و دوست نداشت که بیاید پایین. پدر می گفت: قند من، آن بالاها، روی آن درخت کاج را دوست دارد. او جواب می داد: مثل میمون.

پدر می گفت: یکسره من را صدا می کند که بروم لب پنجره، تنهایی را دوست ندارد. این ها را برای اولین بار زمانی از پدر شنید که قند خون پدر، چشم هایش را دیگر از او گرفته بود. درست چند روز بعد از آنکه پدر، عصا به دست گرفت، برای اولین بار از او شنید: قند خونم را می بینم.

و او می نشست و قند خون پدر را نقاشی می کرد. پسر قدبلند به او گفته بود: فرصت خوبی است برای کشیدن چند نقاشی پست مدرن و سوریال. او در تراس می نشست و می دانست که پسر، در تراس ساختمان آن روبه رو، منتظر است تا به همراه هم بعدازظهر را شب کنند.

آن بعدازظهر تابستان که قند خون را چیزی شبیه به مورچه کشیده بود از پدر پرسید: قند خونت چند تا دست و پا دارد؟ پدر جواب داد: تا به حال فقط بال هایش را دیده ام، شاید هم دست و پا زیاد داشته باشد. و بعد، آنچه کشید را از همان فاصله به پسر نشان داد. غروب روزی که پدر داشت خاطرات شکار های روزهای جوانی اش را برای او تعریف می کرد، قند خون را پرنده ای کشید با چند پا، و بعد پرسید: بال های قند خونت قرمز است؟ پدر گفت: قرمز هم دارد، ولی فقط قرمز نیست. پرسید: همیشه روی درخت کاج است؟ پدر جواب داد: تنهایی را دوست ندارد، همیشه همین جاست. و بعد آنچه کشید را از همان فاصله به پسر، در آن طرف کاج نشان داد.

این اواخر، می دید که پدر پنجره را باز می کند و برای به پرواز در آوردن قند خونش سوت و کف می زند. اما روی درخت کاج چیزی نبود. زنگ می زد به پسر و می گفت: پدرم را لب پنجره، تعجب نکنی، دارد قند خونش را پرواز می دهد. به پدر می گفت: به خدا روی درخت چیزی نیست. مرد جواب می داد: قند خونم آن بالاست.

تا اینکه دیروز، وقتی که داشت کیک تولد پسر را تزیین می کرد، صدای شلیک شنید. دوید کنار پنجره. پدر تفنگ شکاری دوران جوانی اش را برداشته بود و داشت قند خونش را بر روی درخت کاج شکار می کرد. صدای آه و ناله شنید. رفت توی تراس، پسر قدبلند، آن طرف، صورتش را گرفته بود و داشت به خود می پیچید.

 

نقد داستان قندخون

نقد داستان قندخون مهدی نوروزی توسط خانم حسینی

داستان بازی قند خون است که اول مورچه بوده ولی بعدتر بال در آورده و دست و پا و در نهایت در بالای درخت کاج همیشه سبز شکار شده.

بازی که شاید به وسیله‌ی پسر قدبلند به راه می‌افتد و در آخر خودش را شکار می‌کند.

پارادوکس‌ قشنگی که در داستان وجود دارد این است که پدر کوری‌اش را می‌بیند، یعنی همان قند خون را که باعث کوری‌اش شده. و می‌خواهد او را شکار کند همان‌طور که قند خون پدر را شکار کرد!

و همینطور تصاویر سورئالی قشنگی در داستان خلق شده است که اتفاقا با نوع نگاه یک فرد نابینا می‌تواند هم‌ساز باشد.

در داستان سه شخصیت پدر و پسر و پسر قدبلند را داریم. داستان از زاویه دید سوم شخص ناظری هست که در خانه پدر قرار دارد و در همه قسمت‌ها شخصیت پدر را پدر خطاب می‌کند جز در یک قسمت که می‌گوید:

«به پدر می‌گفت: به خدا روی درخت چیزی نیست. مرد جواب داد: قند خونم آن بالاست.»

چه کسی پدر را مرد خطاب می‌کند. به نظر می‌آید این قسمت از زاویه دید خارج شده و نیاز به ویراستاری دارد.

و همینطور از ابتدای داستان پسر قدبلند در کنار پدر بود و پسری دیگر در تراس مقابل ولی در آخر داستان پسر قدبلند در آن تراس مقابل بود و شکار شد؟!

در پایان از شما جناب نوروزی تشکر می‌کنم مثل همیشه از داستان خلاقانه‌‌تون لذت بردم و آرزوی موفقیت برای شما دارم.

نقد داستان قندخون مهدی نوروزی توسط استاد علی اکبر ترابیان

اولین جمله ی داستان: پدرش برای شکار قند خون خود درخت کاج را نشانه رفت…

اواخر داستان:

 پدر تفنگ شکاری دوران جوانی اش را برداشته بود و داشت قند خونش را بر روی درخت کاج شکار می کرد…

در واقع این شلیک، همه ی داستان است.

دختری با پدرش زندگی می‌کند. (او نقاش است، نقاشی هایش را به دوست پسرش در ساختمان روبرو نشان می دهد و برای او قبل از شلیک، کیک تولد تزیین می کند)

پسر قد بلندی از قاب پنجره اش با این طرف ارتباط گرفته.

راوی از ذهن دختر به بیرون و درون این طرف و پنجره ی رو به رویی برای ما می گوید.

پدر که نابینا شده و حالا عصا برداشته و به تماشای قندخون خود می‌آید، ذهن ناآرام و پریشانی دارد.

قند خون که بال و پر در آورده و چند تا پا، بالا می پرد و پایین نمی آید.

دور نمی رود و نهایت روی کاج بین این دو پنجره می نشیند.

پدر قند خون را می بیند و برایش سوت و کف می‌زند.

دختر به پسر تلفن می کند که پدرش لب پنجره دارد قند خون را پرواز می دهد، تعجب نکنی

قند خون که مورچه است، پرنده است، میمون است و کوری و تاریکی ایجاد کرده، استعاره از چی و چه کسی است؟

مرد مبتلا چرا دست به تفنگ می‌برد در حالی که پریدن آن را می بیند و تشویقش می کند و در نگاه دختر و پسر نابینا است.

راوی می گوید، دختر به پدر می گفت: به خدا روی درخت چیزی نیست.

مرد جواب می داد:

. قند خونم آن بالاست. جمله ی دختر را با پدر نقل و قول می کند. پاسخ او را با مرد.

داستان از رئال به سورئال غلتیده است. ماجرای داستان رئال است ولی زبان و فضای داستان سورئال.

به همین دلیل نه وضوح رئال را دارد نه تابلوهای تودرتوی سورئال را..

پدر یا همان پیر در ادبیات کلاسیک نادیده می بیند. (جوان در آینه می بیند، پیر در خشت خام)

نقد خانم حسینی کارشناسی و دقیق بود هرچند داستان راحت و آسانی نبود.

هم جناب آقای مهدی نوروزی هم سرکار خانم سمانه حسینی از خوب‌های گروه سمر می باشند.

خوب یاد گرفته اند و خوب به کار می گیرند. اهل خوانش و آفرینش اند و افتخار گروه.

از همه مهم تر در همکاری و همراهی دریغ نمی ورزند.

برای هر دو هنرمند عزیز بهترین ها را آرزومندیم.

علی اکبر ترابیان
پایان پاییز 1400

دیدگاهتان را بنویسید